#پارت_162
درد بر تنم رعشه میانداخت و
دلتنگی بیخِ گوشم شیهه میکشید!
نبودنت د*ه*ان گَس میکرد و
دیدنت پاهایم را سُست!
از او نگویم...
از اویی که هر بار محکمتر از قبل در آغوشش میگیری و...
اویی که در تنِ ساده و پاکم،
بذر بذرِ حسادت و نفرت را در چالهای قلبم کاشته است!
خستهام.
قلبم درد میکند.
تنم درد میکند.
روحم؛ اما... بیزار است.
از تکرار و تکرارِ بیمعنای روزهایی که خالیاند از بویِ تو
لبخندِ تو
صدایِ تو...
بیزار است.
از دیدنِ تو با دیگری و از تویی که نشد من را...
قلب شکستهام را بفهمی؛
خسته است!
#صبا_نوشت |
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان