در بخشی از کتاب سلول شیشهای میخوانیم:
دو نفر از نگهبانها اکنون ب*دن بیجان چرنیور را از آن جا به سوی قفس میبردند. یکی از نگهبانها سکندری خورد و نزدیک بود بیفتد. کسی دیوانهوار به این حرکت خندید.
درِ چند تا از سلولها تلقتلقی کرد. درهای دیگر هم همینطور. ناگهان صدای به هم خوردن اشیایی فلزی شبیه به ماشین سنگینی به گوش رسید که انگار درست کار نمیکند. نگهبانان بیشتری به بلوک سرازیر شدند و عقبوجلو دویدند و با د*ه*انهای باز نعره کشیدند، هرچند صدایشان اصلاً به گوش نمیرسید. اسلحهای شلیک کرد. کارتر متوجه نشد کدام نگهبان شلیک کرده بود، اما ناگهان همهشان به سقف و همهجا شلیک کردند. از سلاحهایشان دود بیرون میزد. سکوتی نازل شد، چنان سکوتی که کارتر حالا میتوانست صدای نفسنفس زدن نگهبانها را هم بشنود. دهانشان باز مانده بود و با چشمان گشادشده به اطراف نظر میانداختند تا ببینند آیا زندانیای هست که جرئت بکند از جایش تکان بخورد. درهای بیشتری بسته شدند.
دو نگهبان، مانون و یکی دیگر، به آرامی در جهات مخالف در بلوک قدم میزدند و سلاحهایشان را همچنان بالا گرفته بودند. وقتی دیدند که همهچیز آرام است، کمکم به سوی قفس در انتهای بلوک رفتند. آن جا باز هم صدای همهمه میآمد و جمعی میغریدند. افراد پشت میلهها میدانستند که به ناهار نمیرسند.
یکی از نگهبانها که به کارتر نزدیک میشد، گفت: «این کیه؟ تو کی هستی؟»
«کارتر شمارهی 37765.»
«چته؟»
به نظر میرسید که پای بیقرار نگهبان مترصد است به او ضربه بزند، برای همین کارتر تلاش کرد که بایستد. خودش را به در نزدیکترین سلول آویخت و حس کرد دست یک زندانی از لای میلهها به کمکش آمده تا با ساعدش او را بالا بکشد. دست سیاه بود. «من باید برم بیمارستان.»
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان