در بخشی از کتاب آب عمیق میخوانیم
ویک از اینکه شایعه چقدر زود همهجا را فراگرفت و اینکه چقدر همه به آن علاقهمند بودند تعجب کرد؛ مخصوصاً افرادی که او را از نزدیک نمیشناختند. همچنین از این متعجب بود که هیچکس به خودش زحمت نداد تلفن را بردارد و آن را به پلیس اطلاع دهد، البته افرادی که او و ملیندا را کاملاً میشناختند (یا حتی آنهایی که شناخت نسبتاً خوبی داشتند) میدانستند که او چرا چنین داستانی سر هم کرده است و با آن سرگرم شده بودند. حتی آدمهایی مثل آقای هنسن پیر، بقال محلهشان، این داستان را سرگرمکننده یافته بود، اما افرادی هم بودند که او و ملیندا را نمیشناختند و غیر از شنیدهها چیزی دربارهی آنها نمیدانستند، اما عقیده داشتند چه این داستان حقیقت داشته باشد و چه نداشته باشد، پلیس باید او را دستگیر و بازجویی کند. ویک این را از نگاههایی استنباط کرده بود که وقتی توی خیابان اصلی شهر راه میرفت، برخی به او میانداختند.
در طول چهار روز بعد، وقتی با اتومبیلش از خیابان رد میشد، مردمی که ویک هیچوقت ندیده بود یا حداقل هرگز متوجهشان نشده بود، نگاههای منظورداری به او میکردند. خودروی او یک اولدزموبیل قدیمی بود که خوب از آن نگهداری شده بود و در شهری که همه خودروهای جدیدتر داشتند، حسابی خودنمایی میکرد. آنها زمزمهکنان خودروی او را به افراد دیگر نشان میدادند. بهندرت لبخندی میان غریبهها به چشمش میخورد، اما رفقایش همگی به او لبخند میزدند. در طول آن چهار روز رالف را هیچجا ندید. روز یکشنبه اول صبح، ملیندا گفته بود که رالف با او تماس گرفته و اصرار کرده که باید همدیگر را ببینند. بعد خانه را ترک کرد و به جایی رفت که با او قرار گذاشته بود.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان