• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

داستان کودکانه شیر خجالتی

  • نویسنده موضوع ZaHrA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 1
  • بازدیدها 530
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ZaHrA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-27
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
117
امتیازها
43
سن
21
کیف پول من
51
Points
0
یکی بود یکی نبود . توی یک جنگل سرسبز و بزرگ که پر از حیوون جور واجور و کوچیک و بزرگ بود یک بچه شیری زندگی می کرد به اسم لیو. همونطور که می دونید شیرها جز قویترین حیوانات جنگلند و بهشون میگن سلطان جنگل. اما شیر کوچولوی قصه ی ما دلش نمی خواست که سلطان جنگل باشه. آخه اون خیلی خجالتی بود و نمی تونست مثل بقیه شیرها با قدرت غرش کنه و دنبال شکار بگرده..

یک روز لیو به پدرش گفت:” پدر من نمی خوام پادشاه جنگل باشم، من خجالت می کشم..” پدرش نگاه محبت آمیزی بهش کرد و با مهربونی گفت:” ولی پسرم، ماها شیر هستیم ، ما اینطوری آفریده شدیم که قوی باشیم و پادشاه جنگل باشیم. من دیگه دارم پیر میشم و تو باید پادشاه جنگل بشی ،تو باید از حیوانات دیگه هم در برابر خطرات و شکارچی ها مراقبت کنی و کم کم مسیولیت اداره جنگل با تو هست ”

اما لیو خجالتی بود و دوست نداشت که مثل پدرش پادشاه جنگل باشه و جنگل رو اداره کنه . اون با خودش گفت “بهتره که از اینجا دور بشم و یک جایی قایم بشم اونوقت دیگه پدرم مدام اصرار نمی کنه که پادشاه جنگل بشم. اینطوری توی هیچ دردسری هم نمیفتم”

همین که این حرف رو زد پشت بوته ها قایم شد. نزدیک بوته ها یک درخت انبه بود که چند تا میمون بازیگوش بالای درخت در حال خوردن انبه بودند. میمون ها لیو رو دیدند و اون رو به همدیگه نشون دادند و گفتند: ” نگاه کنید، پادشاه آینده جنگل رو ببینید که پشت بوته ها قایم شده!”

یکی از میمون ها گفت:” بهتره با این شیر خجالتی یه کم شوخی کنیم!” اون بلا فاصله چند تا انبه از شاخه چید و بین دوستهاش پخش کرد و گفت: ” حالا شروع کنید!” بعد همگی شروع کردند به پرت کردن انبه ها به سمت لیو. لیو که از این حمله ناگهانی شوکه شده بود با سرعت از اونجا فرار کرد. میمون ها داد می زدند:” ترسو ، ترسو! ”
لیو خودش فکر کرد چقدر حیوانات اینجا وحشی هستند و غمگین شد ولی باز هم نمی خواست کاری بکنه و از ترس اینکه مبادا میمونها دوباره اذیتش کنند به سمت برکه ی بزرگ وسط جنگل رفت و اونجا قایم شد.

چند تا فیل که داخل برکه مشغول آب خوردن بودند لیو رو دیدند و با تعجب گفتند: ” هی نگاه کنید! پادشاه آینده ی ما اینجا قایم شده !!، اگر اون انقدر ترسو و خجالتی باشه پس چه کسی از ما در برابر دشمن دفاع می کنه؟”

یکی از فیل ها گفت:” درسته، شیری که اینجا قایم بشه نمی تونه به جنگل کمکی بکنه..” فیل های کوچولوتر خرطوم هاشون رو پر از آب کردند و شروع کردند به شوخی کردن با لیو. اونها کلی آب پاشیدند و لیو رو حسابی خیس کردند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

امضا : ZaHrA

ZaHrA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-27
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
117
امتیازها
43
سن
21
کیف پول من
51
Points
0
بعد هم در حالیکه می خندیدند گفتند:” لیو اگر از اونجا بیرون نیایی یه حمام حسابی برات ترتیب میدیم..”
لیو از اینکه خیس شده بود حسابی عصبانی شده بود. ولی اون باز هم می ترسید که عصبانیتش رو نشون بده و بهشون بگه که از کارشون ناراحت شده. برای همین با سرعت از برکه پیرون پرید و به سمت کوهها فرار کرد.
اون در حالیکه می دوید صدای فیل ها رو میشنید که می گفتند: “شیر ترسوی خجالتی!”
لیو ناراحت بود ولی از اینکه به یک جای آروم رسیده بود خیالش راحت بود. اون زیر سایه یک درخت بزرگ دراز کشید و با خودش فکر کرد: “اینجا خیلی جای خوبیه! هیچ کس نمیتونه مزاحمم بشه”
اما همون موقع چند تا کلاغ بالای درخت نشسته بودند و لیو رو دیدند . یکی از کلاغها گفت :” هی اینجا رو ببینید، پادشاه آینده جنگل اینجا قایم شده! ” کلاغ دومی گفت:” شیر توسو و خجالتی نمیتونه از جنگل در برابر خطر مراقبت کنه! بهتره به این شیر ترسو یک درس درست و حسابی بدیم!”
کلاغهای شیطون شروع کردند به اذیت کردن لیو. بعضی از اونها نزدیک گوشش رفتند و بلند قار قار کردند، بعضی شون هم شروع کردند به نوک زدن به دم لیو.
لیو این دفعه خیلی عصبانی شد. از اینکه کلاغ ها بی دلیل اون رو اذیت میکردند خیلی ناراحت شد. به همین خاطر کاسه صبرش لبریز شد و باصدای بلند غرش کرد. کلاغها که حسابی جا خورده بودند با صدای غرش لیو ترسیدند و فرار کردند.

لیو از اینکه بالاخره تونسته بود غرش کنه و ناراحتیش رو نشون بده احساس خوبی داشت. اون با خودش گفت:” من یک شیرم و باید بتونم مثل یک شیر شجاع و جسور باشم. من نمی تونم با ترس زندگی کنم و همیشه قایم بشم. من دیگه آمادم که پادشاه جنگل بشم و مثل یک شیر واقعی از جنگل محافظت کنم” اون دوباره غرشی کرد و به طرف خونه برگشت.

اون پیش پدرش رفت و با خوشحالی گفت:” پدر، من دیگه تصمیمم رو گرفتم ، دیگه خجالت نمیکشم و نمی ترسم. من آمادم که پادشاه جنگل بشم” پدر از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و لیو رو در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:” من بهت افتخار می کنم که بالاخره ترس و خجالت رو کنار گذاشتی، تو شیر شجاعی هستی و من مطمینم که خیلی خوب از جنگل مراقبت می کنی!”
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZaHrA
بالا