کامل شده تو رویا نیستی | م.صالحی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع م.صالحی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 97
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

آیا این رمان جذابیت و گیرایی دارد؟

  • تا حدودی

    رای: 0 0.0%
  • اصلاً

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
نام رمان: تو رویا نیستی
نویسنده: م.صالحی
ژانر: عاشقانه، معمایی، جنایی

ناظر: Kurosh
ویراستار: م.صالحی


خلاصه: از اتفاقی ساده و شاید دلبستگی معمولی شروع شد تا رازی برملا و حقیقتی آشکار شود، حقیقتی که برایش خون ریخته و جانی گرفته شد، دلبستگی و علاقه ی ساده جرقه ی بود تا آتشی شعله ور شود و ماجرای دویست و سیزده به جریان بیفتد، اما چه کسی می داند پشت پرده ی این عدد چه کسی فرمانروایی می کند و چه هدفی دارد؟​
لینک معرفی و نقد:





 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : م.صالحی

shiva_tli

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-03
نوشته‌ها
204
لایک‌ها
3,002
امتیازها
63
محل سکونت
shahre roman
کیف پول من
-41
Points
0
A89EEAB1-9538-4242-9E86-55419B65CE90.jpeg

خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:

قوانین تایپ رمان | تک رمان

پرسش وپاسخ رمان نویسی

تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

تایپک جامع درخواست جلد

* تایپک جامع درخواست جلد *

تاپیک جامع دریافت جلد

تایپک جامع دریافت جلد - انجمن رمان نویسی | تک رمان

موفق و موید باشید.
مدیریت تک رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
rzmh_تو_رویا_نیستی.png
به نام خدا​
فصل اول

نشسته بودم و پرونده‌ی که تازه منشی برای بررسی آورده بود نگاه می‌کردم، این سومین بار بود که سیاوش اشتباه می‌کرد، هیچ وقت سابقه نداشت که این‌جور اشتباهاتی رو توی محاسباتش داشته باشه، این چند وقت اخیر حسابی به هم ریخته و ناراحت بود و من هر چقدر تلاش کرده بودم بفهمم چه اتفاقی افتاده چیزی بروز نمی‌داد. پرونده رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم، پشت در اتاقش که رسیدم لحظه‌ی تردید کردم اما بالاخره چند تقه به در زدم و رفتم داخل، سیاوش سرش رو گذاشته بود رو میز و خوابیده بود حتی با ورود من هم هیچ تکونی نخورد، در رو بستم و جلو رفتم، پرونده رو انداختم رو میز و گفتم:​
- هیچ معلوم هست تو چت شده؟ این سومین باره که توی محاسباتت اشتباه می‌کنی، می‌خوای ورشکستمون کنی؟​
سرش رو بلند کرد، آشفته بود و ناراحت، سردی نگاهش رو به خوبی حس می‌کردم.​
- تو چت شده سیاوش؟ عاشق شدی؟​
پوزخندی تلخ بر ل*ب نشوند و گفت:​
- من نه، بابام عاشق شده​
متعجب گفتم:​
- یعنی چی؟ چی داری می‌گی تو؟​
قطره اشکی از چشماش سرازیر شد و گفت:​
- نیکان خیلی دلم گرفته، خیلی.​
- چی شده سیاوش؟ یه حرفی بزن، آخه مگه من رفیقت نیستم.​
با بغضی که تو گلوش بود گفت:​
- هنوز سال مادرم نرسیده، بابام رفته زن گرفته.​
حرفش مثل پتکی به سرم خورد، باور نمی‌کردم، لحظاتی همین‌طور مبهوت نگاهش کردم که خودش با خنده‌ی تلخی گفت:​
- تو هم باورت نمی‌شه ،نه؟ ولی حقیقت داره، نیکان تو بگو من چیکار کنم؟ سایه اصلاً حالش خوب نیست، یه هفته‌ست که کارش شده گریه و زاری.​
- زنش رو آورده خونه‌ی شما؟​
- آره، یه هفته‌ست که اومده اون‌جا ، بابام چطور تونست این‌کارو بکنه، می‌دونی نیکان رفته یه دختر 20ساله رو گرفته، دختری که چهار سال از دختر خودش کوچکتره، همون روز اول با سایه دعواش شد، بابا برای دفاع از اون دختره، سایه رو کتک زد.​
حسابی خونم به جوش اومده بود، اصلاً باورم نمی‌شد، دستام رو مشت کردم و سعی کردم مقابل خشمم بایستم، هر چند با این حرف‌ها از آقا ناصر متنفر شده بودم اما نمی‌بایست بروز می‌دادم، ناصر خان چطور تونست به این زودی فرشته‌ی مثل فرشته خانم رو فراموش کنه و ازدواج کنه، سیاوش و سایه هنوز د*اغ مرگ مادرشون رو فراموش نکرده بودند که می‌بایست زن دیگری رو به جای مادرشون توی خونه می‌دیدند. توی افکارم بودم که صدای سیاوش، من رو به خودم آورد.​
- می‌خوام یه آپارتمانی بگیرم و با سایه از اون خونه بریم، دیگه تحمل اون خونه رو ندارم، نبود مامان به اندازه‌ی کافی اون خونه رو زجر آور کرده، حالا باید وجود اون دخترک کولی رو هم تحمل کنیم، باورت می‌شه نیکان، بابام رفته یه دختر دهاتی گرفته، وقتی آورده بودش خونه، من و سایه فکر می‌کردیم رفته برای خونه خدمتکار آورده تا کارهای خونه رو انجام بده، وقتی گفت زنمه باورمون نمی‌شد، سایه فکر می‌کرد بابا داره شوخی می‌کنه، یه خورده خندید بعدش وقتی دید جدیه، دیوونه شده بود برای همین با این دختره دعواش شد، بابا هم واسه زنش سنگ تموم گذاشت و دخترش رو زد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
باورم نمی‌شد توی این یه هفته این‌قدر اتفاق افتاده باشه، سیاوش حق داشت که ناراحت باشه، روی مبلی نشستم و گفتم:​
- می‌خواید چند هفته‌ی بیاید خونه‌ی من تا وقتی که اوضاع‌ آروم‌تر بشه.​
- ممنون نیکان جان، مزاحم تو نمی‌شیم یه خونه‌ی اجاره می‌کنم.​
- خب نمی‌تونی که همین‌طوری یه جای رو پیدا کنی، حالا چند روزی بیاید تا جای خوبی رو پیدا کنید.​
- ممنون رفیق، با سایه صحبت می‌کنم ببینم چی می‌شه؟​
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:​
- سایه الان کجاست؟​
- صبح کلاس داشت.​
- خب باهاش تماس بگیر، بگو می‌ریم دنبالش، ناهار رو می‌ریم بیرون.​
- باشه.​
سیاوش با سایه تماس گرفت، چند دقیقه‌ی صحبت کرد و بعد قطع کرد و گفت:​
- خونه‌ست، صداش گرفته بود، فکر کنم باز هم گریه کرده.​
- خب پس پاشو می‌ریم خونه‌تون دنبالش و بعد می‌ریم رستوران، من می‌رم وسایلم رو جمع کنم.​
به اتاقم برگشتم، کتم رو پوشیدم و کیف و سوییچم رو برداشتم و از اتاقم بیرون اومدم، آقا ناصر و پدر من دوستان قدیمی بودند، از وقتی آقا ناصر با خانواده‌اش از شهرستان به تهران آمدند و این‌جا ساکن شدند دوستی من و سیاوش هم شروع شد، تقریباً هفت سالی می‌شه، یک‌سال بعد از رفاقتمون تصمیم گرفتیم که یه شرکت تجاری با هم راه بندازیم که خداروشکر موفق هم شدیم و شرکتمون زود پا گرفت و خودش رو نشون داد، من تک پسر هستم و هیچ خواهر و برادری ندارم برای همین همیشه سیاوش و سایه رو مثل خواهر و برادر خودم می‌دونستم. هر چند هیچ وقت از آقا ناصر پدرشون خوشم نمیاومد اما مادرشون برای من یک فرشته بود که من، خاله فرشته صداش می‌کردم.​
بالاخره سیاوش هم از اتاقش بیرون آمد و گفت:​
- با ماشین من بریم یا ماشین تو؟​
به شوخی گفتم:​
- خب معلومه ماشین تو، می‌دونی که بنزین گرون شده.​
سیاوش هم خندید و گفت:​
- چقدرم که برای تو سخته.​
سوییچم رو دادم به منشی تا به آقاحامد راننده‌ی شرکت بده که ماشین رو به خونه‌م ببره و با ماشین سیاوش راهی خونه‌شون شدیم تا با سایه برای ناهار بریم بیرون، مدتی بینمون به سکوت گذشت تا بالاخره من این سکوت رو شکستم.​
- سیاوش.​
- هان؟​
- این‌قدر بهش فکر نکن خودت رو داری داغون می‌کنی.​
- مگه می‌شه که بهش فکر نکنم نیکان، روز آخری که مامان توی بیمارستان بود و نفس‌های آخرش رو می‌کشید بابام مسافرت بود و نبود بالا سر زنش، زنی که سی و هفت سال باهاش زندگی کرده بود، نیکان آخه یه مرد چقدر می‌تونه بی‌معرفت باشه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
- این دختره برای چی زن بابات شده؟​
سیاوش با نفرت گفت:​
- حتماً به خاطر پولش، ولی بمیرمم نمی‌ذارم حتی خوابشم ببینه.​
نفس عمیقی کشید و گفت:​
- تو چیکار کردی؟ با پدرت به نتیجه‌ی نرسیدی؟​
- نه، هرگز تن به این ازدواج نمی‌دم.​
- مرغ بابات هم حتماً یه پا داره.​
- خیلی بی منطق شده، قبلاً این‌طور نبود.​
- حتماً سر قضیه‌ی مهراوه باهات لج شده.​
- آره، همینطوره، می‌گه دیگه نمی‌ذارم اشتباه کنی و خودت رو بدبخت کنی، البته حق داره ولی نمی‌دونه که با این‌کارش اوضاع رو بدتر می‌کنه.​
- شایدم تو داری اشتباه می‌کنی نیکان ، خب دریا هم دختر خوبیه، امتحانش که ضرری نداره.​
سیاوش این رو با شیطنت گفت و چشمکی به من زد، خندیدم و گفتم:​
- نخیر سیاوش خان این یکی دیگه شوخی بر نمی‌داره، این دختر، دختر عمه نسرین، نسرین خانم هم که خوب می‌شناسی؟​
- بله می‌شناسمش، راستی هنوز برنگشته؟​
- نه، هنوز که نیومده.​
- ببین نیکان بیا یه بزرگی کن با دریا ازدواج کن، این دختره دنیا به خاطر عروسی خواهرش هم شده میاد ایران و دست از لجبازی با من بر می‌داره، بعدش خودم میام می‌شم باجناقت و این روند با هم بودن ما تا آخر عمر ادامه پیدا می‌کنه.​
- به خدا نمی‌شه رفیق، این یکی رو نیستم، هر کار دیگه‌ی بخوای می‌کنم اما این یکی نمی‌شه.​
- هر کار دیگه‌ی بخوام می‌کنی؟​
- آره، تو جون بخواه.​
- جونت رو نمی‌خوام فقط قربون دستت یه تک پا پاشو برو فرانسه به دنیا بگو بیاد، بگو سیاوش از دوریت داره دیوونه می‌شه، دست از لجبازی بردار و برگرد.​
- خب تو اگر دنیا رو می‌خوای چرا خودت پا نمی‌شی بری فرانسه، این‌طوری دنیا هم می‌فهمه چقدر دوستش داری؟​
- نه دیگه، این‌جوری خیلی پررو می‌شه.​
- خب پس بشین تا بیاد.​
- میاد، اگر من سیاوشم که می‌دونم چطوری بکشونمش ایران‌.​
می‌دونستم که دنیا رو دوست داره و تا دنیا ایران بود با هم در ارتباط بودند و من در جریان قرارهای عاشقانه‌شون بودم اما نمی‌دونم چرا یه دفعه دنیا تصمیم گرفت برای تحصیل از ایران بره و خیلی زود رفت، می‌دونم که موضوعی بین او و سیاوش بوده اما چی؟ نمی‌دونم، هیچ‌وقت هم نتونستم از زیر ز*بون سیاوش حرف بکشم، هر چند دنیا با حالت قهر از ایران رفت اما سیاوش ول کنش نبود و هنوز هم می‌خوادش.​
سیاوش ضبط صوت رو روشن کرد و تقریباً تا رسیدن به خونه شون سکوت بین ما حاکم بود،​
مقابل خونه شون ایستاد و گفت: بیا بریم تو نیکان .​
- مرسی ، برو سایه رو صدا کن که بیاد .​
سیاوش از ماشین پیاده شد، چند بار زنگ خانه رو زد اما گویا کسی جواب نداد که با کلید در رو باز کرد و به داخل رفت، من هم پیاده شدم و به ماشین تکیه زدم؛ چند دقیقه‌ی طول کشید اما خبری از سیاوش و سایه نشد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
صدای سیاوش را از آیفون شنیدم.​
- نیکان بیا داخل، این‌جا یه کم اوضاع به هم ریخته‌ست.​
- چی شده؟​
- بیا خودت ببین.​
رفتم داخل، بعد از پیمودن حیاط نسبتاً بزرگ وارد سالن شدم، انگاری چند دقیقه‌ی قبل این‌جا جنگ سختی در گرفته بوده، همه چیز به هم ریخته بود، تعداد زیادی ظرف و ظروف و گلدون شکسته بود، مبل‌ها چپ و راست افتاده بود، همین‌طور هاج و واج ایستاده بودم نگاه می‌کردم که متوجه دختر جوانی شدم که از آشپزخونه بیرون اومد، قدش بلند بود و پو*ست سفیدی داشت، موهای مشکی بلندش رو بافته بود، چشمان سیاهش کشیده و گیرا بود با ابروهای پیوسته که آدم را به یاد تصاویر مینیاتوری می‌انداخت، او مات به من نگاه می‌کرد و من محو تماشایش بودم که صدای سیاوش رو شنیدم.​
- نیکان، نیکان ، سایه می‌گه نمیاد بیرون.​
نگاهم رو به سیاوش دادم که توی پله‌ها ایستاده بود و متعجب به من نگاه می‌کرد، سیاوش به جای که دختر ایستاده بود چشم دوخت اما دیگر آنجا نبود.​
- نیکان.​
- سیاوش این دختره کیه؟​
با کنایه گفت:​
- مامان جدیدمه، خوشگله؟​
با این حرف سیاوش، ته دلم خالی شد و احساس خوبی که تا چند لحظه‌ی قبل داشتم تبدیل شد به حسی زجرآور.​
- چت شده نیکان؟ باور نمی‌کنی؟​
سری تکون دادم و گفتم:​
- نه!​
- مهم نیست، کم کم باورت می‌شه، من هم اولش باورم نمی‌شد، فقط ببین این دوتا وحشی خونه رو به چه روزی انداختن.​
صدای سایه رو شنیدم:​
- من وحشی نیستم، این دختره‌ی کولی وحشیه.​
نگام رو به سایه دادم که از پله‌ها پایین می‌آمد و همینطور که پله ها رو پایین می اومد گفت:​
- سلام آقا نیکان، چرا این‌جوری حیرون هستید؟​
- سلام، حالتون خوبه؟​
- نه والله، خونه‌مون رو ببینید دست کمی از میدون جنگ نداره، حال و روز من هم بهتر از یه سربازی که تازه از جنگ برگشته نیست.​
سیاوش با خنده‌ی تلخی گفت:​
- حالا این سرباز پیروز از میدون جنگ برگشته یا شکست خورده؟​
- پیروز پیروز مثل همیشه.​
و صداش رو بالا برد و گفت:​
- بالاخره هم یه روزی دشمن رو از خونه‌مون بیرون میکنم.​
سیاوش با تندی گفت:​
- خیل خب، برو حاضر شو بریم بیرون ناهار بخوریم.​
- چرا بریم بیرون؟ سفارش می‌دیم بیارن همین‌جا بخوریم.​
- چرا؟​
- بریم بیرون جا رو برای این افریته‌ی کولی باز کنیم، عمراً.​
- می‌خوایم بریم ناهار بخوریم، برمی‌گردیم.​
- تا روزی که این جادوگر این‌جاست من پام رو از خونه بیرون نمی‌ذارم، تا وقتی که بیرونش کنم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
من که ساکت ایستاده بودم و به جر و بحث این خواهر و برادر گوش می‌کردم وارد صحبتشان شدم و گفتم:​
- پس دانشگاهتون چی می‌شه؟​
- این ترم که دیگه تموم، فقط دو تا امتحان دارم، ترم بعد رو هم مرخصی می‌گیرم و بهتون قول می‌دم به یه ترم نکشه که این رو از خونه‌مون پرت می‌کنم بیرون.​
و باز صدایش را بالا برد و گفت:​
- توی کمتر از سه ماه می‌ندازمش بیرون این افریته رو.​
سیاوش باز بر سرش غرید:​
- خیل خب بابا، چرا صدات رو بالا می‌بری؟ لااقل یه کم این‌جاها رو مرتب کن بتونیم بنشینیم.​
- به من چه؟ این دختره‌ی کولی به هم ریخته خودش هم باید بیاد مرتب کنه.​
و با عجله به طرف اتاق همان دختر رفت و یه لگد به در کوبید و وارد اتاق شد و صدایش بلند شد.​
- پاشو بیا گند کاریات رو درست کن ع*و*ضی.​
صدای جیغ دختر رو که شنیدیم با سیاوش به طرف اتاق دویدیم. سایه، دختره‌ی بیچاره رو گوشه‌ی اتاق خفت کرده بود و داشت کتکش می‌زد و موهایش رو می‌کشید، سیاوش به طرفش رفت و سایه رو عقب آورد و گفت:​
- چیکار می‌کنی؟ کشتیش.​
سایه با گریه گفت:​
- به درک، بذار بکشمش.​
دختره که از دست سایه راحت شده بود روی زمین رها شد.​
ترسیده گفتم:​
- چی شد؟​
سایه با حرص گفت:​
- انشاءالله که مرده.​
سیاوش با خشم نگاهش کرد و کنار دختره نشست و صدایش زد:​
- هی، رویا خانم، رویا خانم.​
پس اسمش رویا بود، سیاوش نگاهش رو به من داد و گفت:​
- چیکار کنیم نیکان؟ جواب نمی‌ده.​
به خودم جراتی دادم پا از زمین کندم، نزدیکش روی زمین نشستم و سعی کردم نبضش رو بگیرم.​
سیاوش نزدیکم نشست و گفت:​
- زنده‌ست؟​
سری تکون دادم و گفتم:​
- آره.​
نگاهم رو به چهره‌ش دوختم، ل*بش پاره شده بود و خون می‌اومد، از دماغشم همینطور.​
سیاوش از روی تخت بالشی برداشت و گفت:​
- نیکان این رو بذار زیر سرش.​
آروم سرش رو بلند کردم و بالش رو زیر سرش گذاشتم، موهاش خیلی نرم و لطیف بود، سیاوش پتوی هم آورد و رویش کشید و گفت:​
- خب بیا بریم نیکان.​
متعجب به سیاوش نگاه کردم و گفتم:​
- می‌خواید این رو همین‌جوری بذارید برید، درسته که زنده‌ست اما حالش خوب نیست، بهتر نیست ببریمش درمانگاهی، یه جای.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
سیاوش و سایه نگاهی به هم انداختند و سیاوش گفت:​
- تو حالت خوبه نیکان، این دختره کسیه که این زندگی آشفته رو برامون ساخته، تو دلت به حال این میسوزه.​
نیم نگاهی به اون دختر انداختم، درست نبود این بی‌رحمی بود. نگام رو به سیاوش دادم و گفتم:​
- درسته زن باباتون شده، این کارش اشتباه، اما درست نیست که اینجوری کتکش بزنید و بذاریدش به امون خدا.
سایه با زهرخندی گفت:
- این دختری که دل این داشته با بابای بداخلاق و بددهن و بی‌رحم من ازدواج کنه، خیالتون راحت در برابر این کتک‌ها هم پوستش کلفت.
اصلاً توقع چنین برخوردی ازشون نداشتم، دلخور گفتم:
- باشه، می‌بخشید حالا که نمیاید بریم بیرون ناهار بخوریم منم برم دیگه.
و ناراحت از کنارشون گذشتم و از اتاق بیرون زدم، سیاوش دنبالم اومد و گفت:​
- نیکان، نیکان صبر کن ببینم.​
جلوی در خروجی سالن جلویم رو گرفت و گفت:​
- ما که حرفی نزدیم، یه کمی هم خودت رو بذار به جای ما، خب بمون یه چیزی سفارش می‌دم همین‌جا دور هم می‌خوریم.​
دستم رو به شونه‌اش گذاشتم و گفتم:​
- ممنون، بهتره برم.​
سایه بلافاصله گفت:​
- باشه من میام بیرون، می‌ریم همون رستوران همیشگی.​
و قبل از اینکه حرفی بزنیم گفت:​
- می‌رم حاضر بشم.​
- خب پس تا میاد بیا بریم توی حیاط.​
در کنار هم لبه‌ی پله‌ها نشستیم، سیاوش دو تا سیگار روشن کرد و یکی رو به من داد.​
- من موندم این دختر با این زیبای چطور حاضر شده با پدر کچل و بد قیافه‌ی من ازدواج کنه، اگر دنبال پول بود خب می‌تونست با یه جوون پولدار ازدواج کنه، مطمئناً خیلی جوون‌های پولدار بودن که خواستارش باشن چرا با یه مرد 55 ساله ازدواج کرده؟​
- شاید مجبورش کردن، هنوزم هم هستن دخترهای که به اجبار خانواده‌هاشون ازدواج می‌کنن.​
- خب با این حساب باید گفت عجب پدر و مادر احمقی داشته.​
پکی به سیگارم زدم و جوابش رو دادم:
- مطمئناً یه چیزهای هست که ما نمی‌دونیم.​
- آره مسلماً همین‌طوره، می‌دونی نیکان از روزی که بابا این دختر رو آورده خونه‌مون یه بار هم نرفته به اتاقش.​
متعجب نگاش کردم، سیاوش پوزخندی زد و گفت:​
- بابام یه جورای از این دختره حساب می‌بره و از یه چیزی می‌ترسه، می‌ترسه بهش دست بزنه. من که بابام رو می‌شناسم کسی نیست که از این یه مورد بگذره مخصوصاً وقتی همچین دختری هم زنش باشه اما مطمئنم که حتی یه بار هم بهش دست نزده.​
همین‌طور مات به سیاوش نگاه می‌کردم که سیاوش نگاش رو به من داد و گفت:​
- تعجب کردی، آره؟​
نگام رو از سیاوش گرفتم و باز هم پکی به سیگارم زدم و گفتم:​
- پس بهتر نیست به جای این جنگ و دعواها بنشینید با خود دختره حرف بزنید ببینید موضوع از چه قراره؟ شاید این دختره هم مقصر نباشه، سایه هم که ماشالله هر چیزی از فنون رزمی بلده روی این دختره پیاده می‌کنه و آش و لاشش می‌کنه.​
- حق با تو، بهتره باهاش حرف بزنیم.​
- پدرت کجاست ؟​
- رفته کارخونه، شب‌ها هم تا دیروقت خونه نمیاد.​
- خب پس بهتره یه چیزی سفارش بدیم بیارن همین‌جا بخوریم، برای این دختره هم سفارش بدید بعدم بنشینید باهاش حرف بزنید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
سیاوش چند پرس کباب سفارش داد ولی تا موقعی که غذا رو آوردند رویا به هوش نیامده بود، به اصرار سیاوش نشستیم سر میز و مشغول خوردن ناهار شدیم، هنوز چند لقمه‌ی نخورده بودیم که در اتاق رویا تکانی خورد و از اتاقش بیرون اومد، هر سه نفر دست از غذا کشیدیم، نگاهی با غضب به هر سه نفرمان انداخت و داشت به طرف آشپزخونه می‌رفت که سیاوش گفت:​
- رویا خانم؟​
نگاهش به طرف سیاوش چرخید و سیاوش گفت:​
- حالتون خوبه؟​
رویا در جوابش زهرخندی بر ل*ب نشاند که سیاوش گفت:​
- ما ناهار گرفتیم، شما هم بیاید سر میز، بعد از ناهار با هم صحبت می‌کنیم.​
نگاه رویا به روی من و سایه که با غضب داشت نگاهش می‌کرد چرخید و بدون این‌که به سیاوش جوابی بدهد به طرف آشپزخونه رفت، سایه با حرص گفت:​
- مرده شور برده ادب نداره.​
سیاوش در جوابش گفت:​
- سایه می‌شه تمومش کنی​
ضمن برخواستن گفتم:​
- سیاوش من باهاش حرف می‌زنم.​
به طرف آشپزخونه رفتم، خورشید مشغول نوشیدن آب بود، چند ضربه به در زدم و گفتم:​
- اجازه هست؟​
رویا نگاهش رو به من داد اما حرفی نزد، کمی جلوتر رفتم و گفتم:​
- حالتون خوبه؟​
باز هم رویا سکوت کرد، بعد از مکثی گفتم:​
- من نیکان هستم دوست سیاوش، سایه نباید اینکار رو می‌کرد اما باید بهشون حق داد هنوز یک‌سال از فوت مادرشون نمی‌گذره که پدرشون ازدواج کرده، سیاوش و سایه خیلی عصبانی هستن و فکر می‌کنن شما می‌خواید جای مادرشون رو بگیرید.​
رویا پوزخندی بر ل*ب نشوند و باز هم کمی آب نوشید.​
- بهتره شما و بچه‌ها با هم صحبت کنید، من قول می‌دم هر کمکی از دستم بر بیاد کوتاهی نکنم.​
رویا ل*ب باز کرد حرفی بزند اما باز هم پشیمان شد، از کنارم رد شد و از آشپزخونه بیرون رفت. حالا دیگه مطمئن بودم که این دختر یه رازی با خودش داره و یه دختر معمولی نیست.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
بعد از ناهار از سایه و سیاوش خداحافظی کردم و از خونه‌شون بیرون اومدم، سیاوش می‌خواست من رو برسونه اما من قبول نکردم، خونه‌م نزدیک بود و با نیم‌ساعت پیاده روی می‌رسیدم.​
وقتی به آپارتمان نزدیک می‌شدم متوجه ماشین پدرم شدم که از کنارم گذشت و کمی بالاتر ایستاد، دنده عقب برگشت مقابلم ایستاد و شیشه رو پایین داد و گفت:​
- نیکان کجا بودی؟​
- سلام، رفته بودم کمی قدم بزنم.​
- سوار شو می‌خوام باهات صحبت کنم.​
- بابا اگر همون موضوع همیشگیه من... .​
حرفم رو برید و گفت:​
- نه موضوع دختر عمه‌ت نیست، یه موضوع کاریه، خیلی مهم.​
در کنار بابا نشستم که بابا زود ماشین رو از جا کند و راه افتاد، کمی که گذشت گفتم:​
- خب موضوع چیه؟​
بابا نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت:​
- چی شده؟ آشفته به نظر میای؟​
- خوبم، چیزیم نیست.​
- عینهو مادرمرده‌ها می‌مونی، قیافه‌ی خودت رو تو آینه دیدی؟​
از آینه‌ی ب*غ*ل ماشین به خودم نگاه کردم، من که چیز خاصی ندیدم.​
- مامان چطوره؟​
- خیلی خوب نیست.​
- چرا؟ چی شده؟​
- چیزی نشده، یه پسری داره که مثل برج زهرمار، حرف حساب حالیش نیست و هرکاری خودش فکر می‌کنه درسته انجام می‌ده.​
- بابا من قبول دارم سر موضوع مهراوه شما رو اذیت کردم اما خب اون وصلت سر نگرفت و حالا شما کسی رو پیش روی من گذاشتید که خودتون خوب می‌دونید من ازش خوشم نمیاد .​
- ببین نیکان من دیگه با ازدواج تو با دریا کاری ندارم، نمی‌خوامم درموردش بحث کنم، اما این رو بدون بهت اجازه نمی‌دم با هر دختری ازدواج کنی، شیرفهم شد.​
- بله.​
- خوبه، چند وقتی هست توی کارخونه به یه سری مشکل برخوردیم الان هم که یه مسافرت کاری پیش اومده که نمی‌تونم همینجوری ول کنم برم، می‌خوام اگر وقت داری این سفر رو تو بری.​
- کجا؟​
- فرانسه، با یه شرکت فرانسوی قراره یه همکاری‌های رو شروع کنیم، می‌خوام تو رو به عنوان نماینده‌ی کارخونه بفرستم.​
- فرانسه؟ چند روزه‌ست؟​
- یه هفته، چند تا دیگه از بچه‌های کارخونه هم هستن.​
- باشه حرفی ندارم، این سفر رو هم می‌رم.​
- پس من ترتیب همه چیز رو می‌دم.​
- همین‌جاها پیاده می‌شم.​
نیم نگاهی به من انداخت و گفت:​
- مادرت شام درست کرده، می‌ریم خونه، حالا که دیگه ما کوتاه اومدیم.​
اعتراضی نکردم، پدرم یه مرد شصت ساله‌ بود اما به قدری به خود می‌رسید که همیشه جوان‌تر از سنش به نظر می‌رسید، یه مرد قد بلند و چهارشونه، تحصیل‌کرده‌ی فرانسه بود و با مادرم همونجا آشنا شده بود و ازدواج کرده بود، مادرم بر خلاف پدرم زن قد بلندی نبود، کوتاه قد هم نبود اما در کنار پدرم که قرار می‌گرفت خیلی ریزه بود، بیبی فیس بود و چشمان عسلیش بود که هر کسی رو مجذوب خودش می‌کرد، خداروشکر که من قد و هیکل و چهره رو از پدرم به ارث برده بودم و همین امتیازی بود برای یه مرد.​
مادرم، غذای مورد علاقه‌ام رو برای شام درست کرده بود و خوشحال بودم که بالاخره دست از لجبازی برداشتند و دیگه حرفی از دریا نمی‌زنن، بعد از شام مدتی دور هم نشستیم و بابا یه خورده در مورد کار برای من حرف زد و بعد من خستگی رو بهونه کردم و رفتم به اتاقم، فکر می‌کردم سرم به بالش نرسیده خوابم می بره اما چهره‌ی رویا یک لحظه هم از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌رفت، می‌دونستم این دل بستن گناهه اما من بدون اینکه خودم بخوام به دختری دل بسته بودم که همسر پدر بهترین رفیقم بود، دختری که یک راز بود.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا