• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده داستان کوتاه سینستزیا | Kimia Kardan کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Kooki♡
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,895
لایک‌ها
20,539
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,562
Points
0
آینه‌ام رو از تو کیفم درآوردم و به جفتمون نگاه کردم و خودمون رو ندیدم. ویلیام شوکه خواست حرف بزنه که صدای پا شنیدم. سریع جلوی دهنش رو گرفتم و ابروهام رو بالا انداختم.
- رابرت! این‌جا که کسی نیست.
- مگه می‌شه؟ خودم یه صدایی شنیدم.
- شاید گربه بوده.
اون مرد درشت هیکل، به‌سمت ما اومد و ما چند قدم عقب رفتیم. نفس‌هاش به صورتم خورد و نزدیک بود، از ترس بی‌هوش بشم.
- رابرت! حواست باشه اگه شهردار بفهمه کسی اومده این‌جا، کارمون ساخته‌ست. فهمیدی چی گفتم؟!
با شوک من و ویلیام به هم‌دیگه نگاه کردیم.
- آره، فهمیدم. بیا بریم یه چیزی بخوریم. گشنه‌ام شده.
قبل از این‌که بیرون برن، من زودتر از شوک خارج شدم و ویلیام رو کشیدم به‌سمت در خروجی انبار که یه وقت در رو قفل نکنند، اون‌جا گیر بیفتیم. اون دو مرد، در انبار رو قفل کردند. سوار ماشین شدند و رفتند.
- وای! باورم نمی‌شه کار شهردار بوده.
- ویل! آخه برای چی این‌کار رو با ما کرده؟
- نمی‌دونم؛ ولی هرچه زودتر باید به بابام خبر بدم. الینا! تو چه‌جوری اون کار رو کردی؟
- خودمم نمی‌دونم.
- هرچی که بود، خیلی کمکمون کرد؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرمون می‌اومد. بیا زودتر از این‌جا بریم.
به‌سمت تاکسی که سوار شده بودیم و خارج از دید پارک کرده بود، رفتیم.
راننده با دیدن ما که داشتیم می‌دویدیم، ماشین رو روشن کرد.
سوار ماشین شدیم و ویلیام گفت به اداره آگاهی بره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,895
لایک‌ها
20,539
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,562
Points
0
با صدای آرومی گفتم:
- ویل! درست شنیدیم؟ واقعاً کار اونه؟
باتأسف سری تکون داد و گفت:
- آره. درست شنیدیم. باید به پدرم بگم. الآن براش عکس مدارک رو می‌فرستم.
- آره. حتماً همین الآن بفرست که هرچه زودتر، این مشکل حل بشه.
چند دقیقه بعد از این‌که ویل مدارک رو فرستاد، موبایلش شروع به زنگ‌زدن، کرد.
- سلام بابا.
- بله، مطمئنم. من و الینا، همین الآن اون‌جا بودیم.
نگاهی به من انداخت و گفت:
- نگران نباش. کسی ما رو ندید.
نگاهم رو به بیرون پنجره دوختم و به ادامه‌ی مکالمه‌اش گوش دادم.
- از حرف‌های کسایی که اونجا بودند، متوجه شدیم. خودشون گفتند که کار اونه.
- باشه. می‌بینمت.
با دستم، خطوط فرضی روی شیشه کشیدم و گفتم:
- چی شد؟
- اولش باورش نشده بود که ما واقعاً مجرم رو پیدا کرده باشیم. الآن هم داره مدارک رو چک می‌کنه.
- امیدوارم زودتر مشکل حل شه. مردم خیلی تحت فشار هستند.
- آره.
بالآخره رسیدیم. کرایه ماشین رو حساب کردم و داخل آگاهی شدیم. پدر ویلیام جلوی در، منتظر ما ایستاده بود. باعجله به‌سمتمون اومد و گفت:
- سلام. حالتون خوبه دیگه؟
- بله. نگران نباشید.
- من تیم رو فرستادم به آدرسی که بهم دادی. باید هرچه زودتر تموم شه.
- بابا! بهتر نبود که اول سراغ شهردار می‌رفتید که اگه خبر بهش رسید فرار نکنه؟
- اون رو هم انجام دادم. ازتون ممنونم کمک بزرگی به ما و مردم شهر کردید.
لبخندی روی صورت همه‌مون بود. باورم نمی‌شد بالآخره به وضعیت قبلی زندگیمون، برمی‌گردیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,895
لایک‌ها
20,539
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,562
Points
0
فردا خبر دست‌گیری شهردار تو شهر، مثل بمب صدا کرد. برای مردم باورش سخت بود که شهردار، کسی‌ که باید به شرایط زندگی مردم رسیدگی کنه و کمک کنه؛ همچین بلایی سرمون آورده، فقط هم به‌خاطر طمعی که داشته! بعد از چند روز انکار شهردار به مجرم بودنش، بالآخره اعتراف کرد که آب شهر رو مسموم کرده بوده و حتیٰ آب‌معدنی‌ها رو جمع کرده که به مردم آب بفروشه.
دادگاه، شهردار رو به‌خاطر این‌که باعث شده بود، مردم کشته‌ بشند، به حبس ابد محکوم کرد. نماینده‌ها برای انتخاب شهردار، سخت‌گیری شدیدی کردند که تاحالا انجام نداده بودند. بعد از یک هفته، شهردار انتخاب شد و فردا قراره مراسمی ترتیب بدند. با صدای گوشیم از فکر بیرون اومدم. از روی میزم برداشتمش و نگاهی بهش انداختم. ویل بود.
- سلام عزیزم. خوبی؟
- سلام ویل. ممنون؛ تو چطوری؟
- خوبم. خواستم بهت بگم که فردا باهم، بریم مراسمی که برای شهردار قراره برگذار کنند؟
- آره، حتماً.
- فعلاً. مواظب خودت باش.
- خداحافظ.
*روز بعد*
آماده شده بودم و منتظر ویلیام بودم تا دنبالم بیاد.
صدای مامان اومد که گفت:
- الینا! داری می‌ری مراسم؟
- آره. با ویلیام می‌خوام برم.
- من و بابات هم میایم.
لبخندی زدم و سر تکون دادم. صدای پیام گوشیم اومد. نگاهی بهش انداختم. ویل پایین منتظرم بود.
- من فعلاً می‌رم. ویلیام پایین منتظرمه.
- باشه.
توی راهرو نگاهی به پله‌های طبقه بالا انداختم. فقط می‌خواستم که جیمز رو یه‌ وقت نبینم. سریع پایین رفتم و در رو باز کردم‌. ویلیام کت و شلوار مشکی، پوشیده بود و خوشتیپ شده بود.
- سلام.
ویل به‌سمتم چرخید و با نیش باز، گفت:
- سلام خانم.
گونه‌هام گل انداخت و به‌سمتش رفتم.
دستم رو گرفت و باهم به آدرسی که برای مراسم داده بودند، رفتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,895
لایک‌ها
20,539
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,562
Points
0
جمعیت زیادی اونجا بودند. توی صورتشون آرامش موج می‌زد.
همه خوشحال بودند که از این بلا خلاص شدند و دیگه لازم نیست از شهرشون برن.
امیدوارم این‌دفعه شهردارمون آدم خوبی باشه و دیگه هیچ‌وقت همچین مشکلی برای شهرمون به‌وجود نیاد؛ چون مردم، خیلی اذیت شدند.
شهردار جدید رو دیدم که به‌سمت میکروفن رفت و شروع به سخنرانی کرد. ویلیام که حواسش پرت شده بود رو صدا کردم و گفتم:
- ویل! شهردار اومد.
ویلیام سرش رو برگردوند و به حرف‌های شهردار گوش کرد که گفت:
- سلام به مردم عزیز. من کریس دنیرو هستم؛ شهردار جدید شهرتون. اول می‌خوام بهتون این اطمینان رو بدم که من صلاحیت‌ لازم رو برای شهردارشدن، دارم و از این به‌بعد همچین مشکلی براتون اتفاق نمیفته. خبر خوبی می‌خوام بهتون بدم. پادزهر رو پیدا کردند و در چند روز آینده، همه‌ی بیمارانی که به‌خاطر آب سمی، بیمار شدند؛ خوب می‌شن.
داشتم اطرافم رو نگاه می‌کردم که مامان و بابا رو پیدا کنم که چشمم به جیمز افتاد که پشت ما، کمی دور‌تر ایستاده بود. سریع روم رو برگردوندم تا من رو نبینه‌. ویلیام نگاهم کرد و گفت:
- الینا! چیزی شده؟
- چی؟ نه.
در ادامه مراسم، بعد از این‌که سخنرانی شهردار تموم شد؛ از پلیس بابت پیداکردن مجرم، قدردانی کردند و هدایایی دادند و حتیٰ از من و ویلیام هم تشکر کردند.

پایان
تاریخ: ۱۴۰۰/۳/۵
سخنی از نویسنده:
امیدوارم از رمان خوشتون اومده باشه. ممنونم از وقتی که گذاشتید.
به امید روزی که کرونا مثل مشکل این شهر تموم بشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فاطمه تاجیکی✾

موسس سابق انجمن تک رمان
کاربر افتخاری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-11-10
نوشته‌ها
1,373
لایک‌ها
21,126
امتیازها
118
سن
24
محل سکونت
قلب دخترم...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
7,321
Points
142
امضا : فاطمه تاجیکی✾

فاطمه تاجیکی✾

موسس سابق انجمن تک رمان
کاربر افتخاری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-11-10
نوشته‌ها
1,373
لایک‌ها
21,126
امتیازها
118
سن
24
محل سکونت
قلب دخترم...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
7,321
Points
142
امضا : فاطمه تاجیکی✾

فاطمه تاجیکی✾

موسس سابق انجمن تک رمان
کاربر افتخاری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-11-10
نوشته‌ها
1,373
لایک‌ها
21,126
امتیازها
118
سن
24
محل سکونت
قلب دخترم...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
7,321
Points
142
با تشکر از نویسنده عزیز؛ رمان کوتاه جهت دانلود بر روی سایت قرار گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : فاطمه تاجیکی✾
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا