سیاوش و سایه نگاهی به هم انداختند و سیاوش گفت:
- تو حالت خوبه نیکان، این دختره کسیه که این زندگی آشفته رو برامون ساخته، تو دلت به حال این میسوزه.
نیم نگاهی به اون دختر انداختم، درست نبود این بیرحمی بود. نگام رو به سیاوش دادم و گفتم:
- درسته زن باباتون شده، این کارش اشتباه، اما درست نیست که اینجوری کتکش بزنید و بذاریدش به امون خدا.
سایه با زهرخندی گفت:
- این دختری که دل این داشته با بابای بداخلاق و بددهن و بیرحم من ازدواج کنه، خیالتون راحت در برابر این کتکها هم پوستش کلفت.
اصلاً توقع چنین برخوردی ازشون نداشتم، دلخور گفتم:
- باشه، میبخشید حالا که نمیاید بریم بیرون ناهار بخوریم منم برم دیگه.
و ناراحت از کنارشون گذشتم و از اتاق بیرون زدم، سیاوش دنبالم اومد و گفت:
- نیکان، نیکان صبر کن ببینم.
جلوی در خروجی سالن جلویم رو گرفت و گفت:
- ما که حرفی نزدیم، یه کمی هم خودت رو بذار به جای ما، خب بمون یه چیزی سفارش میدم همینجا دور هم میخوریم.
دستم رو به شونهاش گذاشتم و گفتم:
- ممنون، بهتره برم.
سایه بلافاصله گفت:
- باشه من میام بیرون، میریم همون رستوران همیشگی.
و قبل از اینکه حرفی بزنیم گفت:
- میرم حاضر بشم.
- خب پس تا میاد بیا بریم توی حیاط.
در کنار هم لبهی پلهها نشستیم، سیاوش دو تا سیگار روشن کرد و یکی رو به من داد.
- من موندم این دختر با این زیبای چطور حاضر شده با پدر کچل و بد قیافهی من ازدواج کنه، اگر دنبال پول بود خب میتونست با یه جوون پولدار ازدواج کنه، مطمئناً خیلی جوونهای پولدار بودن که خواستارش باشن چرا با یه مرد 55 ساله ازدواج کرده؟
- شاید مجبورش کردن، هنوزم هم هستن دخترهای که به اجبار خانوادههاشون ازدواج میکنن.
- خب با این حساب باید گفت عجب پدر و مادر احمقی داشته.
پکی به سیگارم زدم و جوابش رو دادم:
- مطمئناً یه چیزهای هست که ما نمیدونیم.
- آره مسلماً همینطوره، میدونی نیکان از روزی که بابا این دختر رو آورده خونهمون یه بار هم نرفته به اتاقش.
متعجب نگاش کردم، سیاوش پوزخندی زد و گفت:
- بابام یه جورای از این دختره حساب میبره و از یه چیزی میترسه، میترسه بهش دست بزنه. من که بابام رو میشناسم کسی نیست که از این یه مورد بگذره مخصوصاً وقتی همچین دختری هم زنش باشه اما مطمئنم که حتی یه بار هم بهش دست نزده.
همینطور مات به سیاوش نگاه میکردم که سیاوش نگاش رو به من داد و گفت:
- تعجب کردی، آره؟
نگام رو از سیاوش گرفتم و باز هم پکی به سیگارم زدم و گفتم:
- پس بهتر نیست به جای این جنگ و دعواها بنشینید با خود دختره حرف بزنید ببینید موضوع از چه قراره؟ شاید این دختره هم مقصر نباشه، سایه هم که ماشالله هر چیزی از فنون رزمی بلده روی این دختره پیاده میکنه و آش و لاشش میکنه.
- حق با تو، بهتره باهاش حرف بزنیم.
- پدرت کجاست ؟
- رفته کارخونه، شبها هم تا دیروقت خونه نمیاد.
- خب پس بهتره یه چیزی سفارش بدیم بیارن همینجا بخوریم، برای این دختره هم سفارش بدید بعدم بنشینید باهاش حرف بزنید.