یکی بود یکی نبود . توی یک جنگل سرسبز و بزرگ که پر از حیوون جور واجور و کوچیک و بزرگ بود یک بچه شیری زندگی می کرد به اسم لیو. همونطور که می دونید شیرها جز قویترین حیوانات جنگلند و بهشون میگن سلطان جنگل. اما شیر کوچولوی قصه ی ما دلش نمی خواست که سلطان جنگل باشه. آخه اون خیلی خجالتی بود و نمی تونست مثل بقیه شیرها با قدرت غرش کنه و دنبال شکار بگرده..
یک روز لیو به پدرش گفت:” پدر من نمی خوام پادشاه جنگل باشم، من خجالت می کشم..” پدرش نگاه محبت آمیزی بهش کرد و با مهربونی گفت:” ولی پسرم، ماها شیر هستیم ، ما اینطوری آفریده شدیم که قوی باشیم و پادشاه جنگل باشیم. من دیگه دارم پیر میشم و تو باید پادشاه جنگل بشی ،تو باید از حیوانات دیگه هم در برابر خطرات و شکارچی ها مراقبت کنی و کم کم مسیولیت اداره جنگل با تو هست ”
اما لیو خجالتی بود و دوست نداشت که مثل پدرش پادشاه جنگل باشه و جنگل رو اداره کنه . اون با خودش گفت “بهتره که از اینجا دور بشم و یک جایی قایم بشم اونوقت دیگه پدرم مدام اصرار نمی کنه که پادشاه جنگل بشم. اینطوری توی هیچ دردسری هم نمیفتم”
همین که این حرف رو زد پشت بوته ها قایم شد. نزدیک بوته ها یک درخت انبه بود که چند تا میمون بازیگوش بالای درخت در حال خوردن انبه بودند. میمون ها لیو رو دیدند و اون رو به همدیگه نشون دادند و گفتند: ” نگاه کنید، پادشاه آینده جنگل رو ببینید که پشت بوته ها قایم شده!”
یکی از میمون ها گفت:” بهتره با این شیر خجالتی یه کم شوخی کنیم!” اون بلا فاصله چند تا انبه از شاخه چید و بین دوستهاش پخش کرد و گفت: ” حالا شروع کنید!” بعد همگی شروع کردند به پرت کردن انبه ها به سمت لیو. لیو که از این حمله ناگهانی شوکه شده بود با سرعت از اونجا فرار کرد. میمون ها داد می زدند:” ترسو ، ترسو! ”
لیو خودش فکر کرد چقدر حیوانات اینجا وحشی هستند و غمگین شد ولی باز هم نمی خواست کاری بکنه و از ترس اینکه مبادا میمونها دوباره اذیتش کنند به سمت برکه ی بزرگ وسط جنگل رفت و اونجا قایم شد.
چند تا فیل که داخل برکه مشغول آب خوردن بودند لیو رو دیدند و با تعجب گفتند: ” هی نگاه کنید! پادشاه آینده ی ما اینجا قایم شده !!، اگر اون انقدر ترسو و خجالتی باشه پس چه کسی از ما در برابر دشمن دفاع می کنه؟”
یکی از فیل ها گفت:” درسته، شیری که اینجا قایم بشه نمی تونه به جنگل کمکی بکنه..” فیل های کوچولوتر خرطوم هاشون رو پر از آب کردند و شروع کردند به شوخی کردن با لیو. اونها کلی آب پاشیدند و لیو رو حسابی خیس کردند.
یک روز لیو به پدرش گفت:” پدر من نمی خوام پادشاه جنگل باشم، من خجالت می کشم..” پدرش نگاه محبت آمیزی بهش کرد و با مهربونی گفت:” ولی پسرم، ماها شیر هستیم ، ما اینطوری آفریده شدیم که قوی باشیم و پادشاه جنگل باشیم. من دیگه دارم پیر میشم و تو باید پادشاه جنگل بشی ،تو باید از حیوانات دیگه هم در برابر خطرات و شکارچی ها مراقبت کنی و کم کم مسیولیت اداره جنگل با تو هست ”
اما لیو خجالتی بود و دوست نداشت که مثل پدرش پادشاه جنگل باشه و جنگل رو اداره کنه . اون با خودش گفت “بهتره که از اینجا دور بشم و یک جایی قایم بشم اونوقت دیگه پدرم مدام اصرار نمی کنه که پادشاه جنگل بشم. اینطوری توی هیچ دردسری هم نمیفتم”
همین که این حرف رو زد پشت بوته ها قایم شد. نزدیک بوته ها یک درخت انبه بود که چند تا میمون بازیگوش بالای درخت در حال خوردن انبه بودند. میمون ها لیو رو دیدند و اون رو به همدیگه نشون دادند و گفتند: ” نگاه کنید، پادشاه آینده جنگل رو ببینید که پشت بوته ها قایم شده!”
یکی از میمون ها گفت:” بهتره با این شیر خجالتی یه کم شوخی کنیم!” اون بلا فاصله چند تا انبه از شاخه چید و بین دوستهاش پخش کرد و گفت: ” حالا شروع کنید!” بعد همگی شروع کردند به پرت کردن انبه ها به سمت لیو. لیو که از این حمله ناگهانی شوکه شده بود با سرعت از اونجا فرار کرد. میمون ها داد می زدند:” ترسو ، ترسو! ”
لیو خودش فکر کرد چقدر حیوانات اینجا وحشی هستند و غمگین شد ولی باز هم نمی خواست کاری بکنه و از ترس اینکه مبادا میمونها دوباره اذیتش کنند به سمت برکه ی بزرگ وسط جنگل رفت و اونجا قایم شد.
چند تا فیل که داخل برکه مشغول آب خوردن بودند لیو رو دیدند و با تعجب گفتند: ” هی نگاه کنید! پادشاه آینده ی ما اینجا قایم شده !!، اگر اون انقدر ترسو و خجالتی باشه پس چه کسی از ما در برابر دشمن دفاع می کنه؟”
یکی از فیل ها گفت:” درسته، شیری که اینجا قایم بشه نمی تونه به جنگل کمکی بکنه..” فیل های کوچولوتر خرطوم هاشون رو پر از آب کردند و شروع کردند به شوخی کردن با لیو. اونها کلی آب پاشیدند و لیو رو حسابی خیس کردند.