با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
صنوبر و آذرخش
فرا تر از آدمی و حیوان
فرا تر روئیدم،
و سخن می گویم
کسی را با من سخنی نیست.
بس بالیدم و
بس بلند
چشم به راهم؛ چشم به راه چه؟
بارگاه ابر ها، بس نزدیک است به من
چشم به راهِ نخستین آذرخشم!
بر یخزار
به نیم روز،
هنگامی که تابستان از کوهها بالا میرود
کودک با چشمان خسته و ملتهب؛
ل*ب وا میکند به سخن،
ما امّا تنها سخن گفتن او را میبینیم.
نفساش چون بیماری به شمار میافتد
به شمار میافتد
در شبِ تب.
کوهسار یخزده، صنوبر و چشمه
نیز پاسخاش را میدهند،
ما امّا پاسخشان را میبینیم.
نهر جاری از فراز صخره
شتاب میگردد
-به پای بوسی گویا-
و میایستد، چون ستون سپیدی
لرزان و
پُر اشتیاق آنجا.
نگاه صنوبر سنگین و تار.
اگر که بنگرد.
میان یخها و سنگ های سیاه مرده
به ناگهان نوری میجهد
-نوری از این دست را من نیز میدیدم
که مرا اشارتیست-
یک بار دیده ی مردِ کور نیز
روشن میشود،
هنگام که کودک پُر آزَرمَش
در آغوشش میگیرد،
و میبوسدش؛
باری دیگر، زبانهی نوری میجوشد،
چشم مرده، رخشان
به سخن در میآید: «کودک!
آه، کودک! میدانی که دوستت دارم!»
و سخن می گوید همه چیزی رخشان -کوه یخ، جوی و صنوبر-
گویا نگاهشان میگوید: «دوستت می داریم!
آه، کودک! میدانی، دوستت میداریم
دوست میداریم!»
و او
کودکی با چشمانِ ملتهبِ خسته
میبوسدشان پُر آزرم، ملتهب
و دلِ رفتنش نیست؛
کلامش چون حبابی، چتر میزند، بر دهانش،
کلامی ناگوار:
« درود من بدرود است
آمدنام، رفتن
جوان مرگ میشوم! »
به گرداگردش گوش میسپارم
از نفس می افتد
پرنده ای نمیخواند.
آنگاه میگریزدکوهِ آتشپاره
هراسنده
آنگاه به پیرامونش میاندیشد
و خاموش میشود
نیمروزی بود
نیمروزی،
که تابستان از کوه بالا میرفت،
کودک با چشمهای ملتهبِ خسته . . .
شب است؛
اکنون چشمههای جوشان همهگی
بلند آواتر سخن میگویند.
و روانم نیز، چشمهای جهنده است.
شب است؛
اکنون بیدار میشوند ترانههای دلدادگان
و روانَم نیز نغمهی دلدادادهای است.
نا آرامی، آرام ناشدنییی در من است
که میخواهد بانگ بر آورد.
آزمندی به عشق
که خود نیز گویای زبانِ عشق است.
روشنیام من !
آه، کاش شب میبودم !
اما این خود، تنهایی من است
که در روشنایی محصورم.
آه، کاش تاریک میبودم و شبگون !
تا عزم مکین نور از پستان روشنایی میکردم !
آفرینگوییِ شمایان
ای ستارگانِ سوسو زن و
شبتاب های خُردِ فراز
بختیار میگشتم
از شاباش نورتان.
امّا من در روشنایی خویش میزیم
و سر میکشم
شراره هایی که از من زبانه میکشند
بخت یاریِ ستاننده را نمیشناسم
هماره در این رویایم
که ربودن به یقین بس خجسته تر است
از ستاندن
تهیدستیام این است،
که دستانم هرگز از بخشیدن نمیآساید
رشک ورزیام این
که دیدگان منتظر را میبینم و
شب های روشن اشتیاق را.
آه، تلخکامیِ همهی نثار کنندگان !
آه، گرفتگیِ خورشیدم !
آه، آزمندیِ آرزو !
آه، گرسنگیِ شدید در سیری !
آنان از من بر میگیرند :
همچنان من امّا روانشان را میسایم ؟
مغاکی ست میان دادن و ستاندن
و خرد ترین مغاک را
واپسین بار
باید برگذشت.
از زیباییام گرسنگییی میبالد :
میرنجانم آنان را که
برایشان میتابم.
مشتاقم شاباش هایم را بربایم :
– از این گونه گرسنهی خباثتام.
دستم را پس کشان
آندم که شمایان دست دراز میکنید
تردیدکنان در آبشار
درست آن دمی
که او خود در سرازیر شدن، تردید میورزد :
– از این گونه گرسنهی خباثتام،
دستم را پس کشان
آندم که شمایان دست دارز میکنید
تردید کنان در آبشار
درست آن دمی
که خود در سرازیر شدن، تردید میورزد :
– از اینگونه گرسنهی خباثتام،
انتقامی از این دست
پرداختهی سرشاری من است –
کینه ورزیی چنین
از تنهاییام میجوشد
بخت من در نثار کردن،
در نثار کردن فرو مرد،
فظیلت من
ملول شد از شما از بسیاریتان !
آن که هماره میبخشد،
در خطر این است
که آزرمش را از کف بنهد :
آنکه همواره بخش میکند
کبره میبندد دل و دستش
از بخش کردن بسیار !
دیدگانم دیگر نمیرنجد
از آزَرمِ خواهندگان،
دستم بس سخت شد
برای لرزاندن دستهای پُر.
اشک های دیدهام
و کرک های قلبم از کجا آمد ؟
آه، تنهایی همهی بخشندگان !
آه، خموشی همهی رخشندگان !
در فضای سترون و تُهی
بسا خورشیدها میگردند
به همهی آن چیزها
که تاریکی است
با روشنی خویش سخن میگویند
در برابر من سکوت میکنند.
آه، این است دشمنیِ روشنی
با روشنگر؛
او بیرحمانه
مدارش را میچرخد،
ناراست، از صمیم قلب برابر روشنگر
سرد، برابر خورشید
چنین ره میسپارد هر خورشیدی.
به کردار توفان، خورشید ها
مدار خویش را میپروازند،
این است چرخششان !
آنان پیروِ ارادهی سنگدلانهی خویشاند
این است سردیشان !
آه، شمائید، شمائید
ای تاریکان، شبگونان،
که گرمای خویش را
از روشنان فراهم میآورید !
آه، پس شمایان، شمایان
شیر و نوشاکِ فرحناکِ خویش را
از پستان های روشنی میمکید !
آه، پیرامونم یخ است،
انگشتانم میسوزند از این یخ !
آه، تشنگییی در من است
تشنهی تشنگیِ شما !
شب اشت؛
آه، پس من باید روشنی باشم !
و تشنهگیِ شبگونان !
و تنهایی !
شب است؛
خواستهام اکنون چون چشمه ای
از من بر میجوشد،
مشتاق سخنم.
شب است؛
اکنون چشمهسارانِ جوشان همگی
بلند آوا تر شدهاند، و روانم نیز
چشمهای جهنده ست.
شب است؛
اکنون به نرمی، نغمههای دلدادگان
بیدار میشود
و روانم نیز، ترانهی دلدادهای است.
چنین میسرود زرتشت.
زندگی را با رغبت زیستن؛
انگارهای که ناگزیری با آن در اُفتی!
از این رو، میآموزمت که
سر بر کشی!
میآموزمت که
فرونگری!
اصیل ترین غرایز را
تآمل، شریف میگرداند؛
در اِزای هر مَن عشق
یک حبّه خوارشماری بر گیر!
چشم های آرام
به ندرت دوست می دارند؛
اما وقتی عاشق می شوند
آذرخشی از آن ها بر می جهد
هم چنانکه از گنج های طلا،
آنجا که اژدهایی از حریم عشق
پاسداری می کند.
دیگر بار، پیش از آنگه بکوچم
و نگاهم را به بالا بردوزم،
دست هایم را بلند می کنم
به سوی تویی که از او گریزانم
و به شکوهمندی،
می ستایمش در محرابی در سویدای دلم
که هماره
صدای او را
طنین می افکند.
و بر پیشانی اش این کلام درخشان نقش است؛
به خدای ناشناخته
از اویم، گرچه تا این دم
در جمعی خیانت ورز مانده ام؛
از اویَم من و دام هایی می نگرم
که به ستیزه وامی داردَم،
می خواهم بگریزم و
خود را به ناگزیر به خدمتگزاری اش کنم.
ای ناشناخته!
می خواهم بشناسم ات
ای چنگ انداخته در میانه ی جانم!
ای چون توفان،به تلاطم آورنده ی زندگانی،
تو، ای دست نایافتنیِ آشنا!
می خواهم بشناسمت، و به خدمت ات در آیم.