انجمن رمان نویسی | تک رمان
انجمن تک رمان...انجمن رمان نویسی تک رمان با ارائه محیطی امن و صمیمی فعالیت خود را در راستای ترویج کتابخوانی آغاز کرده است.
forum.taakroman.ir
قصه گو:یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود در کلبه کنار جنگل، خاله پیرزن مهربانی بود که روزها در مزرعه کوچکش به تنهایی کار می کرد و شبها خسته و غمگین می خوابید.
یکی از شبها که هوا خیلی سرد بود و باران تندی می بارید خاله پیرزن شامش را خورده بود و می خواست بخوابد که یکدفعه «تق! تق! تق!»، صدای در بلند شد.
قصه گو:خاله پیرزن پرسید:
خاله پیرزن: « کیه کیه این وقت شب در می زنه تق و تق و تق!»
قصه گو: صدایی از پشت در جواب داد:
مرغ:- یه مرغ زرد پا کوتاه وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر ، همه تنم شده خیس و تر»
قصه گو:خاله پیرزن در را باز کرد و با دیدین مرغ زرد پاکوتاه که زیر باران ایستاده بود و از سرما می لزید گفت :
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون ، بیا بفرما جونم بشین کنار آتیش ، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو:اما همین که خانوم مرغه وارد اتاق شد چند تا جوجه کوچولو هم دویدند و رفتند زیر لحاف خاله پیرزن، که هم گرم بود و هم نرم. خاله پیرزن از دیدن آن ها خندید و رفت کمی دانه برایشان آورد، همین که می خواست برود زیر لحاف، باز صدای در بلند شد: «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب ،در می زنه تق و تق و تق!»
گربه:- «گربه شیطون و بلا ،وا کن در رو تو رو بخدا؛،بارون می باره جر و جر و جر ،همه تنم شده خیس و تر»
قصه گو: خاله پیرزن با دیدن گربه که مثل موش آب کشیده شده بود خندید و گفت:
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم، بشین کنار آتیش ،خوش اومدی به خونه م»
قصه گو:گربه دوید و رفت زیر لحاف و خاله پیرزن برای او هم یک کاسه شیر آورد و رفت خوابید.چیزی نگذشته بود که دوباره: «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب ، در می زنه تق و تق و تق!»
کلاغ:- « کلاغ سیا! کلاغ سیا ، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر ،همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم، بشین کنار آتیش، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو: کلاغ هم رفت زیر لحاف و خاله پیرزن برای او هم کمی پنیر آورد اما هنوز نخوابیده بود که دوباره : «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب،در می زنه تق و تق و تق!»
سگ:- « سگ سیاه پا کوتاه، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر ، همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم بشین کنار آتیش ، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو: سگ هم دوید زیر لحاف و خاله پیرزن برای او هم کمی غذا آورد و رفت خوابید. تازه خوابشان برده بود که : «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب،در می زنه تق و تق و تق!»
گاو: – « گاوم با شاخای طلا، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر، همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم، بشین کنار آتیش، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو:خاله پیرزن گاو را هم به کلبه دعوت کرد و برای او هم کمی علف آورد و رفت و خوابید.اما وقتی گاو که از همه حیوانات بزرگتر بود، رفت زیر لحاف، نصف آن را گرفت. حیوانات دیگر تا آمدند اعتراض کنند دوباره: «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب ، در می زنه تق و تق و تق!»
خروس: – « خروس زری خوش صدا، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر، همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون، بیا بفرما جونم بشین کنار آتیش، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو:خانم مرغه و جوجه ها با دیدن خروس زری خیلی خوشحال شدند و به خاله پیرزن گفتند که او رفته بود تا برای آن ها غذا پیدا کند. خاله پیرزن کمی دانه برای خروس آورد و رفت که بخوابد. سر و صدای آن همه حیوان که به زور خودشان را زیر لحاف جا داده بودند اتاق را پر کرده بود.
خاله پیرزن که نمی تونست در آن شلوغی بخوابد ، داشت با خودش فکر می کرد : « که اگه فقط یه حیوون دیگه بیاد، من باید سرپا بخوابم، چون دیگه جایی نمونده…» که ناگهان : «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب، در می زنه تق و تق و تق!»
گنجشک:- « گنجشک ریزه ی بلا ، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر، همه تنم شده خیس و تر»
قصه گو:صدای داد و فریاد حیوانات قطع شد. همه ساکت شدند تا ببینند خاله پیرزن چکار می کند او باز هم با مهربانی در را باز کرد و گفت:
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون، بیا بفرما جونم، بشین کنار آتیش ،خوش اومدی به خونه م»
قصه گو: و برای گنجشک هم کمی دانه آورد و رفت که بخوابد، اما دیگر جایی برای او باقی نمانده بود. کمی ایستاد و با لبخند به حیواناتی که در اتاق او و زیر لحاف گرمش خوابیده بودند نگاه کرد که یکدفعه خروس زری خوش صدا شروع کرد به قوقولی قوقو .بله صبح شده وبارون هم بند اومده بود. خاله پیرزن نفس راحتی کشید و رفت صبحانه را آماده کرد و سفره را انداخت. بعد از اینکه همه صبحانه شان را خوردندخاله پیرزن گفت:
خاله پیرزن: « خب بارونم که دیگه بند اومده ، حالا برید سراغ زندگیتون.»
قصه گو: یه مرتبه خروس زری گفت:
خروس:« من که صبح زود پا می شم از خواب،قوقولی قوقو می کنم برات،بزارم برم؟!»
قصه گو:خاله پیرزن دید خروس راست می گوید، گفت:
خاله پیرزن:«خب، تو بمون.»
قصه گو: مرغ زرد پا کوتاه گفت:
مرغ:« من که قدقدا می کنم برات،تخم طلا می کنم برات،بزارم برم؟!»
قصه گو:خاله نگاهی به مرغ و جوجه ها انداخت و گفت:
خاله پیرزن:« خب، شما هم بمونین».
قصه گو:سگ گفت:
سگ:« من که واق واق می کنم برات ،دزدا رو چلاق می کنم برات،بزارم برم؟!»
خاله پیرزن:- « تو هم بمون.»
قصه گو:گاو می خواست حرف بزند که گنجشک پرید تو حرفش و گفت :
گنجشک:« من که جیک و جیک می کنم برات تخم کوچیک می کنم برات بزارم برم؟!»
خاله پیرزن:- « تو هم بمون.»
قصه گو:اما یکدفعه همه حیوانات شروع کردند به داد زدن و اتاق شلوغ شد:
کلاغ:- « من که قار قار می کنم برات همه رو بیدار می کنم برات بزارم برم ؟!»
گربه:- « من که میو می کنم برات موشا رو چپو می کنم برات بزارم برم؟!»
گاو:- « من که ما و ما می کنم برات ببین که چه ها می کنم برات بزارم برم؟!»
قصه گو:خاله پیرزن نمی دانست که باید چکار کند. نه دلش می آمد که آن ها را بیرون کند و نه در کلبه ی کوچکش برای آن ها جایی داشت. کمی فکر کرد و گفت :
خاله پیرزن:« به یه شرط، همگی به هم کمک کنین و برای خودتون خونه درست کنین، چون همه نمی تونیم توی کلبه بخوابیم.»
قصه گو:حیوانات از خوشحالی فریاد کشیدند:
همه حیوانات:« ماما، جیک جیک ، قوقولی قوقو، واق واق، قد قد قدا، میو میو، قار قار ….»
قصه گو:آن روز همه کمک کردند تا برای همدیگر خانه بساطند و آن شب، هر کس در خانه ی خودش خوابید. مرغ و خروس و جوجه ها در لانه شان، گاو در طویله اش، کلاغ و گنجشک در لانه هایشان که در بالای درخت بود و گربه و سگ هم در خانه های کوچکشان. حالا همه آن ها با هم دوست بودند. از آن روز به بعد ، همگی هر روز صبح زود با صدای خروس زری خوش صدا از خواب بیدار می شدند و در کارهای خانه و مزرعه به خاله پیرزن مهربان کمک می کردند. حالا نه تنها خاله پیرزن، بلکه همه ی آن ها دیگر تنها نبودند.