#پارت179
لباسش را، به تن من کرده و مرا روی دستهایش بلند کرده بود. بوی عطرش، مانند همیشه مَست کننده و ارامبخش، کل تَنم را به خلع کشیده و درد را کمرنگ کرده بود. من که گیج بودم و نیمه هوشیار؛ اما حواسم بود که چگونه میدوید، حواسم بود که چگونه اضطراب داشت، حواسم بود که قلبش، دیوانهوار میکوبید...