• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

فرشته اهریمنی | جلد اول از مجموعه حماسه نگهبانان | علی دهقان کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع جغد برفی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

جغد برفی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-07
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
1,142
امتیازها
63
سن
34
محل سکونت
یزد
کیف پول من
2,755
Points
0
نام رمان: فرشته اهریمنی جلد اول از مجموعه حماسه نگهبانان
نویسنده‌ی رمان: ملجین بروک
مترجم: علی دهقان کاربر انجمن تک رمان
ژانر: فانتزی شهری
خلاصه:
لیلیث که یک نیمه‌فرشته و نیمه‌شیطان است قراردادی شیطانی و ممنوعه می‌بندد تا احساس ل*ذت کند. او قدرت‌های تاریک و وقار مارمانند خود را فرا می‌خواند تا مردان را اغوا کند. این تا زمانی است که او خود با بزرگ‌ترین وسوسه خود روبرو می‌گردد، سر هیو کسلفورد از بهشت. او که زمانی یک شوالیه بود و اکنون یک نگهبان است، همواره با لیلیث سر ستیزه داشته، حتی با وجود اینکه ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
کاربر ویژه تک رمان
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,239
لایک‌ها
25,285
امتیازها
138
سن
23
کیف پول من
83
Points
0


photo_2020-01-21_22-59-43j.jpg


مترجم گرامی قبل از تایپ ترجمه خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید:

موفق باشید قلمتان مانا?
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .SARISA.

جغد برفی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-07
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
1,142
امتیازها
63
سن
34
محل سکونت
یزد
کیف پول من
2,755
Points
0
پارت اول
فصل اول
ایالت اسکس، انگلستان
جاده در حجاب مه پوشیده شده بود. اگرچه هیو قبلا در این منطقه سفر کرده بود، (یک به عنوان یکی از سلحشوران در رکاب رابرت دی‌اولنی که به کولچستر می‌رفت، و یک بار به عنوان شوالیه‌ای که به سوی دریا می‌گریخت و در جستجوی راهی به منطقه نورماندی بود)، اکنون به نظرش می‌آمد که گویی در این محیط آشنا و پهناور و پوشیده از مه، درختان تبدیل به سایه‌هایی مبهم شده بودند، و جزییات محیط زیر رنگ سرد خاکستری محو گشته بود.
اگرچه مه جاده را پوشانده بود، اما نمی‌توانست محوش کند. اگر به خاطر مسیر باستانی و فرسوده زیر پایش نبود، هیو مجبور می‌شد که منتظر بماند. رودخانه نزدیک‌تر از آن بود که او بخواهد کورکورانه پیش برود، و محموله‌اش گران‎قیمت‌تر از آن بود که بتواند خطر را بپذیرد. اما در مه نرم و وهم‌آلود، جاده باستانی راهنمایی محکم از آب در آمده بود. هیو پیچک‌های خاکستری را می‌دید که اطراف پاهایش می‌چرخیدند و هر قدم آنها را به ر*ق*ص وا می‌داشت.
حلقه سم‌ها دور سنگ، نجواهای خادمان، و شکاف چوبی واگن کنتس پایدارتر از زمین به نظر می‌آمدند. او به خورشید نگاهی انداخت، که مانند سکه‌ای نقره‌ای نور ضعیفی از خود ساطع می‌کرد که به رنگ خاکستری مایل به سفید در می‌آمد، اما قادر به نفوذ در مه غلیظ نبود.
«ممکنه راه‌مون رو گم کنیم سر هیو؟»
هیو روی زین چرخید، مرکبش را به کناری راند و صبر کرد تا واگن به او برسد. بانو ایزابل دستور داده بود پرده‌ها کنار زده شوند تا بتواند بهتر پیشروی را نظاره کند، اما چیز زیادی برای دیدن نبود. لباس ابریشمی کنتس که روی آن رشته‌های فلزی بافته شده بود، درخششی کمتر از آنچه او می‌خواست داشتند. حتی چین‌های طلایی زیر پیشانی‌بند کنتس آرام به نظر می‌آمدند. او بهترین لباسش را برای آخرین روز سفر و تجدید دیدار با شوهرش پوشیده بود، و هیو تشخیص داد هیچ هیجان یا اشتیاقی در صورتش وجود ندارد. و با وجود سوالش، به نظر نمی‌رسید که در مورد به تاخیر افتادن‌شان توسط مه نگران باشد، چهره‌اش مانند همیشه شیرین و موقر بود.
«نه، بانوی من، نه تا وقتی که از جاده منحرف نشده باشیم.» چشم هیو به گونه بی‌نقص او افتاد، کنتس حتی از او جوان‌تر بود، و پو*ست بی‌نقصی داشت که گذر زمان یا کار به آن آسیبی نرسانده بود. دستان سر هیو درون دستکش‌های فولادی خم شدند، و او کشیده شدن پینه پوستش به چرم درون دستکش را حس کرد. سر هیو زره را برای محافظت از او دریافت کرده بود، برای محفاظت همیشگی از کنتس و خدمت به دی‌آلنوی.
«به قلعه فوردهام نزدیک شدیم؟»
«اگه مه نبود می‌تونستیم ببینیمش.» هیو به سمت شمال شرقی اشاره کرد. «متوجه انحنای مسیر شدین؟ داریم به جایی که اولین ارل اسکس قلعه رو ساخت نزدیک می‌شیم.»
کنتس به پایین نگریست، انگار که به دنبال نشانه‌ای از سراشیبی است. خادمانش نیازی به دیدن نداشتند، آنها سراشیبی را در درد پاهای خود حس می‌کردند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

جغد برفی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-07
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
1,142
امتیازها
63
سن
34
محل سکونت
یزد
کیف پول من
2,755
Points
0
پارت دوم
«به خرابه‌ها نزدیک شدیم سر هیو؟»
سر هیو سرش را به نشانه تایید کج کرد. بقایای یک ساختمان رومی آغاز املاک دی‌آلنوی را مشخص می‌کردند. «به زودی بهشون می‌رسیم. ولی چون یه کم از جاده فاصله دارن، شاید نتونیم تو مه ببینیم‌شون.»
یکی از ندیمه‌های کنتس به جلو خم شد. «از کنام دزدها حرف می‌زدی، ایزابل؟ سر هیو، این درسته که باید با سارق‌های مخفی تو خرابه‌ها روبرو شیم؟»
کنتس جوان کمی سرخ شد، اما سر هیو خیلی وقت پیش متوجه شده بود که او در بارگاه‌ها تظاهر به رفتار موقر می‌کرد و در مقابل زیردستانش تفکرات تخیلی خود را مخفی می‌ساخت، و از اینکه او در خلوت برای ندیمه‌های خود داستان‌های تخیلی می‌گوید شگفت‌زده نشد.
سر هیو اگر می‌توانست آرزوهای خودش را به حساب سنش می‌گذاشت، اما از زمان خیال‌پردازی هفده سال گذاشته بود.
با جدیت گفت: «قطعا بانوی من. اونجا جای بی‌نظیری برای کمین کردنه.» در حقیقت بیشتر ممکن بود تا یک زوج عاشق در میان آن دیوارهای رو به زوال یافت شوند تا تعدادی قانون‌شکن. «اما نترسین. شما در برابر شرارتشون به خوبی محافظت می‌شین.» دستش را به سوی پشت آنها تکان داد، و به دو شوالیه‌ای که به دنبال کاروان آنها و سربازان پیاده اسب می‌راندند اشاره کرد. «ظرف چند ساعت شما رو سالم پیش شوهرتون بر می‌گردونم.»
بانو لبخند نرمی نثار سر هیو کرد. «به قول خودتون به خوبی عمل کردین، سر هیو. شوهرم خرسند خواهد شد، و من درخواست می‌کنم بهتون پاداش بده.»
سر هیو با شگفتی از تعریف کنتس، و اطمینان از اینکه ضعیف بودن نور و کلاهخودش داغی گونه‌هایش را می‌پوشانند، تعظیم کرد و گفت: «دو سال خدمت کردن به شما خودش پاداش به حساب می‌یاد، بانوی من.»
سر هیو فورا به خاطر ابتذال درون پاسخش پشیمان شد، اما کنتس فورا سرخ شد و به کوسن‌ها تکیه داد. قبل از برگرداندن صورتش نگاه کجی همراه با شوق به سوی سر هیو انداخت، و به حالت موقرش برگشت. نجوای آهسته‌ای از یکی از دو ملازمش آمد و به دنبال آن صدای خنده‌ای درون واگن پیچید. د*ه*ان بانو ایزابل با لبخندی کوچک و اندوهبار پیچ خورد.
ناگهان سیمای متفکرانه کنتس خیانت‌آمیز به نظر می‌رسید. هیو با جلو راندن اسبش دوباره از واگن جلو زد.
با وجود وعده کنتس در مورد جایزه، هیو شک داشت که دی‌آلنوی با سکه یا زمین از او تشکر کند. هیو در قلعه بارون بزرگ شده و سال‌ها به عنوان سلحشور او خدمت کرده بود، اما ارل اسکس صرف نظر از محبتی که به هیو داشت، به ندرت به یک شوالیه فقیر و بی‌پشتوانه چیز ارزشمندی می‌بخشید. بارون باید اتحادهای سیاسی خود را تقویت می‌کرد و هر آسیبی که پادشاه جان بی‌سرزمین در طول محاصره و پس از آن به املاک او وارد ساخته بود را تعمیر می‌نمود.
و مطمئنا خدمات هیو در مقایسه با دو شوالیه‌ای که در طول آن ساعات فلاکت‌بار ضدیت با پادشاه در کنار دی‌آلنوی بودند رنگ می‌باخت. محافظت از یک عروس کم‌سن، هر قدر ستودنی باشد، در ذهن دی‌آلنوی نه به درخشانی خدمات آن دو شوالیه و نه به آن میزان مفید می‌بود.
سایه‌های ویرانه‌ها در سمت چپ جاده پدیدار شدند، و هیو توجه خودش را معطوف آنها کرد.
هیو اگرچه از بی‌حادثه بودن سفرشان خوشحال بود، اما آرزو می‌کرد آن قدر وقت خالی نداشت تا بتواند در مسیر بازگشت به قلعه فوردهام به آینده غیرقطعی خود بیاندیشد. و با وجود اطمینانش از عدم وجود هیچ خطری، عاقلانه نبود که در مسیر هشیار نباشد. در این دو سالی که آشوب حکمفرما بود، هر جایی می‌توانست محل کمین دشمن باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

جغد برفی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-07
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
1,142
امتیازها
63
سن
34
محل سکونت
یزد
کیف پول من
2,755
Points
0
قرن‌ها تاراج مصالح تنها بخشی از دیوارها را دست‌نخورده باقی گذاشته بودند. حداقل سه ساختمان کنار جاده هستی داشت، هیو در سفرهای پیشین آنها را بررسی کرده و ساختارشان را به خوبی می‌دانست. دو ساختمان نزدیک‌تر به جاده تقریبا به طور کامل تاراج شده بودند، و تنها دیوارهایی به ارتفاع زانو از آنها باقی مانده بود. ساختمان پشت آنها ارتفاع خود را حفظ کرده بود، اما سقفش مدت‌ها قبل فرو ریخته بود. ستون‌ها شکسته و به صورت استوانه‌هایی سنگین در کنار ورودی افتاده بودند. عموما فرض می‌شد که آنجا یک معبد بوده باشد، اما هیو هرگز نفهمیده بود که معبد چه کسی یا چه چیزی.​
نگاه خیره هیو از دیوارهای کوتاه گذشت و به سمت معبد رفت، اما نتوانست آن ساختمان را ببیند.​
یکی از زنان فریاد زد: «اوه.» و هیو به آن سمت سر برگرداند. بانوان سر خود را از واگن بیرون آورده بودند.​
«امیدوارم دزدی که جواهرات رو از لباسم می‌دزده خوش‌قیافه باشه.»​
صدای خنده آنها به بیرون از واگن می‌رسید، و هیو قبل از اینکه دوباره به جلو نگرد به خود اجازه لبخند زدن داد. او ضمن جلو راندن اسبش، آخرین نگاه را به ویرانه‌ها انداخت.​
پیکری با لباس سرخ از زمین پشت نزدیک‌ترین دیوار برخاست و شتابان به مهی که معبد را احاطه کرده بود وارد شد.​
هیو با اطمینان از اینکه مرتکب اشتباه شده و سایه‌ها را با انسان اشتباه گرفته است پلک زد. هیچ موجودی حتی گوزن کوهی یا سگ شکاری قادر به حرکت با چنین سرعتی نبود، اما جیغ تیز بانوان او را متقاعد کرد که تنها کسی نبوده که چنین چیزی دیده است. شمشیرش را کشید و به درون مه خیره شد. آیا یک فرد آنجا بود، یا ویرانه‌ها یک گروه را مخفی کرده بودند؟​
با وجود تلاش هیو برای آرام کردن خودش، قلبش به شدت می‌تپید. از صداهای پشت سر فهمید که سربازان و خدمتکاران دور کجاوه کنتس حلقه دفاعی شکل می‌دهند. صدای بانو ایزابل زنان دیگر را ساکت کرد و سکوت بر گروه حکمفرما شد، تنها صدای جرنگ جرنگ زره و تپ تپ سم‌های جرج دی روئن که اسبش را به کنار هیو می‌راند می‌آمد.​
هیو با صدای آرامی پرسید: «دیدیش؟»​
«یه زن، با لباس اشرافی.» شوالیه کمان زنبوری‌ای که معمولا روی کمرش می‌گذاشت را برداشت، و یک گوی را در آن گذاشت. «تو این منطقه رو بهتر می‌شناسی. چی فکر می‌کنی؟»​
یک زن؟ هیو نتوانسته بود پیکر را دقیقا ببیند، اما به تشخیص جرج اعتماد داشت. قوه بینایی او بی‌نظیر بود، در حالی که برای هیو اجسام مبهم بودند تا اینکه به فاصله چهار و نیم تا شش متری او می‌رسیدند.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا