کامل شده داستان کوتاه زندگی تا اطلاع ثانوی قطع می‌باشد|میلادسرداری کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع miladsardari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
نام داستان کوتاه : زندگی تا اطلاع ثانوی قطع می‌باشد
نویسنده:میلاد سرداری کاربر تک رمان
ناظر: گلبرگ
ژانر:طنز، اجتماعی
خلاصه: آقای صداقت دوست کارمندی چهل ساله اداره برق است که برای بهتر شدن موقعیت شغلی اش تصمیم به ادامه ی تحصیل گرفته
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
*یه وقتایی باید دل رو زد به دریا، دریا خوشگله و پر خطر و تا آخرش تنهاست*

-کجایی؟
چه سوال بزرگی بود برای من. کجایم؟ برای پاسخ به آن سوال لعنتی می‌توانستم یک کتاب بنویسم و دست آخر هم هیچ جوابی تحویل خواننده ندهم و مثل فیلم‌های اصغر فرهادی پایانش را باز بگذارم مخاطب را ول کنم به امان خدا و بگویم: «حالا خودت بگرد ببین من کجا هستم»
باورتان می‌شود که آدمی به سن و سال من نتواند جواب سوالی به این سادگی را بدهد؟
چهل سال آزگار زندگی کردم بدون آنکه بدانم کجایم، بدون آنکه بدانم برای چه زندهام، و اصلا زندگی کردن یعنی چه!
کجایم!؟ در جوار مبارکت. خودم را نمی‌گویی روحام را می‌گویی!؟ الان هاست که برسد، در راه است. احتمالا به قبرستان آرزوهایم رفته تا کمی بر سر مزارشان زار بزند و فاتحه ای را نثار روحشان کند تا کمی سبک شود. همین حالا هم دارد مثل خود من در صبح روز شنبه با کلی زجر و احساسی سرشار از بدبختی و بد و بیراه نثار عالم و آدم، به محل کارش باز می‌گردد، به درون جسم لعنتیام. و به محض اینکه برسد، شروع می‌کند به چرخاندنش در کوچه پس کوچههای شهر اهداف کوچک و قلیل، و حسابی وقت تلف می‌کند تا ساعت کاریاش خاتمه یابد، سپس برمی‌گردد به همان قبرستانی که ازش آمده.و اینکار را سالهای متعدد هروز انجام می‌دهد تا زمان بازنشستگی اش فرا برسد. در آخر هم قبل ول کردن جسمم، برم میگرداند سر جای اول، تا به من بفهماند تمام آن سگ دو زدن ها برای همین بود، برای رسیدن به این نقطه، جایی که از آنجا شروع کرده‌ام؛ نقطه‌ی صفر.
-آهای با شمام، کجایی؟
-همینجا
-نه فکرتون کجاست؟
-مم... الان اینجاست
-سعی کن همیشه همینجا نگهش داری
و لبخندی تصنعی تحویلم داد و شروع کرد به بلغور کردن اَراجیف به درد نخورش در خصوص تکریم ارباب رجوع در مراکز دولتی که اصولا در آنها کسی ارباب رجوع را به یک سمتش هم نمی‌گیرد. حالا دیگر هر پنج ثانیه یکبار سرش را به سمتم می‌چرخاند و مزخرفاتش را درون چشم‌هایم فرو می‌کرد.
این دیگر چه می‌خواست از جانم؟ دلم می‌خواست بلند شوم و بگویم تو دیگر چه کوفتی هستی که به خودت اجازه می‌دهی وسط جمع دست به تحقیرم بزنی مر*تیکه‌ی بیشعور؟ و بعدش هم بلند شوم و بگویم؛ همه‌تان احمقید و این چرندیات که در کله تان فرو می‌کنند تنها کاربردش پر کردن مغز پوک و تهی تان است و قرار نیست هیچکدام از اینها در زندگی واقعی به دردتان بخورد. و احتمالا آخرش یک همه تان احمقید دیگر هم می‌گفتم. بعدش دفتر دستکم را جمع می‌کردم و میزدم از کلاس بیرون و گوشه ی انتهایی سالن می‌ایستادم و یک لگد حوالشان می‌کردم و مثل مارک اندره ترشتگن می‌کشیدم زیرشان و می‌فرستادمشان به گوشه‌ی انتهایی سالن و بعدش هم فریاد می‌زدم: «مردشور شما را ببرد با این دانشگاه در پیتتان!» اما حیف که باید همه‌ی این ها را مدتی تحمل می‌کردم .همین چند دقیقه‌ی پیش در هپروت، برای پرداخت پول جهیزیه‌ی دخترم به مادرش، کلی به مشکل برخوردم. تازه این در شرایطی بود میزان رشد تورم را صفر و همه چیز را ایده آل فرض کرده بودم. البته که می‌دانم همچنین خیال باطلی کمی خنده دار است و بیشتر شبیه به معجزه به نظر می‌رسد.
یک «گور بابایش ولش کن» را جایگزین تمام آن افکار احمقانه کردم. این جمله برای کارمندی که در کنار یک مشت آدمِ بیخود و عو*ضی کار می‌کند کاربردی ترین جمله‌ی جهان هستی است. جمله‌ای که بدون آن نمی‌شود تلخی زندگی را حتی تصور کرد. چیزی که مثل آمپول بی‌حسی می‌ماند که اگر قبل از پنی سیلین نزنی پدرت را درمی آورد.
-آقای صداقت دوست؟
-جانم استاد؟
-اصلا شما چرا انتهای کلاس نشستید؟
-راحتم ممنون
-خیر شما با این سن و سال نباید اونجا بنشینید که
عجب گیری افتادیم ها
-ممنون همین جارو ترجیح میدم
-لطفا بیا جلو بشین جا هست
-مرسی همینجا خوبه
-گفتم بیا جلو
صدایم را صاف کردم و بلند گفتم
-جناب، جوراب هامو تا به تا پوشیدم ترجیح می‌دم همین ته بشینم تا کسی متوجهشون نشه
لحظه‌ای سکوت در فضا حاکم شد و پشت بندش کلاس زد زیر خنده. استاد گفت:
-واقعا باید از آقای صداقت دوست، صداقت و بی آلایشی رو یاد بگیریم. حالا که همه فهمیدن بیا جلو!

نمی‌دانم چرا آن لعنتی ها هر مثالی که می‌زدند اسم من را در انتهایش می‌آوردند. من غیر از نماد صداقت و بی آلایشی نماد امید به زندگی، سخت کوشی، یک انسان با اراده ی آهنی (این لقب را احمق ترین شان به من نسبت داده بود) و همچنین نماد کلی کوفت دیگر بودم.

فکر می‌کنم اگر همانطور ادامه پیدا می‌کرد مجسمه‌ام را به عنوان سمبل تمام چیزهای احمقانه‌ای که مشتی آدم احمق به یک آدم که همه احمق فرضش می‌کردند بر سر در آن کارخانه ی احمق سازی می‌زدند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
با هزار مکافات از میان صندلی های متراکم کلاس عبور کردم، رفتم و درست روبه‌روی تخته سفید نشستم. مجبور شدم تا آخر کلاس تمام مزخرفاتش را به گوش جان بسپرم و هر چند ثانیه یکبار سری به نشانه‌ی تائید تکان دهم، گاهی وقتها هم ل*ب روی هم می‌فشردم چشمهایم را درشت میکردم که یعنی «بله اراجیفی که میفرمایید بسیار جالب توجه است». کمی که گذشت به چشم هایم خیره شد؛ از آن نگاه های دوستانه ای که مرا یاد سریال «دوستان» انداخت. چشم هایم را درویش کردم تا بفهمد من خیلی اهل دوستی نیستم. ترجیح می‌دادم همان آدم جامعه ستیز تنها و افسرده باقی بمانم.
-جناب صداقت دوست شاغلید؟
نخیر مثل اینکه این یکی قرار نبود دست از سر کچل ما بردارد. احتمالا اگر آن کلاس یک ساعت دیگر ادامه پیدا می‌کرد؛ آمار پدر جد ام را هم در می‌آورد.
-بله
-خوبه کجا کار می‌کنید؟
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:
-اداره برق. کارمندم
-مم آفرین. آفرین به شما
فکر کنم قرار بود یکی از آن صفت های سمبلیک احمقانه‌ی دیگر نصیبم شود.
یکی از بچه های کلاس پرید وسط مکالمه و گفت:
-شما که کار دارید. چرا درس می‌خونید؟
نمی‌دانم چرا وقتی یکی از آن بچه های احمق چیزی می‌گفت این حس را به من انتقال می‌داد که دارند با یک ابوقراضه‌ی مدل 1930 صحبت میکنند.
نگاهی از پنجره به بیرون انداختم تا خدا را آنجا بیابم و رنجم را با او در میان بگذارم.
-همینجوری. از سر بیکاری و دلخوشی
و از اصل خود سانسوری ام تبعیت کردم و پسره‌ی احمق اش را نگفتم.
-راستی آقای صداقت دوست چرا این روزا انقدر برق قطع میشه؟
-بخاطر کمبود نیرو. بعضی جاها هم کمی مشکل داریم.کجا هستید شما؟
-فرهنگیان 2
-خب اونجا ترانسش ضعیفه. چند وقته قراره تقویتش کنن
-آقای صداقت دوست نمیدونید کی؟
چرا انقد اسمم را صدا می‌زد؟ مرا احمقی چیزی فرض کرده بود یا دیگران را؟ مثلا اگر آقای صداقت دوست را در جمله‌ی پرسشی اش عنوان نمی‌کرد یکی از آن کودن های دور و برم فکر می‌کرد دارد با او حرف می‌زند و در پاسخش میگفت:
-چند وقتی هست بخشنامه‌ی تقویت ترانس های محله هایی که مشکل برق دارن اومده اما چون تکنسین کمه و با پیمانکارها هم به مشکل خوردیم و شیش ماهه آزگار تفم کف دستشون ننداختیم فعلا کار رو بار را تعطیل کردند؟
سری تکان دادم و با یک نمی‌دانم خودم را از شر آن سوال های کوفتی خلاص کردم.
ساعتش را نگاه کرد و بعدش رو به سمت ما کرد و گفت:
-خسته نباشید. هفته‌ی بعد می‌بینمتون
می‌بینمتونش را درست توی چشمهای من گفت. لعنت به این زندگی حضور غیاب هم نکرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
حسابی برایم افت داشت سر کلاسی که استادش حضور غیاب نمی‌کرد بنشینم و حالا باید تا آخر ترم تابستانی هر پنجشنبه دو جلسه و هر جلسه دو ساعت سر آن کلاس لعنتی می‌نشستم. اما چه می‌شد کرد؟ از اینکه کاری را بر خلاف میل ام انجام دهم بدم می‌آمد اما خب بعضی وقتها آدم مجبور می‌شود، البته که باید بگویم که از بعضی وقتها مجبور شدن هم بدم می آمد.
از دانشگاه بیرون زدم، هوا گرم بود ، به شدت گرم. حدود ساعت 4:30 عصر تابستان. سوار ماشینم شدم اِمم... ماشین که نه پرایدی که زیر آفتاب سوزان در حال ذوب شدن بود، ماریا می‌گفت؛ نشستن پشت فرمان آن وسیله مثل این می‌ماند که کسی کنار دستت بنشیند و اسلحه اش را روی گیجگاهت بگذارد و بعد از کوچکترین اشتباه به مغزت شلیک کند و محتویاتش را بپاشد به در و پنجره‌ تا خوب بفهمی آن ماشین لعنتی با کسی شوخی ندارد، بخصوص وقتی که پای جان انسان ها در میان باشد.
بلاخره بعد از یک روز طولانی و خسته کننده که مثل تمام روزهای هفته (بغیر از جمعه) طولانی و خسته کننده بودند را به سرانجام رسانده ام و به سمت خانه ای رفتم که جز یک دست رختخواب که دوماهی میشد وسط حال ولو بود، چیز دیگری انتظارم را نمی‌کشید.
وارد که شدم ، بوی گند آشغال ها به پیشوازم آمدند آن هم با لگد! می‌خواستم در را ببندم و سر بگذارم به خیابان اما یادم آمد هیچ جایی را غیر از این آشغال دانی ندارم.
کیسه زباله را بیرون انداختم و تلوزیون را روشن کردم تلوزیونی که دیدنش همان حس بوی تعفن زباله ها را به نحوی دیگر به من انتقال می‌داد. روی کاناپه ولو شدم، دکمه‌ی کولر را زدم و خوابیدم. نمی‌دانم چند ساعت اما آنقدر خسته بودم که حتا به کابوس هایم هم محل سگ نمی‌گذاشتم و خوابم را بر هم نمی‌زدم. ساعت ده شب کابوس ها دست به دامان گرسنگی شدند و بیدارم کردند. از خواب که بیدار شدم غزل را صدا کردم، سکوت جوابم را داد
-غزل چند ماهه که اینجا نیست
بلند شدم و ساندویچ نیمه کاره‌ی ناهار را از کیف دانشگاهم بیرون کشیدم و یک لغمه ی چپش کردم، احتمالا بعد از دیدن آن صح*نه گرسنگی رو به کابوس هایم کرد و گفت:
-بدبخت نگاه کن! به این می‌گن ترس واقعی، اون وقت تو میخوای همچین موجودی رو از چی بترسونی؟!
سراغ یخچال رفتم و شیشه آب را سرکشیدم و آن آت و آشغال های میکس شده را به زور آب به درون معده‌ی وامانده ام فرستادم. تنها چیزی که بعد از طلاقِ ماریا بهتر شده بود این بود که می‌توانستم آزادانه ظرف آب را سر بکشم.
موسیقی و فیلم تنها چیزهایی بودند که می‌توانستند قدری تسکینم دهند، مثل یک داروی مسکن که درد را از بین نمی‌برد اما باعث می‌شد نادیده اش بگیری.
فیلم «و عدالت برای همه» را تماشا کردم. سکانس آخر که «آرتور کرکلند» ایستاد و موکلش که قاضی بود را مجرم و فاسد خطاب کرد و به چنگ همان قاون کثیفی که او از آن لجنزار بیرون آمده بود فرستاد، آنقدر سرخوشم کرد که برای چند ساعت همه چیز را فراموش کردم.آن قدر حس نابودیِ آدمی فاسد در راس هرم قدرت، حالم را خوب کرد که آن شب را توانستم بدون ذره ای غم و اضطراب بخواب بروم. هر چند تهِ فکرم می‌دانستم تمام اینها در دنیای واقعی توهمی بیش نیستند.
جمعه با یک پلک بر هم گذاشتن گذشت. تمام طول روز را در خانه بودم؛ صبحانه ناهار و شام را املت با رب گوجه، املت با رب گوجه و املت با رب گوجه همراه با نون یخ زده خوردم. و با خوابی در ساعت 3 شب یا 3 صبح-نمیدانم کدام درستر است- به استقبال شنبه‌ی نفرت انگیز رفتم. شنبه‌ی نفرت انگیزی که در پَسش یکشنبه‌ی نفرت انگیز، دوشنبه‌ی نفرت انگیز، سه شنبه‌ی نفرت انگیز، چهارشنبه‌ی نفرت انگیز و از همه مهم تر پنجشنبه‌ی نفرت انگیز همراه با آن استاد نفرت انگیز کمین کرده بودند تا زندگی نفرت انگیزم را نفرت انگیز تر کنند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
تختخواب محل زایش رویاهاست و همینطور قبرستانشان. رویای یک مسافرت سه نفره ، رویای یک خانهی گرم و نرم تا صدای عربده های پسر صاحبخانه مخل آسایشمان نشود، رویای پیر شدن روی آن تخت کنار ماریا، رویای ب*وس*یدن گونه های غزل، رویای یک کار لعنتیِ بی دردسر، همه و همه را آنجا زاییدم و همانجا دفنشان کردم.
ساعت هفت با صدای باران از خواب بیدار شدم، چه چیز بهتر از این؟ از پنجره بیرون را تماشا کردم، نم نم و سخاوتمندانه بر روی شهر میبارید؛ میدانید چه چیز باران مجذوبم میکند؛ عادلانه بودنش.
روی سر همه به یک میزان میبارد فقیر، غنی، آدمی که دوستش دارد، آدمی که از آن متنفر است، کسی که تشنه است، کسی که سیرآب است. البته که بعضی وقتها هم ظالمانه میشود و بر سر کسی که کفشش سوراخ است و کسی که کفشهای چرم دارد هم یکسان میبارد. اما هر چه که هست عادلانه بودنش میچربد بر ظالمانه بودنش.
سوئیچ را همانجا روی میز ناهارخوری گذاشتم، و از خانه بیرون زدم، مگر پیاده روی چه اشکالی دارد؟ نهایتش چند دقیقه دیر میرسم که در آن خر*اب شدهی هرکی به هرکی که ساعتها و حتا روزها همه چیز دیر انجام میشوند اصلا به چشم نمی آید.
جسمم برای پیاده روی سالم است. سالمِ سالم فقط چند خش و خال ساده دارد و کمی کوفتگی که آن هم برای این سن طبیعی است. گاهی وقتها و به ندرت هنگ میکند که با یک خواب ساده مشکل رفع میشود، یک وقتهایی هم سر ورزش کردن زانوی چپش بد قلقی میکند که چیز مهمی نیست؛ غیر از آن دیگر مشکلی ندارد و در حد نو و آک است!
روحم اما کمی اوضاعش خر*اب است، کمی افسرده است فقط کمی، مقدار قلیلی در عذاب وجدان است، یک کوچولو هم خسته است، به اندازه سر سوزن آرزوی مرگ می‌کند، اندکی هم در اثر تکرار فرسوده شده است و قدر کوچکی هم... اصلا ولش کنید از همه مهم تر این است که احساس زنده بودن دارد؛ درست مثل مانتیسی که 12میلیون سال است که درون یک کهربا احساس زنده بودن می‌کند! چشمهای از حدقه بیرون جهیده اش که در آخرین هزارم ثانیه ها فهمیده است زمان قرار است چه بلایی سرش آورد، به جلو است، چشم هایی که دوازده میلیون سال ناقابل است که صاف پیش رویش را می‌بیند و حسرت یک چرخش سر، یک تکان دست و حتا یک چشم روی هم گذاشتن ساده در حد پلک بر هم زدن و آسوده ماندن در دل منجمدش یخ بسته است، این اواخر به یک چرخش زاویه دید هم راضی شده فقط در حد اینکه منظره ی پیش رویش عوض شود. و تمام زندگی اش شده یک امید کم رنگ نزدیک به محال که یک نفر پیدایش کند و یک وردی چیزی بخواند و اجازه دهد که با خیالت راحت بمیرد و پوسیده شود، درست مثل هم تایش که دهها سال پیش در یخهای آب شده‌ی قطب جنوب پوسیده شد و رفت پی کارش. ولی او آنجاست نه خواب دارد و نه بیداری فقط کارش شده تف و لعنت فرستادن بر شانس و سرنوشت و هر چیزی که معنا و مفهومی شبیه به این دارد آن هم با ل*ب و زبان خشک شده اش. البته هیچ کدام از اینها مهم نیست مگر نه؟ مهم این این است که زنده است. زنده بودن به هر قیمتی زیباست مخالف که نیستید!؟
شنبه از آن چیزی که انتظارش را داشتم بهتر بود ، نمیشود که همیشه زندگی روی بدش را نشانت دهد. آن لعنتی کاراش را بلد است همیشه ناامید نگاهت نمی‌دارد، گاهی وقتها به تو امید می‌دهد و خوش‌رو می‌شود تا بتواند بعدها با گرفتن آن امید از تو، دمار از روزگارت دربیاورد. وگرنه اگر همیشه آن روی سگش را نشانت دهد که تلخی هایش سِرت می‌کند. مثل بوی تعفنی که دور برت پیچیده و تا دماغت می‌خواهد به آن عادت کند عطر گلهای رز باران خورده شامه ات را می‌نوازد تا بعدش مجددا بتواند با آن بوی تعفن عذابت را صد برابر کند.
7:30 و راس ساعت به اداره رسیدم، مثل اینکه آن روز قرار بود همه چیز بر وفق مراد باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
در آلمینیومی نگهبانی را که باز کردم شعبان را دیدم که پشت میز فلزی طوسی رنگش کنار پنجره نشسته بود و چای می‌نوشید، تقریبا همیشه مشغول چای نوشیدن بود؛ آنقدر آن تصویر تکراری را از او دیده بودم که حتا در خوابم هم او را مشغول چای نوشیدن می‌دیدم. مرا که دید دفتر ورود و خروج زیر دستش را بست و از جایش بلند شد، عربده ای زد و گفت:
-بهه آقا حمید. آقا حمید گل صبحتون بخیر قربان
لبخندی زدم
-سلام به آقا شعبان همیشه پر انرژی
دستانم را به گرمی فشرد و گفت
-بفرما چایی!
و به استکانش اشاره کرد. چند قطره ی بینوا در ته استکانش مانده بود به نحوی که اگر یک هورت کامل می‌کشید؛ تفاله های چای‌اش را هم تمام می‌کرد.
-نوش جان حال کاکتوست چطوره؟
-نگاهی به گلدان روی میز انداخت و دستی رویش کشید
-عالیه
عالی مثل خودش، نمی‌دانم آن مرد چه داشت، هر وقت که می‌دیدمش و همان چند کلمه‌ای که موقع ورود خروج با او حرف می‌زدم کلی احوالم را خوش می‌کرد، آدمی بی آلایش و شیله پیله‌ای بود ، کاش شعبان رئیسمان بود... اما نه؛ او برای رئیس شدن زیادی خوب بود و اداره لیاقتش را نداشت.
لبخندی زدم و از درب بعدی وارد حیاط شدم، سرم را بالا گرفتم و از آخرین لحظات آن صبح دل انگیز بارانی فیض بردم. داخل ساختمان اداره شدم، درون راهروی نسبتا تنگ اداره صدای هرهر کرکر شان را شنیدم که در فضا پیچیده بود، در حالی که هنوز ده پانزده قدمی تا اتاق کارم فاصله داشتم. فهمیدم احمدی طبق معمول معرکه گرفته ، گندش بزنند در کل آن اداره سه نفر بودند که دلم نمی‌خواست سر به تنشان باشد، به جز رئیس که علاوه بر سر؛ دلم نمی‌خواست دست، پا، انگشت، معده، مری، کلیه، قلب و سایر اجزای ریز و درشت بدنش هم به تنش باشد. آنها احمدی و دو دوست احمقش بودند.که اَد با یکی‌شان هم اتاقی و هم میزی بودم و دوتای دیگرشان هم دوستان صمیمی او بودند. اول وارد اتاق روبه رویی شدم و به خانم حسینی و همکار مهربانش سلامی دادم و پذیرای احوال پرسی گرمشان شدم. سپس وارد اتاق خودم شدم و به زور سلامی به آن سه احمق دادم و رفتم پشت میز پیشخوان نشستم. سیستم را روشن کردم و منتظر بودم بالا بیاید.
-صداقت دوست میگن بخشنامه اومده که دیگه هیچکی نمیتونه مدرک ارائه بده
برق از سرم پرید
-یعنی چی؟
خنده‌ای موذیانه در ته چهره ی شرورشان نشست، انگار منتظر آن لحظه بودند
-یعنی وقتی با فوق دیپلم استخدام شدی دیگه در حین کار نمیتونی درس بخونی و لیسانس رو ارائه بدی
حالا دلیل هر و کر هایشان را فهمیده بودم
-از کجا میدونی؟
-رئیس دیروز به بچه ها گفته
خدا لعنتت کند احمدی. دلم می‌خواست بلند شوم و با مشت بکوبم توی صورت نفرت انگیزش، به نحوی که نیم کره‌ی راست و چپ مغزش جابجا شود. ترجیح می‌دادم آن خبر را از د*ه*ان کسی مثل شعبان یا خانم حسینی بشنوم. چرا باید آن خبر بد را بی‌خود و مزخرف ترین آدم روی کره‌ی زمین با خنده ای مضحک که در عمق صورت کریه اش نقش بسته بود به من می‌داد؟ احمدی مثل مگسی بود که کل روز دور و برت وز وز می‌کرد و زمانی که یک پیف اسپری حشره کش را حرامش می‌کردی برای فرود آوردن جنازه‌ی کثافتش مایه‌ی کیک نارگیلی ات را انتخاب می‌کرد تا حتا با مرگش هم به چیزی گند بزند.
-گندش بزنن
بلند شدم و با عجله به سمت اتاق رئیس رفتم
-اشکالی نداره صداقت دوست. چیزی رو از دست ندادی عوضش سوادت بالا رفت
و پشت بندش آن دو کودن خنده‌ی تمسخر آمیزی سر دادن
آدمهایی مثل احمدی جایگاه خودشان به اندازه جایگاه دیگران برایشان مهم نیست. سعی نمی‌کنند چیزی را بدست آورند، فقط مثل کفتار منتظر می‌مانند تا دیگران زمین بخورند پا روی جنازه اش بگذارند و خودشان را بالا بکشند.اما من قرار نبود برای آن موجود کوفتی پله باشم. من چاهی بودم که اگر رویم پا می‌گذاشت می‌بلعیدمش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
از اصل خود سانسوریام استفاده کردم و جواب احمدی را ندادم، البته نه اینکه فکر کنید فراموشش کردم، آن موقع اگر میخواستم جوابش را بدهم مجبور بودم فحش کشش کنم که این طبعا خلاف اصل خود سانسوریام بود ، بعدا یک جایی حالش را می‌گرفتم.
به سمت اتاق لعنتی رئیس در انتهای راهروی لعنتی رفتم. گندش بزنند دوسال آزگار در آن دانشگاه لعنتی درس خواندم، حالا که فقط چهار واحد لعنتی تا فارغ التحصیلی لعنتیام مانده بود باید آن بخشنامهی لعنتی می‌آمد؟!
خدا میداند چقدر از آنجا متنفر بودم میزان بد و بیراه هایی که نثار پدر جد صاحب آن دانشگاه کرده بودم با میزان بد و بیراه هایی که در کل عمرم نثار عالم و آدم کرده بودم برابری می‌کرد.
در زدم، صدایی نامفهوم از داخل اتاق آمد، صدایش شبیه به صدایِ آدمی بود که چهار دست و پایش را به صندلی بسته و یک پارچه به درون حلقش فرو کرده باشند. معلوم نبود می‌گوید «بفرمایید داخل» یا «برو گمشو بیرون». در هر صورت وارد اتاق شدم؛ آقای علی‌نیا پشت میزش نشسته بود و دو لپی صبحانه‌ی اعیانی اش را میل می‌کرد، چیزی که خیلی از آدمها در خانه هم گیرشان نمی‌آمد! روی میز چمبره زده بود با چشمهای ور قلمبیشده اش با ولع خیره شده بود به محتویات پیش رویش؛ اگر راه داشت از طریق چشمهایش آنها را می‌خورد، لقمه‌ی بعدی را بدست گرفته و گونه هایش تا زیر چشمهایش باد کرده بود. «خُب آرام تر مرد دنبالت که نکرده اند»
-سلام فکر کنم بد موقع مزاحمتون شدم
-...
اصلا نفهمیدم در پاسخم چه گفت؛ می‌خواست نجاتش دهم؟
دستش را بلند کرد و پیش رویش نگه داشت که یعنی «یک لحظه وایسا». آنی بعد یکباره تمام محتویات دهانش را قورت داد و من بعد از قریب به سه سالی که از رئیس شدنش می‌گذشت فهمیدم با چه جانوری طرف هستم.
-سلام آقای صداقت دوست جانم
-ببخشید بد موقع مزاحمتون شدم
-خواهش میکنم عزیزم، مراحمی
به عزیزم گفتنش توجه‌ نکنید، علی‌نیا از من خوشش نمی‌آمد، و من این را می‌دانستم؛ من هم از علی‌نیا خوشم نمی‌آمد و او هم این را می‌دانست. همین باعث شده بود همدیگر را تحسین کنیم. دلیلش هم این بود ما که برای خودمان اصول داشتیم و نقاب نمی‌زدیم؛ حداقل برای کسی که از او خوشمان نمی‌آمد آنقدر ارزش قائل بودیم که بگذاریم احساس واقعی‌مان را در مورد خودش بفهمد. البته که یک نقطه نظر مشترک هم داشتیم؛ هر دو از احمدیِ چاپلوس متنفر بودیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
دستش را به سمت صندلی های نرم با روکش چرمی اش دراز کرد و گفت:
-بفرمایید آقای صداقت دوست
به تعارف تکه پاره کردنش توجه نکنید از من خوشش نمی‌آمد.
-ممنون راحتم آقای علی‌نیا. درباره‌ی بخشنامه‌ی جدید یچیزایی شنیدم
خنده ای کرد و لقمه‌ی بعدی را در دهانش گذاشت
-نگران نباش آقای صداقت دوست تا اون بخشنامه اجرایی بشه تو ارتقاعت رو گرفتی
به دلداری دادنش هم توجه نکنید، از من خوشش نمی‌آمد.
خیالم راحت شد. من هر چه که بودم برایش کارمند خوبی بودم. کارهایم را درست و سر وقت انجام میدادم؛ علی‌نیا هیچوقت با من سر این مسائل مشکلی نداشت. مشکلش چیزی دیگر بود؛ میدانید که او از چاپلوسی بدش می‌آمد ولی از قدری تملق خیر؛ من هیچ وقت رئیس خطابش نمی‌کردم هیچگاه هم در جواب امر و نهی‌هایش چشم نمیگفتم و تا جایی که میتوانستم از روبه رو شدن با وی فرار می‌کردم و او از اینها خوشش نمی‌آمد. دوست داشت مثل همه‌ی کارمندها هر از چندگاهی به دفترش بروم و شروع کنم به گفتن مزخرفاتی در مورد مشکلات زندگی خصوصی خودم و او هم مثل یک برادر بزرگتر نصیحتم کند و راه و چاه را پیش پایم بگذارد، اما من چنین آدمی نبودم و برای چندمین بار لعنتی تاکید می‌کنم که او از من خوشش نمی‌آمد.ولی اگر بخواهیم یک برآیند کلی بگیریم باید بگویم که من کارمند کار راه بندازش بودم و گاها حسابی بدردش می‌خوردم.
لختی بعد لقمه ای گرفت و دستش را به سمتم دراز کرد
-چند واحدت مونده؟
-چهار تا، دیگه آخراشه، نهایتا دوماه دیگه تموم میشه
لقمه خامه و مربا را از دستش گرفتم
دستی روی میزش کشید و سبوس های نان را از رویش جمع کرد و لبخندی مقتدرانه زد و با اطمینان خاطر گفت
-خیالت تخت باشه.ما هوای شما رو داریم آقای صداقت دوست
لازم است که بگویم به ما هوای شما رو داریمش توجه‌ نکنید از من خوشش نمی‌آمد؟!
تشکر کردم و از اتاقش خارج شدم. از شنبه بعید بود که چُنین روز خوبی باشد؛ لقمه را در دهانم گذاشتم و به سمت اتاق کارم برگشتم، با یک ضربه محکم با انگشت خم شده‌ی اشاره دست راستم تو رفتم. آن دو احمق آنجا منتظر بودند که احمدی تیکه ای را بارم کند و بخندند، من هم همینطور
-خب صداقت دوست چی شد؟
یک «هیچی» گفتم و شانه ای بالا انداختم و گذاشتم در خماری بماند
-قضیه مدرک و اینا؟
-سوادت که بالا بره میفهمی نباید هر حرفی رو برای هرکسی بزنی
سراغ لحن مظلومانه از نظر خودش و احمقانه از نظر من رفت و ادامه داد
-حالا ما شنیدم هر کس دیگه
جوابش را ندادم و مشغول تایپ گزارش کار روزانه شدم. آخ که چقدر کیف کردم از کنف شدنش، اعتراف می‌کنم که اگر کسی داخل آن اُتاق نبود بلند می‌شدم مثل شامپانزه ای یک کوه موز پیش رویش دیده دور خودم می‌چرخیدم و از خوشی بالا و پایین می‌پریدم. اما همچنان یک چیزی ته ذهنم بود که ترمز سرخوشی ام را می‌کشید؛ شنبه‌ی لعنتی نمی‌توانست آنقدر خوب باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
ساعت 9 صبح باران قطع شد و یکی از آن روز های شرجی، گرم و خفقان آور تابستان شروع شد. روزمرگی آغاز شد، واقعا زجر آور است تکرار مکرر کارهای تکراری هر روزه. ایلان ماسک جایی گفته؛ ما درون بازی ویدئویی موجوداتی هوشمند تر زندگی میکنیم!
بنظر من این حرف ایلان ماسک مزخرف و احمقانه است! چرا باید موجوداتی هوشمندتر از ما سرشان را با بازی های مزخرفی مثل این گرم کنند؟ مگر احمقی چیزی هستند؟ حتا بازی های ما موجودات عقب افتاده از نظر ایلان ماسک، هم جذاب تر از بازی های آنهاست.
حدود ساعت 10 صبح از مرکز دستور آمد که امروز مصرف بالا خواد بود و در سراسر شهرستان قطعی برق داریم. برق همه‌ی مناطق قطع خواهد شد؛ غیر از بیمارستان و مراکز دولتی. بیمارستان را قبول دارم ولی مراکز دولتی چرا؟ مگر نه اینکه دولت همگام با مردم است؟ چرا زمان قطعی برق همگام نباشد؟!
بگذریم بهتر است خیلی سیاسی اش نکنیم. زمانبندی اعلام شده این گونه بود:
یازده تا یک ظهر منطقه‌ی «الف»، یک تا سه ظهر منطقه‌ی «ب» و سه تا پنج عصر منطقه‌ی پولدار نشین شهر!
راس ساعت یازده همه چیز طبق برنامه آغاز شد؛ جالب است اینجور مواقع همه چیز منظم و دقیق صورت می‌پذیرد. فاز برق یک سوم شهرستان قطع شد. پشت بندش سیل تلفن های مردمی که عموما بد و بیراه بارمان می‌کردند آغاز شد. مرکز ما چهار تلفن پاسوخگویی داشت که هر چند دقیقه یکبار زنگ می‌خورد و ما برای مردم دلیل قطع برق را توضیح میدادیم، اما عموما جوابی برای سوال هایشان نداشتیم.
-اگه یکی توی این گرما بمیره چی؟
-اگه وسایلمون بسوزی چی؟
-ما که این همه منابع توی کشور داریم چرا...(بقیه اش سیاسی بود و مجبورم اینجا از اصل خود سانسوری ام تبعیت کنم)
و سوال هایی از این دست، اما جواب ما چه بود؟
-دست ما نیست
-از بالا دستور میاد
-درسته ولی کشور ما...(این جواب آن سوال سیاسی بود که مجددا مجبورم اینجا از اصل خود سانسوری ام تبعیت کنم تا دیگران به سراغ اصل دگر سانسوری‌شان نروند)
راستش را بخواهید من هم بودم با این جواب ها بد و بیراهی می‌گفتم و قطع میکردم.
احمدی مدام غر میزد
-صداقت دوست جوابشونو نده. ول کن این تلفن لامصبو. مردم خیلی پر رو شدن خب دو ساعت تحمل کنن میمیرن؟
راست می‌گفت مردم باید تحمل می‌کردند. اصلا همین است که هست مگر چه می‌شود دو ساعت وسط ظهر گرم ترین روزهای سال برقشان قطع باشد؟ گرمشان است؟ آب یخ بپاشند به صورتشان. برق که قطع می‌شود پمپ هایشان از کار می‌افتند و آبشان هم قطع می‌شود؟ خب پنجره هایشان را باز کنند باد به کله ‌شان بخورد. ساعت 2 ظهر باد هم یک گوشه ای زیر سایه گرفته خوابیده؟ مم... اصلا همین است نمی‌خواهند جمع کنند از ایران بروند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
تا ساعت یک ظهر و اتمام مرحله‌ی اول قطعی برق همه چیز در این چهار مورد خلاصه میشد: زنگ های مکرر تلفن، اخم و تخم های احمدی، جواب های احمقانه‌ی من و اصل خودسانسوری.
از ساعت یک به بعد اما همه چیز در این چهار مورد خلاصه می‌شد: اصل خود سانسوری، اصل خودسانسوری، اصل خود سانسوری و اصل خود سانسوری.
مردم واقعا عصبی بودند؛ حق هم داشتند فکر کنید ساعت یک ظهر و سر سیاهِ تابستان از سرکار برگردید خانه و ببینید نه خبری از پنکه است نه خبری از کولر نه خبری از حمام، آنتن موبایل هم قطع است، زنتان هم برای ناهار گوجه و پوره‌ی سیب زمینی گذاشته است، چه می‌کنید؟ اگر جوابتان این است که تلفن را برمی‌دارید و می‌افتید به جان کارمند اداره برق، باید بگم شما به لحاظ روانی انسان کاملا سالمی هستید.
-صداقت دوست جواب نده ول کن
اهمیتی ندادم
-اداره برق بفرمایید
-برقا چرا رفته؟؟
نگاهم به احمدی افتاد که چشم های ورقلمبیده اش را به من دوخته بود دندان های زردش را بهم می‌فشرد و حرص می‌خورد
-از بالا دستور دادن، کمبود نیرو داریم خانم
-یعنی چی؟ ساعت یک ظهرم مگه برق قطع میشه؟ این چه وضعیه؟
-والا چی بگم دست ما نیست خانم. متاسفم نمیتونم کمکی بکنم
-آقا من یه زن باردارم گرما داره خفم میکنه اگه یه بلایی سرم بیاد شما پاسخگو هستید؟
سری به چپ راست تکان دادم؛ حس سنگری را داشتم که به رگبار بسته می‌شد و پشتش چند نفر نشسته بودند و با خیال راحت چایی می‌نوشیدند.
جوابی برایش نداشتم؛ دقیقا بر عکس او، بنظرم یک خانم باردار هم باید برای خودش اصل خودسانسوری داشته باشد آخر یعنی که چه جلوی بچه به کارمند اداره برق بگویید همه‌ی شماها از دم «اصل خود سانسوری» هستید؟
-آقای احمدی؟ کولر رو یذره کم کن لطفا
درجه اش روی شانزده بود
-گرمه صداقت دوست
-بذارش رو هیجده. دارم یخ میکنم
سرش را از توی مانیتورش بیرون آورد و نگاهی به من انداخت و دکمه ی پیراهن زرشکی رنگش را باز کرد و جلو عقبش کرد
-گرمه صداقت دوست گرم!
چه چانه‌ای میزد مردک. همان آدمی که می‌گفت« حالا مردم دو ساعت برق شان قطع شود که نمی‌میرند» خودش حاضر نبود کولر را دو درجه بالا ببرد.
-صداقت دوست خیلی جدی گرفتی؟ چه خبره؟
کاری با منظور جمله اش نداشتم، جواب دادن به آن سوال احمقانه از خود سوال هم احمقانه تر بود. اما چه جور آدمی بعد از دو سال هم اتاقی ماندن تورا صداقت دوست خطاب می‌کند؟ کسی که با اسم فامیلی ات صدایت می‌کند باید یک آقا اولش بگذارد، اگر آنقدر احساس صمیمیت دارد که از آقا استفاده نکند؛ پس باید با اسم کوچکت صدایت کند. اما گفتن خالی نام فامیلی ات نشان از این دارد که میل دارد به شکلی توهین آمیز خطابت کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : miladsardari
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا