#PART_2۰۷
#غوغای_سرنوشت
. . .
دوست نداشتم از آغوشش جدا بشم ولی خب خسته بود و نمیشد بیشتر از این سرپا نگهش داشت.
دستش رو گرفتم و آروم و با قدمهای شمرده با کمک خودش به سمت تخت کشوندمش.
روی تخت که نشست کنارش نشستم و با کنار زدن موهای توی صورتش که دوباره روی پیشونیش برگشتن، گفتم:
- خستهای...