کامل شده رمان پیست مرگ | @Saba.N کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Saba.N
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 396
  • بازدیدها 22K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:

  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
IMG_20200923_174522_496.jpg


نام رمان : پیستِ مرگ
نام نویسنده : Saba.N
ناظر: Mids
ویراستار: Saba.N
ژانر : عاشقانه_هیجانی_درام
خلاصه :


★پسری از تبار هیجان با سری پُر شور و سودایی در ذهن، سرمست از لحظه های نابی که با غرور خلق کرده است؛ عشقی آتشین را در میان آهن پاره هایی از ج*ن*س غرور می یابد و این بار واردِ راهی می شود که جز هیجان، پستی و بلندی هایی را نیز به همراه دارد.

مقدمه : میداند که آخر یک شب از آسایشگاه بیرون خواهد زد.لباسهای آبی کهنه تیمارستان را دور خواهد انداخت. یواشکی از آن کمد بزرگ ، لباسهای قدیمی‌اش را پیدا کرده و خواهد پوشید. پا بر*هنه به خیابان های شهر خواهد رفت و آواز خواهد خواند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Fatemeh.M

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
2,070
امتیازها
63
سن
24
محل سکونت
اون دور دورا
کیف پول من
50
Points
0

پیوست‌ها

  • CD950D4A-C464-4E85-85CF-2853BEF3EA2B.jpeg
    CD950D4A-C464-4E85-85CF-2853BEF3EA2B.jpeg
    34.6 کیلوبایت · بازدیدها: 599
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پارت_1


لازم به ذکر است که مکانِ نوشته شده در این پست‌ها، وجودِ خارجی ندارد!


روی تخت یک نفره‌ی فلزی‌اش نشسته و با آشفتگی به در کوچک آلومینیومی و دیوارهایِ آبیِ رنگ و رو رفته، نگاه می‌کند. آبی مگر رنگ مورد علاقه‌اش نبود؟ پس چرا حالا با دیدن این دیوارها، ذهنش درگیر و قلبش ناآرام‌تر می‌شد؟!
عرق می‌کند. نگاه مات‌مانده‌اش را به تک کمد فلزی و مکعبی شکل درون اتاق می‌دهد و پنجره‌ی کنار تختش به طرز مزخرفی، پرتوهای سرکشانه‌ی خورشید را به داخل هدایت می‌کند. درست روی چشم‌های خمار مشکی رنگی که خیلی وقت است که دیگر برق و سویی ندارند. گِرِه روسری سفید و کوتاهش را شُل می‌کند و روسری، روی سرشانه‌های ظریفش می‌افتد. دستی به گر*دن خیس از عرقش می‌کشد که یکهو صدای قار و قار کلاغ‌ها بالا می‌گیرد. می‌ترسد و در جایش تکان خفیفی می‌خورد. فی‌الفور نگاهش را از پنجره به بیرون می‌دهد. او را می‌بیند. اویِ بیش از حد آشنا را. اویی که درست مثلِ خودش، یک ماه و چند روزی می‌شود که در آسایشگاه روانی، بستری است. مثلِ تمامِ این مدت، زیرِ همان درختِ چسبیده به فنسِ مابینِ دو حیاطِ دو آسایشگاه نشسته است. باز جوجه کلاغی را به بهانه‌ی دانه دادن، در چنگال محکم و مردانه‌ی خود اسیر کرده است. و چقدر جوجه کلاغ‌ها احمق بودند! هر بار به دامش می‌افتادند. می‌رفتند و اندکی بعد، باز به تله‌ی او، دُم می‌دادند. دقیق‌تر نگاهش می‌کند و آه از نهادش بلند می‌شود. این دمپایی‌های لنگه به لنگه، به هیچ‌وجه با چهره‌ی یزدانِ خوش‌پوشِ سابق هم‌خوانی ندارد! همین‌طور ساکت و خیره از پنجره‌ی طبقه‌ی بالا نگاهش می‌کند که یکهو یزدان سر بالا می‌آورد و مچ نگاهِ سیاه روناک را با تیله‌های آبی‌اش می‌گیرد. ناخداگاه کمی عقب می‌رود و با هینِ ضعیفی که از د*ه*ان خارج می‌کند، همان دستی که بند به پنجره بود را روی ل*بش می‌گذارد. می‌بیند که یزدانِ آبی‌پوش و حالا تماماً کچل، بچه کلاغ را ول می‌کند و... چیزی در دل روناک تکان می‌خورد. با یادآوریِ چیزی... یا بهتر است بگوییم کسی، برمی‌گردد و از نگاه کردن به بیرون دست می‌کشد. نمی‌خواهد که با خیره ماندن به آبی‌های یزدان، به تیله‌های دلبرِ مرد چشم دریاییِ خود خیانت کند و... یزدان، خیلی بیش از خیلی شبیه به مردِ اوست. جایی توی س*ی*نه‌اش درد می‌کند و می‌سوزد. خاطرات گذشته، با سپاهِ تلخ و سیاه بغض، تیم می‌شوند و هجوم می‌آورند به گلوی نحیف و این روزها خسته از جیغ و گریه‌های دخترک. قلبش فشرده می‌شود. انگاری که نفسش بند برود و نمی‌داند تا چه وقت باید تحمل کند تا این وضع لعنتی تمام شود؟
رفته رفته صورتش از زور غم، درد و رنج کبود می‌شود. و دست خودش نیست که اینطور با هق بلندی، شیشه‌ی بغضش در هم می‌شکند. دست‌هایش را روی صورتش می‌گذارد و بلند بلند گریه می‌کند. قفسه‌ی س*ی*نه‌اش محکم بالا و پایین می‌رود و ناخداگاه میان بغض و گریه، نامِ اویی که نیست را هجی می‌کند. چشم‌هایش می‌سوزند. و حالا تمام تنش از درد و غم و دلتنگی، لرز گرفته است. همینطور بی‌مهابا گریه می‌کند که ناگهان درب اتاق، به ضرب باز می‌شود و قامت باریک و کشیده‌ی زنی با روپوش سفید در چهارچوب حاضر می‌شود. برای لحظه‌ای گریه‌اش قطع می‌شود؛ اما همین که نگاه سبز و وحشیِ زن را که اخم هم کرده است می‌بیند، دوباره گریه را از سر می‌گیرد و میان هق هقش، ناله‌وار خواهش می‌کند:
-ثریا کمکم کن. باز دلم طاقت از دست داده. دارم... دارم خفه می‌شم.
هق می‌زند. و ثریاست که چند قدم جلوتر می‌رود و از دیدنِ حال زار دخترک، اخم‌هایش را آب می‌کند. دستش را برای لمس موهای دخترک جلو می‌برد؛ اما میانه‎‌ی راه، عقب می‌کشد. ترجیح می‌دهد همان پرستار بداخلاق و بیشعوری باشد که روناک همیشه اینطور خطابش می‌کرد. تیز نگاهِ دخترک مغموم می‌کند و جدی ل*ب می‌زند:
-ازت می‌خوام که تمومش کنی روناک!
روناک اما دارد زیر این حجم از غم، درد و دلتنگی و دیوانگی و کم‌طاقتی، جان می‌دهد و لِه می‌شود. گریه‌اش شدت می‌گیرد و ثریای بی‌‌اخلاق است که فریاد می‌زند:
-اگه تمومش نکنی، مجبور به راهی میشم که اصلاً دوسش نداری روناک!
و روناک آن راه را می‌داند و... می‌ترسد! به یکباره و همچون جنینی در خود مچاله و جمع می‌شود. می‌لرزد و تنش یخ می‌بندد. گریه نمی‌کند؛ اما سکسکه اَمان نمی‌دهد که جمله‌اش را کامل و درست و درمان بگوید:
-دا... داد... نـ... نزن.
ثریاست که با دلخوری و صلابت می‌پرسد:
-اینجوری پای قولِت موندی؟ اینجوری قراره خوب بشی؟
و تا روناک به خود بیاید، ثریا محکم و جدی، همکارش را صدا می‌زند:
-فرنوش؟ سریعاً بیا اتاقِ صفر بیست و یک!
و ثریاست که از جیبِ مانتوی کوتاهش، آمپولی را بیرون می‌کشد. و روناک، باز گریه را از سر می‌گیرد. اما نه برای دلتنگی و غم. برای خواهش و التماس به ثریا!
نمیخواست که باز هم چون دفعات پیش، به زور قرص و سوزن، یک سری کوفتی به بدنش تزریق کنند تا بلکه تا دو یا سه روز انقدر بی‌حال، بی‌نا و توان شود که حتی خودش را هم فراموش کند چه برسد به اویی که در پس ذهنش هر روز و هر ثانیه مرور می‌شد.
فرنوش؛ پرستار نسبتاً چاقی‌ست که با یک کیسه پر از قرص، داخل اتاق می‌شود. به محض ورود و تماشای روناک در آن حال، کاسه‌ی چشم‌های پف‌دارش پُر از اشک می‌شوند. راست می‌گفتند که چاق‌ها مهربان‌اند و نرم‌دل؟ یا فقط فرنوش اینطور بود؟ با قدمی بلند خود را به ثریا می‌رساند. کیسه‌ی قرص‌ها را به دست او می‌دهد. قرص‌های آبی رنگ گردالی که روناک از آنها متنفر بود. چانه‌اش می‌لزرد و دستش را بند گوشه‌ی تخت می‌کند. با چنگ زدنِ ملحفه‌، با بغض می‌پرسد:
-می‌خواین بازم بی‌حسم کنید؟
مکث سه ثانیه‌ای می‌کند. بغضش را قورت می‌دهد ولی مگر پایین می‌رود آن غده‌ی سیاه دردآور؟
ل*ب‌هایش می‌لرزند وقتی که ادامه می‌دهد:
-برای چند روز؟ با سه چهار روز بی‌حس و لال کردنم چی میشه؟ هان؟ من یادم میره که نیست؟ که ندارمش؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پارت_۲


نگاه پر از اشک فرنوش و نگاهِ مات؛ ولی نگرانِ ثریا هر دو به او دوخته شده‌اند. به اویی که واقعاً کم آورده است و هیچ توانی برای جنگیدن ندارد! روناک همچون ماهی که از آب بیرون اُفتاده باشد، د*ه*ان باز و بسته می‌کند؛ اما نمی‌تواند چیزی بگوید و غده‌ی لعنتی در گلویش، هر لحظه بیشتر عود کرده و دردآورتر می‌شود. دم عمیقی می‌گیرد و دستش را روی قلبِ دردمندش مُشت می‌کند و فشار می‌دهد:
-دوستش دارم خب... خب هنوز داره توی قلبم نفس میکشه.
ل*ب‌هایش می‌لرزند:
-نکن ثریا... نکن. نکن دیگه حالم از خودم به هم می‌خوره.
می‌بیند که دست‌های گرد و تپل فرنوش روی بازوی ثریا می‌نشینند و تکانش می‌دهند. و ثریا یک‌جور نگرانی نگاه روناک می‌کند. طول می‌کشد تا ل*ب بزند:
-تزریق و هیچ کوفت دیگه‌ای نداریم. برو بیرون فرنوش.
فرنوش است که از شدت خوشحالی، هول می‌کند و لبخند می‌زند. بی‌چاره و ترسیده کیسه‌ی آمپول و قرص‌ها را از ثریا می‌گیرد و به سرعت از اتاق خارج می‌شود.
و بار سنگین و وحشتناکی از روی س*ی*نه‌ی روناک برداشته می‌شود. با چشمانی پُر و لبخندی لرزان، تشکر می‌کند:
-مرسی بداخلاق!
ثریا هم می‌خندد. مضطرب و تصنعی. اما پا به پایِ او می‌آید:
-بچه پُررو رو نگاه تو رو خدا...
روناک این بار عمیق‌تر می‌خندد اما یک‌طور درد داری؛ اما عمیق. ثریا، چالِ دو گونه‌اش را می‌بیند و... لحنش نرم می‌شود وقتی که لبخند به ل*ب از دخترکِ نحیف پیش رویش تمجید می‌کند:
-می‌خندی، خوشگل‌تری‌ها!
و روناک به یکباره روح از تنش پَر می‌کشد و دوباره بغض می‌کند. این جمله را از مَردَش زیاد شنیده بود و اصلا چقدر دلتنگ صدای اوست! دکتر آرمان قول‌های خوب خوب می‌دهد؛ اما...
هیچ‌کدام از حرف‌های دکتر آرمان، اعتباری ندارد. البته که برای روناک! بغضش عمق می‌گیرد. چهارده روز بستری شدنِ روناک به ماه تبدیل شده بود و هیچ‌چیزِ خوبی در این قضیه نمی‌بیند. قطره اشک سمج از گوشه‌ی چشمش پایین می‌افتد که ثریا با اخم تذکر می‌دهد:
-هِی هِی... حواست فقط پیشِ من باشه.
لبخند لرزانی به رویش می‌پاشد و نیم نگاه گذرایی به بیرون می‌اندازد. هوا آفتابی‌ست. مَردَش از آفتاب متنفر است. باران دوست دارد و... دلتنگی، دردِ بی‌درمان بود دیگر نه؟
دلش می‌گیرد. ناخداگاه سردش می‌شود و تنش خفیف؛ اما می‌لرزد.
ثریاست که دل‌نگران می‌شود:
-سردته؟
بازوهایش را ب*غ*ل می‌گیرد. بوی عید می‌آید. و یادِ آن فال حافظ نحس برای یک لحظه هم از مغزش پاک نمی‌شود! و اصلا چه عیدِ سیاهی‌ست عیدِ امسال!
معده‌اش به هم می‌پیچد. منقبض می‌شود و درد می‌کند. میمیک صورتش توی هم جمع می‌شوند و چشمانش از زور درد می‌لرزند.
کوتاه ل*ب می‌زند:
-نه.
اعصابش از درد به هم می‌ریزد. کلافه، دست بالا می‌برد و موهایش را چنگ می‌زند و... به محض دست کردن توی ابریشمی‌هایش خشکش می‌زند و نفس‌هایش به شماره می‌افتند. ته دلش خالی می‌شود و ناباور لمسشان می‌کند. انقدری کوتاه است که تا زیر گوشش می‌رسد. بغض می‌کند. چرا یادش نمی‌آمد که کِی کوتاهشان کرده است؟ اصلا... اصلا مگر مَردَش، موی بلند دوست نداشت؟ باز چانه‌‌اش می‌لرزد.
با تیله‌های پُر، نگاه ثریا می‌کند:
-تو... تو کوتاهشون کردی؟ چـ... چرا... یادم نمیاد؟ مـ... من...
هق می‌زند:
-آینه... یه آینه می‌خوام. مـ... من...
و به این جای حرفش که می‌رسد، ثریا بی‌حال و کلافه می‌خندد. خنده‌ای که بیشتر رنگ تمسخر دارد:
-حتی فکرشم نکن!
لبانش از زور بغض و بی‌نفسی می‌لرزند. نه اینکه دلیلِ این جوابِ ثریا را نداندها... می‌داند. خوب هم می‌داند. به خوبی به یاد داشت که روز اولی که به آسایشگاه آمده بود، نیمه‌های شب از زور دلتنگی آینه را شکسته و با خرده شیشه‌ها رگش را بریده بود. به یاد دارد. تهدیدها و تشرهای ثریا را که...
لرزان صدایش می‌زند:
-ثریا؟
و همان لحظه دربِ اتاق طاق به طاق از هم باز می‌شود. پرستارِ سفیدپوشی با اخم ل*ب از هم باز می‌کند:
-ملاقاتی داری!
قلبش درد می‌کند. آینه می‌خواهد و ملاقاتی؟ بغضش می‌شکند. آرام و تلخ.
و ثریا، کوتاه جواب می‌دهد:
-بگو بیاد داخل.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پارت_3

دستش را به پنجرهء قدی کافه تکیه داده و با چشم‌هایی که به رنگ دریا بودند و دارند از خستگی بسته میشوند ، مشغول تماشای خیابان بارانی‌ست. ساعت از دوازده نیمه شب هم گذشته ولی از شور و شوق مردم ذره‌ای کاسته نمیشود. باران نم‌نم میبارد و هفتهء اول فروردین هم شلوغی خاص خودش را دارد. از بالا به دختربچهء صورتی پوشی نگاه میکند که بستنی‌اش از دستش به روی زمین می‌افتد و گریه‌اش بلند میشود. ناخداگاه لبانش از هم فاصله میگیرند و ل*بش به خنده کش می‌آید. همینطور خیرهء بیرون است که یکهو صدای اعلان پیام گوشی‌اش بلند میشود. دست روی صفحه میکشد و پیام را باز میکند :
_ کِی میرسی عزیز دلم؟ شام خوردی؟
لبخندش عریض میشود و این مادر مثل اینکه زیادی مهربان بود. کاش پدرش هم کمی مثل مادرش رفتار میکرد. کاش... برای ناهید جونِ ذخیره در گوشی‌اش مینویسد :
_ نمیرسم بیام.
عادتش بود که کوتاه جواب بدهد. با همه اینطور بود اِلا رفیق چندین و چند ساله‌اش عرفان ، که از قضا شریک کاری‌اش هم بود. تکیه‌اش را از پنجره میگیرد و با صدای بمی که حالا کمی گرفته و خشدار هم شده بود ، میپرسد :
_ عرفان پوشیدی؟
صدای پر هیجان عرفان از اتاقک کنار پیشخوان می‌آید :
_ دارم میپوشم‌. چقدر عجولی سهند!
و مثل اینکه این رفیقِ همیشه بشاش و زیادی بیخیالش ، به شدت زمان نشناس بود. تک خنده‌ای میکند و دستی به صورتش میکشد. زبری ریش‌هایش کف دست خودش را اذیت میکنند و مدتی بود که بخاطر کار در کافه‌شان و درگیری‌های رالی ، اصلاح نکرده بود. خمیازه‌ای میکشد و بلوز سفید رنگ مردانه‌اش را مرتب میکند. به سمت در چوبیِ کافه حرکت میکند. به اسم طلایی حک شده روی در خیره میشود و با خود میپرسد " چرا کافه دارک ؟ " راستش خودش هم نمیدانست. چرا که وقتی عرفان گفته بود نام کافه یا دارک باشد یا دارچین ، او برای فرار از نام ادویه‌ای که از ان متنفر بود ، گفته بود دارک و حالا بعد از گذشت مدت‌ها ذهنش درگیر نام کافه شده بود. پوووف کلافه‌ای میکند و موهایش را طبق عادت بهم میریزد. همین مانده بود که بین هزار و یک مشکل به نام کافه فکر بکند. کلافه داد میزند :
_ نیومدی؟
با مکث کوتاهی میگوید :
_ خداحافظ.
عرفان ، هول از اتاقک کنار پیشخوان بیرون می‌آید‌. نفس نفس میزند وقتی که میگوید :
_ خدا بهت انصاف بده ، خب داشتم جمع میکردم اونجارو.
سهند اما بیخیال شانه بالا می‌‌اندازد :
_فردا جمعشون میکردی!
عرفان نگاه چپی به او می‌اندازد که سهند جبهه گیرانه جواب میدهد :
_ خب حالا توام.
دستش روی دستگیره در می‌نشیند و آن را پایین میکشد و هر دو کنار هم از کافه خارج میشوند.
سوار 207 کاربنی رنگ عرفان که میشوند ، ناخداگاه دوباره اخم‌هایش در هم میروند.نگاه سریعی به اتاقک ماشین می‌اندازد و نمیداند چرا مدام در حال مقایسه ماشین قبلی‌اش با هر ماشین‌ سواری‌ است که داخلش میشود؟! عرفان که متوجه ناراحتی و کلافگی‌اش میشود ، با لحن دلگرم کننده‌ای میگوید :
_ به رالی فکر کن! یکی بهترشو میخری.
حتی به سمت عرفان هم برنمیگردد تا جوابش را بدهد. همانطور که سرش را به شیشه چسبانده و خیرهء بیرون است ، صدای هوم مانندی از گلویش خارج میکند ولی ذهنش عجیب حول محور همین موضوع میچرخدد. اگر پدرش با شرکت کردنش در رالی مخالفت نمیکرد ؛ اگر بخاطر سرمایه برای شرکت در رالی مجبور به فروختن شاسی بلند سفید رنگ محبوبش نمیشد ، همه چیز خوب پیش میرفت. نه او میشد سهند کافه دارِ زانتیا سوار! و نه پدرش میشد یک دبیر غیرنمونه که نتوانست مانع پسر بیست و چهارساله‌اش در اجرای تصمیم احمقانه‌اش بشود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پارت_4

نگاهش چراغ‌های زرد و قرمز ماشین‌ها و موتورهارا در سیاهیِ شب دنبال میکند و مغزش از آن‌همه فکر و خیال دارد زنگ میزند. دست عرفان روی دستگاه پخش ماشین می‌نشیند و یکی از آهنگ‌های محبوبش را پلی میکند. اما همین که آهنگِ بیس‌دارِ همیشه در حالِ پخش در ماشینش شروع به خواندن میکند ، عرفان آلبوم‌هارا بالا و پایین میکند و میخواهد که امشب را با رفیقش که عجیب دارد سخت میگیرد ، راه بیاید. به ماشین شتاب بیشتری میدهد و میخواهد که هر چه سریعتر به رخت‌خواب گرم و نرمش برود و خب اشکالی ندارد که امشب را با سلیقهء سهند جلو بروند و شایع گوش بدهد! طولی نمیکشد که صدای زمزمهء سهند تکیه زده به شیشه را که دارد با آهنگ همخوانی میکند را میشنود و ... همین هم خوب است :
_ یه موقع‌هایی هست که حالِ هیچی نیس.. میزاری پیش بیاد جای پیش بینی! هر کی هر جوری باشه گیر میدی و به چشم نمیاد حتی داف ویترینیش ..
به اینجای آهنگ که میرسد ، نمیتواند جلوی خنده‌اش را بگیرد و خطاب به سهند و با خنده میگوید :
_ مختص خودته که رو دخترهای گُل مردم عیب میزاری! تهشم به سوگند قناعت کردی.
سهند هم با گفتن این جملهء عرفان میخندد و به این فکر میکند که واقعا چرا هر بار بی‌دلیل و منطق هرکسی را که عرفان ، برای دوستی با او پیشنهاد داده بود و یا حتی اگر خود دخترک پا پیش گذاشته بود ؛ رد میکرد؟ جوابی پیدا نمیکند که یکهو یاد سوگند می‌اُفتد! دوست دخترِ نوزده سالهء لوسش که اخیرا حوصله‌اش را سر بُرده بود. به این فکر میکند که باید حتما او را ببیند و با او حرف بزند که با جملهء بعدی عرفان ، تمام حواسش به سمت رالی و رویای چندین و چندساله‌اش کشیده میشود :
_ راستی .. کِی با عمو سامان دربارهء رالی حرف بزنیم؟
با پدرش حرف بزنند؟ در مورد رالی؟ کدام رالی؟ سوال‌ها یکی یکی و پشت سر هم ردیف میشوند ؛ برای همین به طرف عرفان برمیگردد و همان ایکس‌های درون ذهنش را بیرون میریزد :
_ رالی؟ مگه جور شده کارِمون که از الان بدوییم و بریم باهاش حرف بزنیم؟
عرفان متعجب نگاهش میکند و میگوید :
_ پس من امروز چی گفتم تو کافه؟
نگاهش را به خیابان شلوغ رو به رو میدهد و از سرعت ماشین می‌کاهد :
_ مگه نگفتم ماهان فقط چند روز فرصت خواست؟ خب قرار شد مُعَرِفمون بشه دیگه!
سهند از روی حرص و تمسخر پوزخند میزند و میگوید :
_ آخه کدوم آدم عاقلی به کسی اعتماد میکنه که در حد اینستاگرام آشنایی داره باهاش؟ نکنه جدی جدی باورش کردی؟
عرفان کلافه از بحث‌های همیشگی و بدبینی‌های مکرر سهند و شک‌هایش در مورد کلاهبرداری‌ها ، جواب میدهد :
_ چرا انقدر بدبینی داداشم؟ چرا ؟
سهند نگاه چپی به او می‌اندازد که عرفان ادامه میدهد :
_ بیا و یک بارم که شده ، به من اعتماد کن! به والله همه کلاهبردار و دزد نیستن.
سرش را به صندلی ماشین میچسباند و به این فکر میکند که مسئله باور کردن عرفان نیست! مسئله اعتماد به یک فرد مجازی است که ادعای جور کردن قضیهء رالی را برای کسانی داشت که حتی آنهارا کامل نمیشناسد. چشم میبندد و آهسته ل*ب میزند :
_ قبوله! یک بار با عقل تو میریم جلو.
عرفان با خوشحالی میخندد و میگوید :
_ داداشِ خودمی!
و ضربهء آرامی به بازویش میزند. سهند تک خنده‌ای میکند و میگوید :
_ فقط میخوام مطمئن شم که آدم مورد اعتمادیه!
عرفان میخندد و با چشمکی که حواله‌اش میکند ، جواب میدهد :
_ اونم به روی چشم.
و داخل کوچهء بن بستی می‌پیچد که خانه‌اش در چهارمین طبقهء آخرین آپارتمانِ آن است. ریموت را میزند و داخل پارکینگ میشوند. ماشین را که پارک میکند ، هر دو تنِ خسته خود را به آسانسور میسپارند. سهند بالا تنه‌ ورزیده‌اش را به بدنهء آسانسور تکیه میدهد و در آینهء آن نگاه گذرایی به خودش و عرفان می‌اندازد و برای هزارمین بار به تضادهای چهره خودش با عرفان و حتی تضاد عجیب اجزای چهره خودش باهمدیگر فکر میکند. نگاهش را از موهای پر پشت و مشکی رنگش که چندتارشان ، پریشان روی پیشانی‌اش خانه کرده‌اند میگیرد و به چشم‌های آبی رنگش خیره میشود که انگار لابه‌لای آن همه آبی ، رگه‌های طوسی رنگی موج میخورند. صورت گندم گونش را کاملا برانداز میکند و سر آخر ل*ب‌های متوسط و فک زاویه‌دارش. به این فکر میکند که چشم‌های آبی رنگش با موهای مشکی و پو*ست نسبتا تیره‌اش هیچ همخوانی‌ ندارند ولیکن همه از او یک جذاب لعنتی ساخته بودند. نگاهش را به عرفان میدهد. موهای طلایی رنگ با چشم های درشت و سبز و یک صورت بی زاویه ولی سفید! چشم‌های همیشه خمارش را ریز میکند و ادامهء آهنگی را که در ماشین عرفان گوش میدادند را میخواند :
_ گاهی وقتا خوب میرونی ولی پیست کوچیکه ..
آسانسور می‌ایستد و هر دو به سمت درب قهوه‌ای سوخته رنگ حرکت میکنند. عرفان کلید می‌اندازد :
_ خودت رو درگیر نکن زیاد! فردا راجبش حرف میزنیم.
سهند سری به نشانهء تایید تکان میدهد و خمیازه میکشد و هر دو داخل خانه میشوند ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پارت_5

همینطور که روی تک صندلی مشکی رنگ کافه که از قضا درست کنار پنجره بود ، نشسته ، نگاهش را بین مشتری‌های کافه میگرداند تا اگر که کسی کم و کسری داشت ، رسیدگی کند. نیما ، پسرک هیجده ساله‌ء لاغر اندامی که به عنوان گارسون در کافه‌شان کار میکرد را از نظر میگذراند و به یونیفرمش که دارد در تنش زار میزند ، خیره میشود. اخم میکند و نگاهش را به عرفانی میدهد که دارد سینی به دست و با دو قهوه نزدیک میشود. عرفان مثل همیشه لبخند به ل*ب دارد و سینی را روی میز چوبی میگذارد و سعی میکند ذوق درونش را پنهان کند و آهسته حرف بزند :
_ ماهان مُعَرفمون شد! حله!
با این حرف ، سهند یک‌تای ابرویش را بالا میبرد و کنجکاو میپرسد :
_ خب؟
عرفان ریز میخندد و همینطور که با فنجان قهوه‌اش بازی میکند ، میگوید :
_ خب نداره که! قراره توو پیست رویال برونی.
سهند به یکباره ماتش میبرد و انگار که دیگر نمیشنود. پیست رویال؟ تکیه‌اش را به صندلی میدهد و خیرهء کاکتوس‌های رنگارنگِ کنار پنجره میشود. دست خودش نیست که گوشهء ل*بش ، کم کم کش می‌آید و انگار که تازه فهمیده باشد که چه شده! پیست رویال. همان پیست بزرگ لعنتی که مالِ شاهین موحِد است. شاهین موحدی که نامش در بین جدول برترین برگزارکننده‌های رالی غیرقانونی در صدر است. شوکه به عرفان نگاه میکند که عرفان از قیافه سردرگم و جا خوردهء او زیر خنده میزند. بلند .. طوری که نگاهِ چند نفری جلب آنها میشود. سهند هم ریز میخند و کمی به سمت میز خم میشود. آرنج‌هایش را روی میز میگذارد و به عرفان هشدار میدهد :
_ یه کم آرومتر بابا!
عرفان هم کمی به سمت او متمایل میشود. کمی از قهوه‌اش را مینوشد و سپس نگاهِ برق زده‌اش را سمت مردمک های آبیِ سهند میگیرد :
_ البته تو میرونی!
سهند جا میخود :
_ چی؟
عرفان شانه بالا می‌اندازد و نگاهش را به دختر سرتا پا قرمز پوشی میدهد که دارد روی تخته سیاه نصب شده روی دیوار ، جمله‌ای مینویسد :
_ جفتمون نمی‌تونیم مسابقه بدیم. یا تو میرونی و من Co_Driver تو میشم و یا برعکس و از اونجایی که تو دست فرمونت اوکیه .. تو برون!
سهند در فکر فرو میرود و حالا احتمال برنده شدنش در رالی یک به صد است. کاش عرفان هم میتوانست مسابقه بدهد و شاید ... سری به نشانهء تایید تکان میدهد و توضیح بیشتری میخواهد :
_ چند مرحله‌ایه؟
عرفان گوشهء ابرویش را با انگشت اشاره میخاراند :
_ قرار شد رسیدیم اونجا قوانین رو بگن بهمون. مهم اوکی شدنه کاره دیگه!
سهند تکیه‌اش را به عقب میدهد و میخواهد حتی اگر دروغ هم که شده باشد ، این قضیه را باور کند. بالاخره رویا و خواستهء کودکی‌اش بود و بس‌. بلند میشود که صندلی با صدای قیژی عقب کشیده میشود. عرفان متعجب از یکهویی بلند شدنش میپرسد :
_ کجا؟
سهند اما بی‌اینکه جواب سوالش را بدهد ، میگوید :
_ شب خونمون میبینمت.
و عرفان فقط میتواند مات رفتنش را تماشا کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پارت_6

دستگیره را پایین میکشد و از کافه خارج میشود. پله‌هارا تند پایین می‌‌آید و سوار زانتیای نقره‌‌ای رنگش میشود. ماشین را به حرکت در‌می‌آورد و دستش دستگاه پخش را روشن و مثل همیشه هیپ هاپ و رپ گوش میدهد. آخر مگر چه داشتند آن موزیک‌های به درد نخور و پاپ عاشقانه؟ گوشی‌اش را در دست میگیرد و دستش شماره‌ای را لمس میکند که آن را "کاوه" ذخیره کرده است. به محض خوردن بوق سوم ، صدای گرم و بشاشِ رفیق کودکی‌اش را میشنود :
_ سلام داداشم. خوبی؟
_ مرسی. کجایی؟
کاوه خندهء پرحرصی به این عادتِ بد رفیقِ زیادی سمجش میکند و میگوید :
_ خونه.
لحنش هیچ حسی ندارد جز یک دستور و امرِ دوستانه :
_ راس ساعت ۶ توو کافه پیانو میبینمت.
کاوه اما عادت دارد به اینجور بودنِ سهند ، پس با خنده میگوید :
_ چشم. امرِ دیگه؟
سهند هم نمیتواند جلوی تک خنده کوتاهش را بگیرد ولی با پرویی تمام ادامه میدهد :
_ ۶ نشه ۶ و یک دقیقه.
و با مکث کوتاهی میگوید :
_ خداحافظ.
و تماس را بی اینکه منتظر خداحافظی او باشد ، خاتمه میدهد و فرمان را به طرف کوچه‌ای میچرخاند که تابلوی ابتدای وردیِ آن ، میگوید که نامش شهریور است. کوچه‌ای که انتهای آن منتهی میشد به یک کافه دنج و گرم و با نورپردازی خوب! درست برعکس کافه خودشان که همیشه تاریک بود و کم نور! جلوی درب تمام شیشهء کافه پارک میکند و با قدم‌های بلند و محکم داخل میشود. از پله‌های مارپیچ چوبی وسط کافه عبور میکند و آخرین میز سیاه رنگِ کنار پنجره را انتخاب میکند و جای شکرش باقیست که خالی بود! روی صندلی مینشیند و نگاه گذرایی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد که نشان میدهد کاوه برای رسیدن هنوز پانزده دقیقه‌ای وقت دارد‌. گارسون قد کوتاه و نسبتا چاقِ کافه که پیراهن و شلوار پارچه‌ای مشکی رنگ به همراه یک کراوات سفید به تن دارد ، برای گرفتن سفارش نزدیک میشود که سهند همانطور که نگاهش از بالا به کوچهء خلوت است ، ل*ب میزند :
_ دوتا اسپرسو.
و گارسون با "چشم"ِ کوتاهی دور میشود. ساعت چهار دقیقه به ۶ است که صدای گرم و آهستهء کاوه را از فاصله نزدیک میشنود :
_ من اومدم.
سهند با لبخند سری تکان میدهد و نرم سرش را سمت کاوه‌ای میگیرد که همچون خودش یک تیشرت جذب مشکی رنگ و یک شلوار همرنگ آن پوشیده است. کاوه درست رو به روی او جا میگیرد. کنجکاو نگاهش میکند و میپرسد :
_ خب؟ گوشم با توعه.
سهند کمی به سمتش خم میشود و دست‌هایش را در هم قلاب میزند. نگاه و حالت‌هایش پر از کلافگی‌ست که کاوه میپرسد :
_ خوبی تو؟
هوف کلافه‌ای میکند و سپس خیره در چشمانِ آبی پر رنگ کاوه که همچون چشم‌های خودش رگه‌های طوسی دارد ، ل*ب میزند :
_ میخوام ماشین رو بفروشم.
کاوه به یکباره جا میخورد :
_ چی؟ بازم؟
سهند سری تکان میدهد. ل*ب پایینی‌اش را به د*ه*ان میگیرد و سپس ول میکند :
_ میخوام مثل دفعه پیش برام یه مشتری پیدا کنی.
کاوه اما مبهوت نگاهش میکند که او ادامه میدهد :
_ میگی چیکار کنم؟ قضیهء رالی اوکی شده. بابا هم تحت هیچ شرایطی توو این قضیه کمکم نمیکنه. ندیدی دفعه پیش برای اینکه ثابت کنم رو پای خودم می‌ایستم و دستم به دهنم میرسه چیشد؟
کاوه سری تکان میدهد و دست لابه‌لای موهایِ مشکی‌اش میکشد و به خوبی به یاد دارد که پدر سهند مخالفت مستقیم خودش را در مورد رالی اعلام کرده بود و گفته بود که سهند هر غلطی که میخواهد بکند ولیکن او هیچ سرمایه‌ای برای رسیدن سهند به خواسته‌اش ، جلو نخواهد گذاشت. گفته بود و سهند ماشین شاسی بلند سفید رنگ محبوبش را فروخته و با نصف پول آن ، کافه را با عرفان شریک شده بود و با باقیِ آن زانتیای نقره‌ای رنگِ مدل پایینی برای خود جور کرده بود. برای همین با مکث کوتاهی میگوید :
_ مطمئنی؟
سهند تایید میکند :
_ آره. میتونی؟
و درست همان لحظه گارسون با دو اسپرسو نزدیک میشود. کاوه چشم گرد میکند و متعجب به سهند خیره میشود. لحنش پر میشود از رنگ تعجب وقتی که میپرسد :
_ نگو که بازم خودت جای من سفارش دادی؟
سهند تک خنده‌ای میکند و با ل*ذت از حرص خوردنِ کاوه ، میگوید :
_ نوش جون!
کاوه پر حرص میخندد و میگوید :
_ لعنت بهت.
و سهند نگاهِ مرموزش را به کاوه میدهد و به شباهت‌های ظاهری خودش با او فکر میکند و کاوه عجیب مثل اوست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پارت_7

کلید می‌اندازد و داخل خانه میشود‌. پریز را میزند که همه جای خانه روشن میشود. خمیازه میکشد و در را میبندد. تنِ خسته‌اش را روی تک مبل راحتی زیتونی رنگ توی پذیرایی پرت میکند و کنترل تلویزون را از کنارش برمیدارد و شروع میکند به بالا و پایین کردن کانال‌ها. نگاهی به ساعت دیواری دایره‌ای شکل نصب شده روی دیوار میکند. هنوز دو ساعتی تا رسیدن عرفان مانده‌است. بلند میشود و بی‌اینکه تلویزون را خاموش کند ، راهِ راهرو را در پیش میگیرد و همین که میخواهد داخل حمام شود ، در با صدای چیکی باز میشود‌. متعجب صدا میزند :
_ عرفان تویی؟
و صدای عرفان باز هم پر انرژی‌ست وقتی که میگوید :
_ آره داداش.
در حمام را میبندد :
_ چرا زود اومدی؟
_ تنها بودم. گفتم امشب زودتر ببندم کافه رو.
به سمت پذیرایی برمیگردد. عرفان را میبیند که تیشرت جذب سرمه‌ای و شلوار سفید رنگی به تن دارد. قیافه‌اش ناخداگاه از دیدن شلوار سفید در تن او ، جمع میشود. عرفان متوجه نگاهش میشود. سپس با خنده میگوید :
_ اونجور نگاهم نکن‌ها. من به شلوار سفیدهام معروفم.
با خنده سری تکان میدهد و به سمت آشپزخانه میرود. پشت میز غذا خوری جا میگیرد و با مکث کوتاهی میگوید :
_ زنگ بزن بگو دوتا پیتزا بیارن و بعد بیا حرف بزنیم.
عرفان همینطور که دارد در پذیرایی و جلوی چشم او ، لباس‌هایش را عوض میکند ، میگوید :
_ سفارش داده بودم از قبل.
پاچه گرمکن استخوانی رنگش را تا میزند و درست روبه‌روی سهند می‌نشیند :
_ اول من بگم؟
سهند هم راضی از این که اول خودش مجبور به بازخواست شدن و یا توضیح دادن نیست ، با لبخند میگوید :
_ گوشم با توعه.
سهند بلند میشود و از یخچال ، آبمیوهِ پرتقال محبوبش را بیرون میکشد. دو لیوان را پُر و یکی را جلوی عرفان و دیگری را جلوی خودش میگذارد و عرفان مثل همیشه با آب و تاب شروع به توضیح دادن میکند :
_ ورودیمون دَه میلیونه!
آبمیوه یکهو در گلوی سهند میپرد و به سرفه می‌اُفتد. دستش را به دهانش میگیرد و پشت سر هم سرفه میکند. عرفان نگران بلند میشود و لیوان پر از آبی را به سمتش میگیرد و هول میگوید :
_ چت شد تو؟
با کف دستش به کتف سهند ضربه آرامی میزند و سهند قلپی از آب میخورد و سپس دم عمیقی میگیرد. راه نفسش که آسان‌تر که میشود ، پر حرص ل*ب میزند :
_ دِ دَه میلیون و زهر مار! مگ..
که عرفان حرفش را قطع میکند :
_ زیاده؟
سهند عصبی از قطع شدن حرفش ، تشر میزند :
_ حرفمو قطع نکن این یک!
با مکث سه ثانیه‌ای ادامه میدهد :
_ و دوم اینکه مگه الکیه؟ چطور قبلا نفری پنجاه میلیون ورودی میگرفتن ، یه شبه شد دَه ؟!
عرفان ترسیده و نگران از عصبانیت سهند ، سعی میکند که توضیح دهد :
_ نه .. ماهان گفت اینجور نیست که..
با دادِ سهند رشتهء کلامش پاره میشود و دیگر نمیداند که باید چه بگوید :
_ من نمیدونم این ماهان یهو از کدوم قبرستونی در اومد که انقدر برات عزیز شد؟!
با کف دو دستش روی میز ضربه میزند :
_ متوجهی چی میگم؟
و بلند میشود که صندلی با صدای بدی به عقب پرت میشود و عرفان خیره به رفتن او ، آهسته ل*ب میزند :
_ انگار که همه از دَم دزدن.
سهند داد میزند :
_ خفه شو!
و عرفان میداند که باید سکوت کند. میداند که سهند نمیتواند ریسک کند. اگر همین مقدار پولش را به کلک و کلاهبرداری در راه رالی از دست بدهد ، دیگر از محالات بود که پدرش دست سهند را بگیرد و او را به سمت رویا و آرزوی همیشگی‌اش که رالی بود ، هُل بدهد. دستی به موهایش میکشد و گوشی‌اش را از جیب گرمکنش بیرون میکشد. دستش نامِ "ماهان" را لمس و با بوق دوم جواب میدهد :
_ الو ماهان؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پارت_8

سهند پا روی پا می‌اندازد و با انگشت‌هایش ریتمیک‌وار روی دسته مخمل سرمه‌ای رنگ مبل ، ضرب میگیرد. به ستون‌های بلند و پهن خانه نگاه میکند که جای جایش پر شده از قاب‌عکس‌های خانوادگی. به پذیرایی مربع‌ شکلی خیره میشود که به سلیقهء مادرش همه یک‌دست سرمه‌ای و سفید چیده شده‌اند و با یک راهروی نسبتا بلند ، از یک طرف به آشپزخانه و از طرف دیگر به سه خواب راه پیدا میکند و آخرین اتاق خوابِ منتهی به راهرو ، مالِ خودش است. صدای اعلان گوشی‌اش باعث میشود که نگاه از تابلو فرش‌های نصب شده روی دیوار رو‌به‌رو بگیرد. صفحه را پایین میکشد و بر روی پیام ضربه میزند :
_ سهند باید حرف بزنیم.
پوزخند میزند و عصبی صفحه گوشی را میبندد و آن را روی میز چوبی مستطیلی شکل جلویش می‌اندازد. باید؟؟ برای بار دوم و سوم ، پشت سرهم به پیامِ دریافتی از جانبِ سوگند ؛ همان دوست دختر لوس و نازنازی‌اش ، نیشخند میزند و بعد از چند ثانیه‌ای مکث به سمت گوشی هجوم میبرد. وارد صفحهء پیامش با او میشود و بی‌اینکه لحظه‌ای به چیز دیگری فکر کند برایش تایپ میکند :
_ هیچ بایدی وجود نداره!
و انگشت شستش کلید ارسال را لمس میکند. با یک پایش روی زمین ضرب میگیرد و دستش را کلافه پشت گ*ردنش میگذارد و مشغول ماساژ دادنش میشود و آخر این اسپاسم‌های عصبی کار دستش میدادند. به دقیقه نمیکشد که جوابش میرسد :
_ سهند این روزا نمی‌فهممت. چیزی شده؟
بی‌اراده و پرحرص میخندد. انگشت‌هایش تند تند روی صفحهء گوشی نقش میزنند :
_ نیازی به فهمیدنِ تو نیست.
دیگر منتظر جواب پیامش نمیشود و گوشی را خاموش میکند. سرش را به عقب تکیه میدهد که مادرش از اتاق بیرون می‌آید. از چشم‌های طوسی‌ رنگش ناراحتی میبارند و جزء محالات بود که تک دردانه‌اش... سهندَش ، متوجه حال او نشود. پوزخند میزند. سعی میکند آرام باشد و هیچ استرس و ناراحتی به ناهید بانویش منتقل نکند وقتی که میگوید :
_ گفت نه؟
مادرش اما سعی میکند چهرهء غمگینش را پشت آن لبخند نصفه و نیمهء کذایی پنهان کند. با موهای بافته شده‌اش که یک‌ور و روی شانه‌اش ریخته‌اند ، بازی میکند و نگاهش را به طرح‌های سنتی زیر پیراهنش میدهد :
_ گفت ما که قبلا حرف زدیم. من که گفته بودم ..
سهند نمیگذارد که حرفش تمام شود. بلند میشود و یکهو در جایش می‌ایستد. مادرش در جایش تکان خفیفی میخورد و نگاه ترسان و نگرانش را به جگرگوشهء عصبی‌اش میدوزد. بلوز مردانهء سرمه‌ای رنگش را مرتب میکند و سپس هیستریک میخندد :
_ خب چرا کشش میدی ناهید بانوم؟ بگو بازم گفت نه! بازم پشیزی قائل نشد برای خواسته‌هام.
دست می‌اندازد و گوشی‌اش را برمیدارد. عقب گرد میکند و میخواهد برود که مادرش با بغض صدایش میزند :
_ بازم که میری سهند!
بی‌اینکه برگردد ، سرد جواب میدهد :
_ به شوهرت بگو یه روزی پشیمون میشه از اینکه همراهم نبوده.
و با پوزخند به طرف در میرود. دستش روی دستگیره می‌نشیند که صدای فریاد پدرش از اتاق خواب بلند میشود :
_ غلط اضافه کردی ، نکردی!
برای بار هزارم دلش جمع میشود و چه میشد که پدرش.. کمی.. فقط کمی پدری میکرد و هوایش را داشت؟ چشم‌هایش میسوزند ولی.. محال بود که بهشان اجازهء باریدن بدهد. لبخند کج‌ و کوله‌ای میزند و همانطور که دستگیره را پایین میکشد میگوید :
_ شب ساعت یازده میام سرکوچه. تمام لباس‌ها و وسایلامو بچین. میبرمشون!
ناهید دست جلوی دهانش میگیرد و دست خودش نیست که انقدر راحت بغضش میشکند و هق میزند. اشک‌هایش بی‌مهابا روی گونه‌هایش میریزند و صدای بسته شدن در و رفتن سهند به حال بدش دامن میزند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا