داستان کودک پشمالو

  • نویسنده موضوع 'mobin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 215
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,986
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0

باورش نمیشود!
این همان مادرش بود؟
همانکه چند دقیقه ی پیش به او امید میداد و میگفت به وجود دوست خیالی اش و حرف هایش ایمان دارد.
حرفش پتکی میشود که بر سرم کوبیده میشود:
_مرتضی ( پدرم ) این خیلی خطرناکه اون دوست خیالی داره باید زودتر ببریمش پیش روانشناس!
اشتباه میشنود مگر مادرش آفتاب پرست است !
اشک هایم صورتم را می شوید،سیل است،آبشار نیاگار است،مروارید های احساساتش است یا...خودش هم نمیداند این اشک ها چیست که تا تقی به توقی میخورد مهمان چشم هایش میشود...دوست خیالی داشتن دلیل بر دیوانه بودن است!؟چه طرز فکر احمقانه ای..!
عقب عقب برمیگردم و خودم را در اتاقم حبس میکنم. و مثل همیشه زندانی و زندان بان خودم میشم!
سرم را بالا میاورم.چشم هایش مثل همیشه بی حس است قدرت تشخیص اینکه حرف هایمان را شنیده یا نه و یا اگر شنیده چه تفکری دارد را ندارم.
سرم را پایین می اندازم و این ارتباط چشمی را در عرض چند ثانیه به خاطمه میرسانم.
تخت را مقصد خود قرار میدهم و سلانه سلانه به طرفش میروم.
پشت به او جنین وار روی تخت میخابم و اجازه میدهم سد چشم هایم بشکند و سیل راه بیاندازد.
حضورش را در کنارم حس میکنم ، دستش نوازگشر موهایم میشود بی هیچ حرفی بی هیچ سوالی همان چیزی که من نیاز داشتم.
تقصیر او بود دیوانه خطاب شدنم؟
ولی او که تا به حال جز خوشحالی حک کردن لبخند بر لبانش کر دیگری نکرده بود!
تقصیر طرز فکر مادرش بود؟
نه اصلا تقصیر خودش بود که رازش را درمیان گذاشت!
شاید تقصیر هیچکس نبود و این همان چیزی بود که سرنوشت نام داشت!
حال معنی خود درگیری را خوب میفهمم..من با خودم درگیرم ، با افکارم ، با تمام چیزهایی که درحال حاضر دلیل اشک هایم است.
کاش امشب خواب مهمان چشم هایش شود.
کاش امشب هم مانند شبانی بود که زور میزد چشمانش را از فرط بی خوابی باز نگه دارد و ظاهرش را کاملا سرحال نشان دهد و ثابت کند چیزی به نام رگ خواب در او وجود ندارد.
اشک هایم آنقدر میبارند که حال به سختی نفس میکشم.
سر جایم مینشینم و سعی میکنم سکسه ای که مانند اشک هایم مهمان ناخوانده است را دک کنم.
لیوان آبی مقابلم قرار میگیرد. به دست پشمالویش نگاه میکنم.
چه خوب است که او را دارد تا هنگام تنهایی فردی باشد که لیوانی آب مهمانش کند.
بی درنگ آب را از او میگیرم و در عرض ثانیه ای لیوان خالی را تحویلش میدهم.
با تشکری زیر لبی اکتفا میکنم و باز سرم را در بالشت نرمم فرو میبرم.
چشم هایم میسوزد و علتش چیزی جز سیل چند دقیقه پیش نیست.
اشک هایم در عرض دقایقی خشک میشود و خواب طوری مرا در خود غوطه ور میکند که متوجه نمیشوم مانند هرشب مهمان چشمانم شده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin
بالا