{داستان کودکانه گردنبند مروارید جینی}

  • نویسنده موضوع 'mobin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 417
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,338
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0

جینی دختر کوچولویی زیبا و باهوش بود. او پنج سال داشت.
یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گر*دن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش آن گردنبند را می خواست!
پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گر*دن بند رو برایش بخرد.
مادرش گفت : "خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما میگم که چکار میشه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گر*دن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه."
جنی قبول کرد.. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش به او پول هدیه می دهد.بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گر*دن بندش را بپردازد.
وای که چقدر اآن گر*دن بند را دوست داشت.همه جا آن را به گ*ردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که او گ*ردنش باز میکرد تو ی حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خ*را*ب شود.
پدر جینی خیلی دوستش داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خواند. یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت :
- جینی ! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گر*دن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، اشکالی نداره...
پدر گونه هاش رو ب*و*سید و نوازش کرد و گفت : "شب بخیر کوچولوی من."
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان ،از جینی پرسید:
- جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گر*دن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، گر*دن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!
و دوباره گونه هاش رو ب*و*سید و گفت : "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی."
چند روز بعد ، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته است و لبایش دارد می لرزد.
جینی گفت : " پدر ، بیا اینجا." ، دستش را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گر*دن بندش اونجا بود و آن را تو ی دستان پدرش گذاشت.
پدر با یک دستش آن گر*دن بند بدلی را گرفت و با دست دیگرش، از جیبش یه جعبه مخمل آبی بسیار زیبا درآورد. داخل جعبه، یک گر*دن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گر*دن بند بدلی صرف نظر کرد، این گر*دن بند اصل و زیبا را به او هدیه بدهد ...
بعضی وقتها باید عادتهای کهنه و چیزهای بی ارزش خود را کنار بگذاریم تا بتوانیم به خوبی ها و چیزهای با ارزش تر دست پیدا کنیم.
خوب حالا فکر میکنید شما در زندگی به چه چیزهای کم ارزشی وابسته شده اید؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin
بالا