#پارت_۱۶
چند روزی از هفتم محسن گذشته بود. حال و هوای افراد خانه بهتر شده بود و همه به سر کار خود برگشته بودند. با اینکه حاج یونس خیال حسین را از بابت دانیال راحت کرده بود اما هنوز نسبت به او حس بدی داشت.
نماز جماعت تازه تمام شده بود که قصد رفتن میکند.
علی بلند میشود و رو به حسین میگوید:
-...