دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
این همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود
هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد
دل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟
گلهها را بگذار! نالهها را بس کن!
روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!
زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را
فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود!
تا بجنبیم تمام است تمام!
مِهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت
یا همین سال جدید! باز کم مانده به عید؛ این شتاب عمر است!
من و تو باورمان نیست که نیست!
زندگی گاه به کام است و بس است
زندگی گاه به نام است و کم است
زندگی گاه به دام است و غم است؛
چه به کام و چه به نام و چه به دام
زندگی معرکهی همت ماست؛ زندگی میگذرد
زندگی گاه به نان است و کفایت بکند
زندگی گاه به جان است و جفایت بکند
زندگی گاه به آن است و رهایت بکند؛
چه به نان و چه به جان و چه به آن
زندگی صح*نهی بی تابی ماست؛ زندگی میگذرد
زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد
زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد
زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد
چه به راز و چه به ساز و چه به ناز
زندگی لحظه بیداری ماست؛ زندگی میگذرد
«فرامرز عرب عامری»
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان