در بخشی از کتاب ریکشاران میخوانیم
آن روز، غمانگیزترین روز زندگیام بود. شب قبل از آن باهم آتش روشن کرده و برای تمام اعضای خانواده ماهی کباب کرده بودیم. حرکاتش یکجورهایی آهستهتر از معمول بود. موقع جمع کردن چوب، چند شاخه از دستش پایین افتاد و هنوز هم وقتی یادم میآید که عجله داشتم و بیصبرانه به او گفتم: «دادا، عجله کن دیگر» قلبم به درد میآید. پدربزرگ صبح روز بعد دیگر چشمهایش را باز نکرد. با آرامش خوابیده بود، اینبار برای همیشه. نمیتوانستم باور کنم. نمیخواستم باور کنم. مرتباً شانههایش را تکان میدادم تا بالاخره از خواب بیدار شود. والدینم با ملایمت هرچه تمامتر تلاش کردند آرامم کنند، ولی من به پدربزرگم چسبیده بودم. گریه میکردم و فریاد میکشیدم، و وقتی پدرم داشت بالاخره مرا از او جدا میکرد، با مشت به او میکوبیدم.
تا هفتهها در چنگ غم اسیر بودم. از اتفاقاتی که دوروبرم رخ میداد چیز زیادی درک نمیکردم. تا اینکه روزی عمویم برایم داستانی تعریف کرد و موفق شدم خودم را از چنگ غم رها کنم. بیآنکه چیزی بگویم، ریکشا را در پیادهرو روی پل پارک میکنم، کاری که غیرمجاز است، این همان پلی است که آن پیرمرد روی آن به من گفت در هر وضعیتی میتوانی به سه حالت واکنش نشان دهی: پذیرفتن، تغییر کردن یا ترک کردن. لبخند میزنم و با خودم فکر میکنم، چه جالب، بهنظر میرسد پل مکان جالبی است برای توصیه کردن و پند دادن.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان