#PART_195
#غوغای_سرنوشت
(فرشته)
آرا برای تاکسی زرد رنگی که داشت از خیابون گذر میکرد دست بلند کرد بعد کمی تاکسی کنار پامون ایستاد.
باید ماشین میخریدیم اما توی این چند وقت انقدر سرمون شلوغ بود که حتی وقت این کار رو هم نداشتیم.
از صبح تا حالا نگرانم ده باری به تسکین زنگ زدم و خداروشکر که اون...