• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

?English Story?

  • نویسنده موضوع SHAGHAYEGH
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 823
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
The beginner Doctor

When Dave Perkins was young, he played a lot of games, and he was thin and strong, but when he was forty-five, he began to get fat and slow. He was not able to breathe as well as before, and when he walked rather fast, his heart beat painfully.

He did not do anything about this for a long time, but finally he became anxious and went to see a doctor, and the doctor sent him to hospital. Another young doctor examined him there and said, 'I don't want to mislead you, Mr Perkins. You're very ill, and I believe that you are unlikely to live much longer. Would you like me to arrange for anybody to come and see you before you die?'

Dave thought for a few seconds and then he answered, 'I'd like another doctor to come and see me.'



هنگامي كه ديو پركينس جوان بود، او خيلي ورزش مي‌كرد، و لاغر و قوي بود، اما هنگامي كه چهل و پنج ساله شد، شروع به چاق شدن و تنبل شدن كرد. او قادر به نفس كشيدن مانند قبل نبود، و هنگامي كه مقداري تندتر حركت مي‌كرد، ضربان قلبش به سختي مي‌زد.

او براي مدت طولاني در اين باره كاري نكرد، اما در آخر نگران شد و به ديدن يك دكتر رفت، و دكتر او را به يك بيمارستان فرستاد. دكتر جوان ديگري او را در آنجا معاينه كرد و گفت: آقاي پركينس من نمي‌خواهم شما را فريب دهم. شما بسيار بيمار هستيد، و من معتقدم كه بعيد است شما مدت زمان زيادي زنده بمانيد. آيا مايل هستيد ترتيبي بدهم قبل از اينكه شما بميريد كسي به ملاقات شما بيايد؟

ديو براي چند ثانيه فكر كرد و سپس پاسخ داد، مايلم تا يك دكتر ديگر بيايد و مرا ببيند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
Turtle and Peacock

ONCE upon a time a peacock and a tortoise became great friends. The peacock lived on a tree by the banks of the stream in which the tortoise had his home. Everyday, after he had a drink of water, the peacock will dance near the stream to the amusement of his tortoise friend.

One unfortunate day, a bird-catcher caught the peacock and was about to take him away to the market. The unhappy bird begged his captor to allow him to bid his friend, the tortoise good-bye.

The bird-catcher allowed him his request and took him to the tortoise. The tortoise was greatly disturbed to see his friend a captive.

The tortoise asked the bird-catcher to let the peacock go in return for an expensive present. The bird-catcher agreed. The tortoise then, dived into the water and in a few seconds came up with a handsome pearl, to the great astonishment of the bird-catcher. As this was beyond his exceptions, he let the peacock go immediately.

A short time after, the greedy man came back and told the tortoise that he had not paid enough for the release of his friend, and threatened to catch the peacock again unless an exact match of the pearl is given to him. The tortoise, who had already advised his friend, the peacock, to leave the place to a distant jungle upon being set free, was greatly enraged at the greed of this man.

“Well,” said the tortoise, “if you insist on having another pearl like it, give it to me and I will fish you out an exact match for it.” Due to his greed, the bird-catcher gave the pearl to the tortoise, who swam away with it saying, “I am no fool to take one and give two!” The tortoise then disappeared into the water, leaving the bird-catcher without a single pearl



روزی روزگاری،طاووس و لاک پشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن.طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خونه داشت.. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آبی می خورد ، برای سرگرم کردن دوستش می رقصید.

یک روز بدشانس، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونو به بازار ببره. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که بهش اجازه بده از لاک پشت خداحافظی کنه.

شکارچی خواهش طاووس رو قبول کرد و اونو پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که میدید دوستش اسیر شده خیلی ناراحت شد.اون از شکارچی خواهش کرد که طاووس رو در عوض دادن هدیه ای باارزش رها کنه. شکارچی قبول کرد.بعد، لاکپشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون اومد. شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود فوری اجازه داد که طاووس بره. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی پرنده ، چیز کمی گرفته و تهدید کرد که دوباره طاووس رو اسیر میکنه مگه اینکه مروارید دیگه ای شبیه مروارید قبلی بگیره. لاک پشت که قبلا به دوستش نصیحت کرده بود برای آزاد بودن ، به جنگل دوردستی بره ،خیلی از دست مرد حریص، عصبانی شد.

لاک پشت گفت:بسیار خوب، اگه اصرار داری مروارید دیگه ای شبیه قبلی داشته باشی، مروارید رو به من بده تا عین اونو برات پیدا کنم. شکارچی به خاطر طمعش ،مروارید رو به لاک پشت داد. لاک پشت درحالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدم. بعد بدون اینکه حتی یه مروارید به شکارجی بده، در آب ناپدید شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
GIFTS FOR MOTHER



Four brothers left home for college, and they became successful doctors and lawyers and prospered. Some years later, they chatted after having dinner together. They discussed the gifts that they were able to give to their elderly mother, who lived far away in another city.



The first said, “I had a big house built for Mama. The second said, “I had a hundred thousand dollar theater built in the house. The third said, “I had my Mercedes dealer deliver her an SL600 with a chauffeur. The fourth said, “Listen to this. You know how Mama loved reading the Bible and you know she can’t read it anymore because she can’t see very well. I met this monk who told me about a parrot that can recite the entire Bible. It took 20 monks 12 years to teach him. I had to pledge them $100,000 a year for 20 years to the church, but it was worth it. Mama just has to name the chapter and verse and the parrot will recite it.” The other brothers were impressed.



After the holidays Mama sent out her Thank You notes. She wrote: Dear Milton, the house you built is so huge. I live in only one room, but I have to clean the whole house. Thanks anyway.



Dear Mike, you gave me an expensive theater with Dolby sound, it could hold 50 people, but all my friends are dead, I’ve lost my hearing and I’m nearly blind. I’ll never use it. But thank you for the gesture just the same.



Dear Marvin, I am too old to travel. I stay home, I have my groceries delivered, so I never use the Mercedes … and the driver you hired is a big jerk. But the thought was good. Thanks.



Dearest Melvin, you were the only son to have the good sense to give a little thought to your gift. The chicken was delicious. Thank you.”





چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن.



اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.

چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.



پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم.



مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.



ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. راننده ای که کرایه کردی یه احمق واقعیه. اما فکرت خوب بود ممنونم



ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری بودی که درک داشتی که کمی فکر بابت هدیه ات بکنی. جوجه خوشمزه بود. ممنونم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
THE STORY OF JEANS



The year is 1853, and the palace is California. People are coming to California from many countries. They are looking for gold. They think that they are going to get

rich. Levi Strauss is one of these people .He’s twenty-four years old, and he too want to get rich .He is from Germany. He has cloth from Germany to make tents for the gold miners



A man asks him: What are you going to do with that cloth



Strauss answers: I’m going to make tents



The man says: I don’t need a tent, but I want a strong pair of pants. Look at my pants they’re full of holes



Levi makes a pair of pants from the strong cloth. The man is happy with the pants. They’re a big success. Soon everyone wants a pair of pants just like the man’s pair. Levi makes one more, ten more hundreds more thousands more. That’s the history of your jeans





سال 1853 مردم از برخی کشورها به کالیفرنیا می آمدند.آنها به دنبال طلا میگشتند.آنها به پولدار شدن فکر میکردند.لیوای استروس یکی از آنها بود.او 24 سال داشت و آلمانی تبار بود و نیز مانند بقیه به دنبال پولدار شدن و کشف طلا...



او پارچه ای از کشور آلمان برای ساخت چادر (خیمه گاه) در معدن طلا با خود آورده بود.



مردی از او پرسید: میخواهی با این پارچه چه کار کنی؟



او گفت: میخواهم چادر (خیمه گاه) بسازم.



مرد گفت: من به چادر نیاز ندارم اما من یک شلوار خیلی مقاوم لازم دارم!



شلوار من رو نگاه کن.پر از سوراخ است!



لیوای استروس شلواری از آن پارچه ی مقاوم ساخت.آن مرد بابت شلوار خوشحال شد. آنها به یک موفقیت بزرگ دست پیدا کردند.به زودی تک تک مردم خواستار شلواری فقط با ج*ن*س آن پارچه ی آلمانی شدند! لیوای از آن شلوار ده ها ، صد ها و هزار ها ساخت. و این بود داستان ساخت و پیدایش شلوار جین شما!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
Unconditional Love


Unconditional Love


A story is told about a soldier who was finally coming home after having fought in Vietnam. He called his parents from San Francisco. "Mom and Dad, I'm coming home, but I've a favor to ask. I have a friend I'd like to bring home with me." "Sure," they replied, "we'd love to meet him." "There's something you should know" the son continued, "he was hurt pretty badly in the fighting. He stepped on a landmine and lost an arm and a leg. He has no where else to go, and I want him to come live with us." "I'm sorry to hear that, son. Maybe we can help him find somewhere to live." "No, Mom and Dad, I want him to live with us." "Son," said the father, "you don't know what you're asking. Someone with such a handicap would be a terrible burden on us. We have our own lives to live, and we can't let something like this interfere with our lives. I think you should just come home and forget about this guy. He'll find a way to live on his own." At that point, the son hung up the phone. The parents heard nothing more from him. A few days later, however, they received a call from the San Francisco police. Their son had died after falling from a building, they were told. The police believed it was suicide. The grief-stricken parents flew to San Francisco and were taken to the city morgue to identify the body of their son. They recognized him, but to their horror they also discovered something they didn't know, their son had only one arm and one leg.

The parents in this story are like many of us. We find it easy to love those who are good-looking or fun to have around, but we don't like people who inconvenience us or make us feel uncomfortable. We would rather stay away from people who aren't as healthy, beautiful, or smart as we are. Thankfully, there's someone who won't treat us that way. Someone who loves us with an unconditional love that welcomes us into the forever family, regardless of how messed up we are.



عشق بدون شرط

داستان در مورد سربازي است که بعد از جنگيدن در ويتنام به خانه برگشت. قبل از مراجعه به خانه از سانفرانسيسکو با پدر و مادرش تماس گرفت. "بابا و مامان دارم ميام خونه، اما يه خواهشي دارم. دوستي دارم که مي خوام بيارمش به خونه." پدر و مادر در جوابش گفتند: "حتما، خيلي دوست داريم ببينيمش." پسر ادامه داد: "چيزي هست که شما بايد بدونيد. دوستم در جنگ شديدا آسيب ديده. روي مين افتاده و يک پا و يک دستش رو از دست داده. جايي رو هم نداره که بره و مي خوام بياد و با ما زندگي کنه." "متاسفم که اينو مي شنوم. مي تونيم کمکش کنيم جايي براي زندگي کردن پيدا کنه." "نه، مي خوام که با ما زندگي کنه." پدر گفت: "پسرم، تو نمي دوني چي داري مي گي. فردي با اين نوع معلوليت دردسر بزرگي براي ما مي شه. ما داريم زندگي خودمون رو مي کنيم و نمي تونيم اجازه بديم چنين چيزي زندگيمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بايستي بياي خونه و اون رو فراموش کني. خودش يه راهي پيدا مي کنه." در آن لحظه، پسر گوشي را گذاشت. پدر و مادرش خبري از او نداشتند تا اينکه چند روز بعد پليس سان فرانسيسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختماني مرده بود. به نظر پليس علت مرگ خودکشي بوده. پدر و مادر اندوهگين، با هواپيما به سان فرانسيسکو رفتند و براي شناسايي جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسايي اش کردند. اما شوکه شدند به اين خاطر که از موضوعي مطلع شدند که چيزي در موردش نمي دانستند. پسرشان فقط يک دست و يک پا داشت.

پدر و مادري که در اين داستان بودند شبيه بعضي از ما هستند. براي ما دوست داشتن افراد زيبا و خوش مشرب آسان است. اما کساني که باعث زحمت و دردسر ما مي شوند را کنار مي گذاريم. ترجيح مي دهيم از افرادي که سالم، زيبا و خوش تيپ نيستند دوري کنيم. خوشبختانه، کسي هست که با ما اينطور رفتار نمي کند. کسي که ما رو با يک عشق بدون شرط دوست داره و بدون توجه به اينکه چه ناتواني هايي داريم به داخل شدنمون به خانواده هميشگي خوشامد ميگه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
The Elevator


An Amish boy and his father were in a mall.



They were amazed by almost everything they saw, but especially by two shiny, silver walls that could move apart and then slide back together again.



The boy asked, “What is this, Father?” The father (never having seen an elevator) responded,

“Son, I have never seen anything like this in my life, I don’t know what it is.”



While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button.

The walls opened, and the lady walked between them into a small room.

The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially.



They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order.



Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out.



The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, “Go get your mother.”



پسر وپدر شهر ندیده ای داخل یك فروشگاهی شدند

تقریبا همه چیز باعث شگفتی آنها می شد مخصوصا

دو تا دیوار براق و نقره ای كه می تونست از هم باز بشه

و دوباره بسته بشه.پسر می پرسه این چیه.پدر كه هرگز

چنین چیزی را ندیده بود جواب داد :پسر من هرگز چنین

چیزی تو زندگی ام ندیده ام نمی دونم چیه.در حالی كه داشتند با شگفتی

تماشا می كردن خانم چاق و زشتی به طرف در متحرك حركت كرد و

كلیدی را زد در باز شد زنه رفت بین دیوارها تویه اتاقه كوچیك

در بسته شد و پسر وپدرش دیدند كه شماره های كوچك بالای لامپ هابه ترتیب

روشن میشن.آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسیدبعد شماره ها

بالعكس رو به پایین روشن شدند سرانجام در باز شد و یه دختر 24ساله خوشگل بور از اون اومد بیرون

پدر در حالیكه چشاشو از دختر برنمی داشت آهسته به پسرش گفت :برو مادرتو بیار
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
مرد و همسرش A man and his wife

A man checked into a hotel. There was a computer in his room* so he decided to send an e-mail to his wife. However* he accidentally typed a wrong e-mail address* and without realizing his error he sent the e-mail.
Meanwhile….Somewhere in Houston * a widow had just returned from her husband’s funeral. The widow decided to check her e-mail* expecting condolence messages from relatives and friends. After reading the first message* she fainted. The widow’s son rushed into the room* found his mother on the floor* and saw the computer screen which read:
To: My Loving Wife
Subject: I’ve Reached
Date: 2 May 2006
I know you’re surprised to hear from me. They have computers here* and we are allowed to send e-mails to loved ones. I’ve just reached and have been checked in. I see that everything has been prepared for your arrival tomorrow. Looking forward to seeing you TOMORROW!
Your loving hubby.
مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت .در اتاقش کامپیوتری بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود،ایمیل را فرستاد.
با این وجود..جایی در هوستون ،بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش را به این خاطر که پیامهای همدردی اقوام و دوستانش را بخواند،چک کند. پس از خواندن اولین پیام،از هوش رفت.پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق دید و از صفحه کامپیوتر این را خواند:
به: همسر دوست داشتنی ام
موضوع: من رسیدم
تاریخ: دوم می 2006
میدانم از اینکه خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آنها اینجا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به آنهایی که دوستشان داریم ایمیل بدهیم.من تازه رسیدم و اتاق را تحویل گرفته ام.می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید دیدنت، فردا
شوهر دوستدارت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
General Pershing

General Pershing was a famous American officer. He was in the American army, and fought in Europe in the First World War.

After he died, some people in his home town wanted to remember him, so they' put up a big statue of him on a horse.

There was a school near the statue, and some of the boys passed it every day on their way to school and again on their way home. After a few months some of them began to say, 'Good morning, Pershing', whenever they passed the statue, and soon all the boys at the school were doing this.

One Saturday one of the smallest of these boys was walking to the shops with his mother when he passed the statue. He said, 'Good morning, Pershing' to it, but then he stopped and said to his mother, 'I like Pershing very much, Ma, but who's that funny man on his back?'



ژنرال پرشينگ يكي از يكي از افسرهاي مشهور آمريكا بود. او در ارتش آمريكا بود، و در جنگ جهاني اول در اروپا جنگيد.

بعد از مرگ او، بعضي از مردم زادگاهش مي‌خواستند ياد او را گرامي بدارند، بنابراين آن‌ها مجسمه‌ي بزرگي از او كه بر روي اسبي قرار داشت ساختند.

يك مدرسه در نزديكي مجسمه قرار داشت، و بعضي از پسربچه‌ها هر روز در مسير مدرسه و برگشت به خانه از كنار آن مي‌گذشتند. بعد از چند ماه بعضي از آن‌ها هر وقت كه از كنار مجسمه مي‌گذشتند شروع به گفتن «صبح‌ به خير پرشينگ» كردند، و به زودي همه‌ي پسرهاي مدرسه اين كار (سلام كردن به مجسمه) را انجام مي‌داند.

در يك روز شنبه يكي از كوچكترين اين پسرها با مادرش به فروشگاه مي‌رفت. وقتي كه از كنار مجسمه گذشت گفت: صبح به خير پرشينگ، اما ايستاد و به مادرش گفت: مامان، من پرشينگ را خيلي دوست دارم، اما آن مرد خنده‌دار كه بر پشتش سواره كيه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
A man and fishing

A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends.
We'll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I'v been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out
my rod and fishing box, we're Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up" "Oh! Please pack my new blue silk pajamas."
The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked.
The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good.
The wife welcomed him home and asked if he caught many fish?
He said, "Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn't you pack my new blue silk pajamas like I asked you to Do?"
You'll love the answer...
The wife replied, "I did. They're in your fishing box....."

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟
مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟"
جواب زن خیلی جالب بود...
زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
John and his mother

John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.' So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.

It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.

Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, 'You're a stupid man, aren't you? Why don't you buy a watch like everybody else?



جان با مادرش در يك خانه‌ي تقريبا بزرگي زندگي مي‌كرد، و هنگامي كه او (مادرش) مرد، آن خانه براي او خيلي بزرگ شد. بنابراين خانه‌ي كوچك‌تري در خيابان بعدي خريد. در خانه‌ي قبلي يك ساعت خيلي زيباي قديمي وجود داشت، و وقتي كارگرها براي جابه‌جايي اثاثيه‌ي خانه به خانه‌ي جديد، آْمدند. جان فكر كرد، من نخواهم گذاشت كه آن‌ها ساعت قديمي و زيباي مرا با كاميون‌شان حمل كنند. شايد آن را بشكنند، و تعمير آن خيلي گران خواهد بود. بنابراين او آن در بين بازوانش گرفت و به سمت پايين جاد حمل كرد.

آن سنگين بود بنابراين دو يا سه بار براي استراحت توقف كرد.

در آن پسر بچه‌اي هنگام ناگهان در طول جاده آمد. ايستاد و براي چند لحظه به جان نگاه كرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقي هستيد، نيستيد؟ چرا شما يه ساعت مثل بقيه‌ي مردم نمي‌خريد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا