یکی بود یکی نبود روزی روزگاری در یک جنگل زیبا و سرسبز دو تا خرگوش دوقلو به نام های تولو و بولو در کنار هم زندگی میکردن. جنگل پر از حیوانات وحشی بود.اما تولو و بولو یه خونه خیلی محکم و قوی برای خودشون ساخته بودن و توی اون خونه با خیال راحت زندگی می کردن.
در یک عصر سرد زمستونی ، دوقلوها داشتن با آتیشی که روشن کرده بودن خودشون رو گرم می کردن که کسی در خونه شون رو زد. یعنی کی بود عزیزای دلم ؟ بله بچه ها اون گرگه بزرگ بود.
گرگ با صدای بلند گفت :” من دارم از سرما یخ می زنم،لطفاً در رو کمی باز کن تا من بتونم حداقل دمم رو گرم کنم. من به شما آسیب نمی رسونم. قول میدم.”
بچه ها تولو و بولو خرگوشهای مهربان و با محبتی بودن .به خاطر همین اونا لای در رو کمی باز کردن و گرگ هم دم خودش رو از لای در هل داد تو تا گرم بشه.
بعد از دو سه دقیقه گرگ گفت :” میدونین چیه خرگوشا،اگر میتونستم فقط پاهای عقبیم رو گرم کنم خیلی خوب میشد ، لطفا در رو یک کمی بیشتر باز کنین ، من قول میدم که به شما صدمه ای نمیزنم”
در یک عصر سرد زمستونی ، دوقلوها داشتن با آتیشی که روشن کرده بودن خودشون رو گرم می کردن که کسی در خونه شون رو زد. یعنی کی بود عزیزای دلم ؟ بله بچه ها اون گرگه بزرگ بود.
گرگ با صدای بلند گفت :” من دارم از سرما یخ می زنم،لطفاً در رو کمی باز کن تا من بتونم حداقل دمم رو گرم کنم. من به شما آسیب نمی رسونم. قول میدم.”
بچه ها تولو و بولو خرگوشهای مهربان و با محبتی بودن .به خاطر همین اونا لای در رو کمی باز کردن و گرگ هم دم خودش رو از لای در هل داد تو تا گرم بشه.
بعد از دو سه دقیقه گرگ گفت :” میدونین چیه خرگوشا،اگر میتونستم فقط پاهای عقبیم رو گرم کنم خیلی خوب میشد ، لطفا در رو یک کمی بیشتر باز کنین ، من قول میدم که به شما صدمه ای نمیزنم”