#PART_۲۲۰
#غوغای_سرنوشت
. . .
نُچ غلیظی گفت.
- چند ساعتی میشه چیزی نخوردی.
نگاهی به اطراف چرخوند و حین استارت زدن، گفت:
- الان یه فلافل بزنیم تا بعد میبرمت یه رستوران مشتی یه غذای مشتی بهت میدم.
خندیدم.
- تو فقط بخند.
بعد کمی جلوی فلافلی ایستاد و با گفتن " زود میام" پیاده شد و به سمت مغازه...