داستان ماجرای فرید و پدر بزرگ

[DARK GIRL]

داستان ماجرای فرید و پدر بزرگ
یکی بود یکی نبود

فرید کوچولو صبح های زود با پدر و مادرش میومد به خونه ی مادربزرگ و پدربزرگش، تا مادر و پدرش برن به سرکار.
عصر هم که میشد مادر یا پدرش میومدن دنبالش و اونو میبردن خونه.

 

انجمن رمان نویسی دانلود رمان

[DARK GIRL]

فرید مادربزرگ و پدربزرگش رو خیلی دوست داشت.
مادربزرگش براش غذاها و خوراکی های خوشمزه درست میکرد،
و پدربزرگش که یکم فراموش کار شده بود، ساعت ها با فرید بازی میکرد.

 

انجمن رمان نویسی دانلود رمان

[DARK GIRL]

یک روز که مادربزرگ در آشپزخونه مشغول آشپزی و حرف زدن با تلفن بود،
فرید به پدربزرگ گفت: "بابا بزرگ... من دلم بستنی میخواد. بیا باهم بریم بستنی بخریم و بخوریم."
پدربزرگ که فرید را خیلی دوست داشت قبول کرد و باهم از خانه بیرون رفتند.

 

انجمن رمان نویسی دانلود رمان

[DARK GIRL]

فرید و پدربزرگ چندتا کوچه را رد کردند تا یک بستنی فروشی پیدا کنند.
از خیابان رد شدند و وارد یک کوچه ی دیگر شدند.
وارد خیابان بعدی که شدند، بستنی فروشی را دیدند.
فرید یک بستنی شکلاتی بزرگ گرفت و پدربزرگ یک بستنی آلبالویی.

 

انجمن رمان نویسی دانلود رمان

[DARK GIRL]

همینطور که بستنی میخوردند، فرید چشمش افتاد به پارک آن طرف خیابان و گفت:
"آخ جون بابابزرگ... پارک.. بریم بازی کنیم."
و رفتند به زمین بازی و شروع کردند به بازی.
حسابی بازی کردند تا کم کم گرسنه شدند.

 

انجمن رمان نویسی دانلود رمان

[DARK GIRL]

راه افتادند به سمت خانه. از خیابان گذشتند و چندتا کوچه را رد کردند.
ولی هیچ جا به نظرشان آشنا نبود.
باز هم چندتا کوچه را رد کردند ولی به خانه نرسیدند.
فرید گفت: "بابابزرگ فکر کنم گم شدیم. اینجا کجاست؟"

 

انجمن رمان نویسی دانلود رمان

[DARK GIRL]

پدربزرگ هم که فراموشکار شده بود گفت: "الان پیدایش میکنم، نگران نباش فرید جان."
اونها کلی راه رفتند، ولی دوباره رسیدند به پارک.
حسابی خسته و گرسنه شده بودند.

 

انجمن رمان نویسی دانلود رمان

[DARK GIRL]

فرید که داشت گریه اش میگرفت گفت: "کاشکی مامان و بابا بیان دنبالمون."
در همین حین آقای مهتابی که از همسایه های پدربزرگ بود، پدربزرگ را دید و آمد با او سلام و احوال پرسی کند.
پدربزرگ که از دیدن آقای مهتابی خیلی خوشحال شده بود با او روبوسی کرد، دست فرید را گرفت و دنبال آقای مهتابی رفتند تا رسیدند به خانه.

 

انجمن رمان نویسی دانلود رمان

[DARK GIRL]

مادربزرگ که حسابی نگران شده بود تا آنها را دید دوید به سمتشان و گفت: "هیچ معلوم هستید شما دوتا کجا رفتید؟ همه جا را دنبالتان گشتم.
فرید مادر پدرت خیلی نگرانت هستند."
بعد هم رفت به پدر فرید تلفن زد و گوشی را به فرید داد.

 

انجمن رمان نویسی دانلود رمان

[DARK GIRL]

پدر فرید خیلی با او حرف زد و بهش گفت که پدربزرگ چون پیر شده خیلی فراموش کار شده،
و فرید باید حسابی مواظبش باشه، و اصلا اجازه نده که اون از خونه بیرون بره.
فرید هم قول داد که دیگر بدون اجازه گرفتن از پدر و مادرش بیرون نرود و همیشه مواظب پدربزرگش باش

 

انجمن رمان نویسی دانلود رمان