• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

VIP داستان ضرب المثل از آتشی که افروختم خودم سوختم!

  • نویسنده موضوع A_h
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 209
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

A_h

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,158
لایک‌ها
7,090
امتیازها
123
محل سکونت
میان یک عالمه رمان
وب سایت
forum.taakroman.ir
کیف پول من
65
Points
0
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل از آتشی که افروختم خودم سوختم را در مورد افرادی به کار می‌برند که عواقب رفتار غلطشان گریبان‌گیر خودش می‌شود.

داستان ضرب المثل:
در جنگلی سرسبز، روباهی در کنار شغالی زندگی می‌کرد. روباه لاغر و ضعیف بود و زور بازویی نداشت ولی به جای آن خیلی باهوش و زیرک بود. برعکس او شغالی که در ن*زد*یک*ی او زندگی می‌کرد. قوی و زورمند بود در مقابل خیلی از عقل و شعورش استفاده نمی‌کرد.
این دو حیوان با هم زندگی می‌کردند، هر روز صبح روباه مکار به شکار می‌رفت و با هر حیله و نیرنگی بود حیوانی را شکار می‌کرد و به لانه می‌آورد و با شغال می‌خورد. شغال عملاً کاری نمی‌کرد همیشه گوشه‌ی لانه در حال استراحت بود. مگر وقتی که روباه نیاز به زور بازو و قدرت شغال داشت مثلاً وقتی حیوان بزرگی را می‌خواست شکار کند که بزرگتر از خودش بود. ولی با این حال بیشتر غذاها را شغال می‌خورد و مقدار کمی از آن نصیب روباه می‌شد روباه چند باری به شغال اعتراض کرد. ولی شغال که اوضاع را به نفع خود می‌دید به اعتراض‌های او گوش نمی‌داد.
یک روز که شغال بیشتر غذایی که آن روز شکار شده بود را خورد و روباره را گرسنه گذاشت، روباه عصبانی شد و چون می‌دانست با حرف زدن نمی‌تواند شغال را قانع کند تصمیم گرفت نقشه‌ای بکشد تا از دست شغال نجات پیدا کند. یک روز که روباه توانسته بود حیوان چاقی را شکار کند شغال حسابی گوشت خورد. و بعد از اینکه شغال سیر شد. روباه گفت: جناب شغال با اینکه شما موقع شکار کمکی به من نمی‌کنید ولی اشکالی ندارد. من این کار را می‌کنم ولی اگر شما یک روز مرا به حال خودم بگذارید و بروید من چه کار کنم؟
شغال که از این محبت نابهنگام روباه تعجب کرده بود گفت: من تو را تنها بگذارم؟ محال است! اصلاً این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟ من از کجا دوستی به خوبی تو پیدا کنم؟ (ولی در دلش می‌گفت: من از کجا دوستی به احمقی تو پیدا کنم، که هر روز غذای من را هم تأمین کند.)
روباه مکار از فرصت استفاده کرد و گفت: من به درستی صحبت‌های تو ایمان دارم. ولی ما روباه‌ها یک رسمی میان خود داریم، برای اینکه وفاداری و دوستی را ثابت کنیم، وارد یک باتلاق سیاه می‌شویم و بعد از اینکه توانستیم از آن خارج شویم از روی آتشی که قبلاً کنار باتلاق برافروخته‌ایم می‌پریم. اگر توانستیم از روی آتش بپریم، این بهترین دلیل برای اثبات وفاداری ما به دوستانمان است. من دلم می‌خواهد تو هم وفاداری‌‌ات را به من ثابت کنی تا بتوانم این دوستی را به دیگر روباه‌های جنگل نشان دهم.
شغال با خود گفت: من هیچ وقت نمی‌خواهم از دوست نادانم که تمام کارهای من را انجام می‌دهد دور شوم. و به روباه گفت: باشد شرط تو قبول! من برای اثبات وفاداریم این کار را خواهم کرد.
روباه گفت: خیلی خوب، همین حالا من کنار باتلاق پایین کوه می‌روم و آتش را درست می‌کنم تا تو بیایی! شغال قبول کرد و از او خواست برای اینکه اطمینان او هم جلب شود روباه هم این کار را به همین شکل انجام دهد. روباه پذیرفت و گفت: باشه، تو بپر، بعد از تو نوبت من است.
هر دو راه افتادند و به کنار باتلاق سیاه رفتند. شغال گوشه‌ای نشست و روباه به دنبال هیزم رفت تا آتشی درست کند. شغال همینطور که نشسته بود در دلش به روباه و بازی جدیدی که به راه انداخته بود می‌خندید.
شغال با خود می‌گفت: خوب من اگر از آب خارج بشم کاری ندارد از روی آتش پریدن. چون بدنم خیس است و حتی گرما رو هم حس نمی‌کنم.
روباه در این مدت هیزم‌ها را جمع کرد و آتشی به راه انداخت. بعد رو کرد به شغال و گفت: حالا وقتش رسید که وفاداری‌ات را به من ثابت کنی. بیا وارد این باتلاق شو و بعد که از آن خارج شدی از روی آتش بپر.
شغال که فکرش هم نمی‌کرد چه امتحان سختی پیش رو دارد، سریع آمد و پرید در باتلاق، باتلاق آنقدر آرام بود که هیچ حیوانی فکر نمی‌کرد، آبش اینقدر گل و لای همراه داشته باشد و سنگین باشد. شغال همین که وارد شد، فهمید روباه زیرک شرط آسانی برای او نگذاشته.
ولی به هر سختی و زحمتی که بود خود را از باتلاق پر از گل و لای درآورد و دورخیز کرد تا از روی آتشی که روباه افروخته بود بپرد. خواست از روی آتش بپرد ولی گل آنقدر او را سنگین کرده بود که دقیقاً افتاد وسط آتش چون روباه آتش بزرگی درست کرده بود هرچه شغال دست و پا زد و خواست فرار کند ولی دیگر دیر شده بود و حسابی آتش گرفته بود.
روباه خنده‌اش گرفت و گفت: چرا آتش گرفتی؟ شغال می‌گفت: نمی‌دانم من که دروغ نمی‌گفتم، چرا سوختم؟ روباه گفت: بله تو دروغ نمی‌گفتی، ولی این آتش تنها راهی بود که به ذهن من می‌رسید تا از دست تو خلاص شوم. شغال تازه فهمید روباه مکار چه نقشه‌ای برای فرار کردن از زورگویی های او کشیده. و او را در دام انداخته.


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

امضا : A_h
بالا