همان طور که پشت میزکار بزرگش نشسته بود، سیگار را با فشار روی جاسیگاری خاموش کرد و به طرف پنجره چرخید. پر*دههای ضخیم در بزرگ تراس را کنار زده و از دو طرف جمع کرده بودند. نور ملایمی از میان پر*ده سپید رنگ اتاق، به او و میز کارش میتابید.
_لباسهام رو آماده کن. شب جایی دعوتم.
صدایش خشک، جدی و خشدار بود. بوی سیگار برگ کل اتاق را پر کرده بود. ته ماندههای جمع شده د ر جاسیگاری نشان از روز ناآرامی میداد. هنوز پروندهها و کاغذهای روی میز مرتب و دستنخورده بودند. یعنی امروز قصد انجام هیچ کاری را نداشت. انگشتهایم را بهم گره کرده و زیر ل*ب "چشم"ی گفتم. آرام از اتاقش خارج شدم. ازش خسته بودم. از مهمانیهای هرشبهاش، از ریخت و پاشهایش، از لحن آمرانه و ارباب مآبانهاش. از صبح پر*ده های راهرو را کشیده بودند و خورشید با همه توان خود سعی در نورافشانی داشت. ساختمان درست میان باغ بزرگ و مرموز آقای مهراد قرار داشت و از هر طرف که در یا پنجره ای باز میکردی با درختان سر به فلک کشیدهی سرسبز، گلهای با طراوت و چمنها روبهرو میشدی. با قدمهایی تند از طول راهرو رد میشدم که صدای باز شدن در اتاقش قلبم را لرزاند. از پس آن با صدای خسته و دورگهای مرا صدا زد:
_صبر کن!
در جای خود میخکوب شدم. هنوز برنگشته بودم که گفت:
_برای آرام تخت جدید سفارش دادم. تا عصر بمون، خودت تحویلش بگیر.
صدای بهم کوبیده شدن در اتاق وجودم را به لرزه انداخت. نفس عمیقی کشیدم و یک راست به طرف اتاق لباسهایش رفتم. همین که در اتاق را باز میکردی انبوهی از رگالها، طبقهها و کمدهای پر از لباس، شلوارو کروات پیش چشمت نمایان میشد. نگاه دو خدمتکار که در حال مرتب کردن قفسهها بودند به من خیره شد. وارد اتاق که شدم نگاه از من برداشتند و به کار خود مشغول شدند. همان طور که قدم روی فرش های دستبافت گذاشتم و میان کت و شلوارها راه میرفتم به یاد روز اولی افتادم که برای استخدام پا به این عمارت گذاشته بودم. تازه از رشته روانشناسی فارغ التحصیل شده بودم و در به در به دنبال کار میگشتم. آگهی استخدام پرستار کودک را خانم راستکار، استاد راهنمای دوران ارشدم بهم نشان داده بود. رو به روی کت و شلوار خوش دوخت سورمهای رنگی ایستادم. روزی که برای مصاحبه قدم به این عمارت گذاشته بودم، آقای مهراد شخصا متقاضیها را بررسی میکرد. کت و شلوار را از روی رگال برداشتم. با قدمهای آهسته به طرف رگال خالی کنار در رفتم. کت و شوار را روی آن گذاشتم. چرخیدم و از میان پیراهنها یک پیراهن سپید برداشتم. آن روز هم مثل همیشه اتوکشیده و مرتب پشت میز کارش نشسته بود و یکی یکی مراجعه کنندگان را رد میکرد. شاید من سیامین نفری بودم که قدم به اتاق کارش گذاشتم. قلبم تند تند میزد و نفس کم آورده بودم. هر لحظه منتظر بودم که عذر مرا هم چون نفرات پیشین بخواهد. کروات سورمهای که رگههای بسیار ظریف طلایی داشت را از کشوی کرواتها برداشتم. نگاهش روی پروندهام به کلمه فوق لیسانس روانشناسی کودک ثابت مانده بود. صدا و لحن جدیاش هنوز هم میان گوشم شنیده میشد.
_نوشتی یاسمین راستکار معرفته. از کجا میشناسیش؟
از قضا خانم راستکار با آقای مهراد یک نسبت دوری داشت. ضمانت او و تحقیقی که از پیشینه خانوادهام کرده بود، باعث شد تا مرا به عنوان پرستار دخترش آرام برگزیند. اوایل به صورت آزمایشی و بعد از شش ماه برایم قرارداد ثابت تنظیم کرد. کفش و کمربند ست چرم را کنار رگال گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم. بعد از اینکه خانم شیبانی ارشد خدمتکاران عمارت به رحمت خدا رفت آقای مهراد کارهای مربوط به او را به من واگذار کرد، چرا که شیوه مدیریتی من را میپسندید. همین انتخاب سوءظن و حسادت خدمتکاران باسابقهتر را برانگیخته بود. از پلهها پایین رفتم و وارد آشپزخانه شدم. بوی ماهی کبابی و ترشی آلبالو شامهام را نوازش کرد. زیر نگاه سنگین محبوب و مهری که وردستهای خانم آصف، سرآشپز عمارت بودند، به طرفش رفتم.
_خانم آصف، آقا شب تشریف ندارند. برنامه شام رو...
نگذاشت جملهام را تمام کنم.
_آقا چیزی به من نگفتند! بعد هم، من برای شام میخواهم خورشت آلو اسفناج درست کنم که آقا خیلی دوست دارند.