شاعر: لیلی کاربر انجمن تک رمان
ژانر: تراژدی، عاشقانه
نگاهم را ربودی به مستی چشمت
تو را کشتم که خود را نبینم
عشق هم افسونِ جانم شد ای دوست
تو را کشتم که آرامَش بگیرم
کد:
معشوقِ جان به بهار آغشته مردهست.
شاعر: لیلی کاربر انجمن تک رمان
ژانر: تراژدی، عاشقانه
نگاهم را ربودی به مستی چشمت
تو را کشتم که خود را نبینم
عشق هم افسونِ جانم شد ای دوست
تو را کشتم که آرامَش بگیرم
از سپیدهدم چشمانت
گریختهام
که من هماره ویرانه نشینِ شب
و سیاهیِ سایه بودم
از رنگینکمانِ سخنت
گذشتهام
که من اسیری
به سیلیِ سیلِ دیوانه بودم.
***
کد:
فراریِ رویت
از سپیدهدم چشمانت
گریختهام
که من هماره ویرانه نشینِ شب
و سیاهیِ سایه بودم
از رنگینکمانِ سخنت
گذشتهام
که من اسیری
به سیلیِ سیلِ دیوانه بودم.***
میتوانستم اندوهِ لبانت را
ب*وسهای کز آن شببو میروید، بدل کنم
میتوانستم به قساوتِ جاده بگویم
کز برای گامهای تو، سنگِ بیمروتاش را
طعمهی حریرِ نیلگون کند
من میتوانستم با تو رو به آیینهها
شعر شوم، غزل شوم...
یا که بایستم و بر خستگیِ تو تکیه شوم
میتوانستم اگر شاعر را نمیکشتند
اگر خونِ ریختهی همنوع به عشق
چیره نمیشد.
***
کد:
اگر شاعر را نمیکشتند
میتوانستم اندوهِ لبانت را
ب*وسهای کز آن شببو میروید، بدل کنم
میتوانستم به قساوتِ جاده بگویم
کز برای گامهای تو، سنگِ بیمروتاش را
طعمهی حریرِ نیلگون کند
من میتوانستم با تو رو به آیینهها
شعر شوم، غزل شوم...
یا که بایستم و بر خستگیِ تو تکیه شوم
میتوانستم اگر شاعر را نمیکشتند
اگر خونِ ریختهی همنوع به عشق
چیره نمیشد.
***
کدامین زلالِ چشمه به پایم تو ریختی
که د*اغ از برم شسته لیکن به ل*ب تر نمیشود
وز سَرایم اشکِ سوگی به رودی روانست
«بیهمگان به سر شود، بیتو به سر نمیشود»
***
کد:
بیهمگان به سر شود، بیتو به سر نمیشود
کدامین زلالِ چشمه به پایم تو ریختی
که د*اغ از برم شسته لیکن به ل*ب تر نمیشود
وز سَرایم اشکِ سوگی به رودی روانست
«بیهمگان به سر شود، بیتو به سر نمیشود»
***
آه معشوقِ من،
کجایی؟
که پس از تو،
که پس از جنونِ رسوایِ تنت،
زیبایی را هم به بند کشیدند
بیا و نغمهی اخگران،
بیا و نعرهی عشق شو
سرودِ ل*بهای سرخ بخوان
که در خون میرقصیدند و ب*وسه میزدند
و بغضی که هزار باره میترکیدند
آه معشوقِ جان به بهار آغشتهی من،
کجایی؟
***
کد:
وهمِ بودنت
آه معشوقِ من،
کجایی؟
که پس از تو،
که پس از جنونِ رسوایِ تنت،
زیبایی را هم به بند کشیدند
بیا و نغمهی اخگران،
بیا و نعرهی عشق شو
سرودِ ل*بهای سرخ بخوان
که در خون میرقصیدند و ب*وسه میزدند
و بغضی که هزار باره میترکیدند
آه معشوقِ جان به بهار آغشتهی من،
کجایی؟
***
یادم نمیآید
با کدام دستان تن تو را
به تنِ ناپاکِ خاک سپردهام؟
من آن دستان را جای گذاشتم
آنها در آ*غ*و*شِ تو، زیر خروارِ گور
ماندهاند و روزی سبز خواهند شد
دو شاخه ارکیدهی مرده
که از بدو جوانه، خشکیده میرویند
یادم نمیآید
پروبالِ کبوترِ شعر پوشانیده را
در کدام مراسمِ چهل روزه و چهل سالهای
کنارِ برگههای تدفین
همان مهر و مومِ خونین،
به باد دادهام؟
که پس از قلمهای شکسته،
دستهای شکافته و جای مانده
و پس از گونههای سرخ از شعلهی مرگ
مگر چیزی از شعرِ سپید میماند؟
***
کد:
نه! یادم نمیآید
یادم نمیآید
با کدام دستان تن تو را
به تنِ ناپاکِ خاک سپردهام؟
من آن دستان را جای گذاشتم
آنها در آ*غ*و*شِ تو، زیر خروارِ گور
ماندهاند و روزی سبز خواهند شد
دو شاخه ارکیدهی مرده
که از بدو جوانه، خشکیده میرویند
یادم نمیآید
پروبالِ کبوترِ شعر پوشانیده را
در کدام مراسمِ چهل روزه و چهل سالهای
کنارِ برگههای تدفین
همان مهر و مومِ خونین،
به باد دادهام؟
که پس از قلمهای شکسته،
دستهای شکافته و جای مانده
و پس از گونههای سرخ از شعلهی مرگ
مگر چیزی از شعرِ سپید میماند؟
***
در آغوشت خفتهاند
هزاران خنیاگر، که مکرر مینوازند
در آغوشت خفتهاند
هزاران غروبِ متروکه،
که از یاد عاشقان رفتهاند
و در آغوشت بهزیستیِ بزرگی خفتهست
که ویرانهها را در آنجا میسابند
و زیر تختهایش، هزاران جنازه از من
که در آغوشت خفتهایم، به سانِ خفتگان گور.
***
کد:
در آغوشت خفتهاند
در آغوشت خفتهاند
هزاران خنیاگر، که مکرر مینوازند
در آغوشت خفتهاند
هزاران غروبِ متروکه،
که از یاد عاشقان رفتهاند
و در آغوشت بهزیستیِ بزرگی خفتهست
که ویرانهها را در آنجا میسابند
و زیر تختهایش، هزاران جنازه از من
که در آغوشت خفتهایم، به سانِ خفتگان گور.
***
به کوتاهیِ گیسوانم بود
و عمر پروانهها...
آنگاه تمام شمعها بیصدا خاموش میشدند
تو را کشتم
که تا ابد خاموش شوم
و پرده میدرید از پلکهای آرامش
صدا صدا صدا که میزدند مرا
تمامِ پرتگاههایِ معرکه
و من تو را کشتم
که پروانههامان هم آرامتر بمیرند
گیسوانم را هم از ته زدهام
با همان پارهی تیزی از دلم
که ردِ خونت را دیکته میکرد.
***
کد:
عمرِ پروانهها
به کوتاهیِ گیسوانم بود
و عمر پروانهها...
آنگاه تمام شمعها بیصدا خاموش میشدند
تو را کشتم
که تا ابد خاموش شوم
و پرده میدرید از پلکهای آرامش
صدا صدا صدا که میزدند مرا
تمامِ پرتگاههایِ معرکه
و من تو را کشتم
که پروانههامان هم آرامتر بمیرند
گیسوانم را هم از ته زدهام
با همان پارهی تیزی از دلم
که ردِ خونت را دیکته میکرد.
***
نمیپرسم چهطور
بگو چرا ترکش کردهای؟
و نمیپرسم کجا،
که این زانوانِ دردمند
که این کفشهای پاره،
روزی آرام میرفتند و میآمدند
بیاینکه به ترکِ فروغِ نگاهی بنشینند...
که این کاکلیها بیواهمه میسرودند
در موسمی که آواز، جنایت بود
داد از تازیانهی جبر بر تنِ امیال
بیداد از فنجانهای خالی از شور
و تزویرهایی که به خورجین ما ریختند
دیدی چه شد؟
شد ترکِ تارکِ معشوق
شد مغمومِ آستانهیِ بغض
آرام رفتیم...
و ندیدند شکستنِ جام را
پس نمیپرسم چهگونه،
بگو چرا ترکش کردهای؟
که اگر زخمهها باز شود،
سقوطِ جنینی به خون آغشته حتمیست
جنینی بیست ساله در حنجرهام
که میهراسد
مباد زخمهها باز شود
وز آن اشک شوری سر باز کند.
***
کد:
بگو چرا ترکش کردهای؟
نمیپرسم چهطور
بگو چرا ترکش کردهای؟
و نمیپرسم کجا،
که این زانوانِ دردمند
که این کفشهای پاره،
روزی آرام میرفتند و میآمدند
بیاینکه به ترکِ فروغِ نگاهی بنشینند...
که این کاکلیها بیواهمه میسرودند
در موسمی که آواز، جنایت بود
داد از تازیانهی جبر بر تنِ امیال
بیداد از فنجانهای خالی از شور
و تزویرهایی که به خورجین ما ریختند
دیدی چه شد؟
شد ترکِ تارکِ معشوق
شد مغمومِ آستانهیِ بغض
آرام رفتیم...
و ندیدند شکستنِ جام را
پس نمیپرسم چهگونه،
بگو چرا ترکش کردهای؟
که اگر زخمهها باز شود،
سقوطِ جنینی به خون آغشته حتمیست
جنینی بیست ساله در حنجرهام
که میهراسد
مباد زخمهها باز شود
وز آن اشک شوری سر باز کند.
***
از ردِ خونِ شاعر
بابونه میرویید
ولی شاعر را کشتند
و من بابونههامان را از ته در آوردم
و خاکِ باغچه را عروسِ جلاد
تو را هم کشتم،
کز مهر آدمیان ثانیهای دم نزنی
چشمانم هم آتش گرفت
وز د*اغِ جنون
مژهها را بهم گرهِ کور زدهام
شرم مرا همآ*غ*و*ش خود کرد
که باز هم میدانم و میدانست، من نیز چنینم.
فرو فتادم...
این کرم میلولد و شیون میکند
آی! من معشوق را نکشتم، شعر را کشتم.
***
کد:
آی!
از ردِ خونِ شاعر
بابونه میرویید
ولی شاعر را کشتند
و من بابونههامان را از ته در آوردم
و خاکِ باغچه را عروسِ جلاد
تو را هم کشتم،
کز مهر آدمیان ثانیهای دم نزنی
چشمانم هم آتش گرفت
وز د*اغِ جنون
مژهها را بهم گرهِ کور زدهام
شرم مرا همآ*غ*و*ش خود کرد
که باز هم میدانم و میدانست، من نیز چنینم.
فرو فتادم...
این کرم میلولد و شیون میکند
آی! من معشوق را نکشتم، شعر را کشتم.
***