*بهـ نام حضــرت عشقـــ??
پارت اول
با صدای خیلی تو مخی از خواب پریدم. چند لحظه به اطرافم نگاه کردم که ببینم صدای چیه؟!
وای خدا، صدای زنگ گوشیم بود.
به امید اینکه کسی که داره زنگ میزنه ببینه بر نمیدارم قطع کنه سرم رو گذاشتم و سعی کردم بازم بخوابم. چند لحظه بعد صدای زنگ قطع شد.
آخیش! خدایا شکرت! چشام رو بستم که دوباره اون صدای نقطه چین رو شنیدم. کلافه دستی به موهام کشیدم، بالشتم رو از زیر سرم برداشتم و ....
شاپالاق!
کوبوندم تو سرم تا اون صدا به گوشم نرسه. چند لحظه زیر بالشت تو اون تاریکی چشام رو عین خفاش باز کرده بودم.
دیرینگ دیرینگ دیرینگ
فاز کارآگاه بازیم گل کرد.
خدایا روحی چیزی نیاد. از ترس این فکر زود بالشت رو برداشتم. فاز خل بازیم گل کرد و دستم رو عین تفنگ کردم و صدای شلیک دراوردم و خواستم یه حرکت بزنم که افتادم زمین. آی سرم، میشا خیلی خنگی. خدایا اینم شانس به ما دادی؟
وقتی داشتی شانس تقسیم میکردی من کجا بودم؟
ندایی از دلم گفت:
- تو داشتی به مردم کرم رسانی میکردی.
هوف بسه دیگه خیلی دارم خل بازی در میارم.
زود رفتم گوشی رو جواب بدم ببینم کیه؟ با دیدن اسم یلدا عصبی جواب دادم:
- ببینم یلدا تو خجالت نمیکشی سر صبح داری بهم زنگ میزنی؟ چیکار داری آخه؟
- میشا اولاً سلام بعدشم ساعت یک و نیم.کجاش سر صبحه؟
با تعجب و بلند گفتم:
- چی؟
نگاهی به ساعت انداختم وای خدا!
- بعدشم آمادهشو، مگه نگفتی فردا این موقع بریم خرید؟ پنج دقیقهای آمادهشو که الان اون بوتیک میبنده. همیشه این موقعها میبنده میره خونش
یه دونه م*حکم زدم تو پیشونیم که صداش به یلدا رفت چون گفت :
- چی شد؟
- وای خدا یادم نبود. باشه زود آماده میشم فعلاً
- فع. ..
حرفش کامل نشده قطع کردم و زود خودم رو انداشتم حموم.
حدود نیم ساعتی حمومم طول کشید هر کاری کردم نشد زودتر بیام بیرون.
یک ربع هم طول کشید تا لباس بپوشم و آرایش کنم. از اتاقم بیرون رفتم. تا اومدم بیرون خوردم به رادوین. اونم از اتاقش داشت میاومد بیرون. بینیم د*ر*د گرفت. ای بابا!
گفتم:
- ببخشید رادی ...
- چی شده؟ عجله داری؟
- نه با یلدا میخوام برم بیرون الان دیر شده. گفت پنج دقیقه ای آماده شو ولی من یک ساعته آماده شدم.
رادوین خندهی دلربایی کرد و گفت:
- برو من هوات رو دارم.
لبخندی زدم و گفتم :
- مثل همیشه.
بوسهای روی گونهش زدم و بدو بدو رفتم پایین. وسط راه برگشتم دیدم دستش رو گذاشته رو جایی که ب*و*سیدم.
خندهای کردم و گفتم:
- رادی هوا برت نداره. از سر اینکه پسر عمو مسعودمی و هوام رو داری اون کار رو کردم.
خندهای کرد و گفت:
- گمشو.
گفتم:
-چشم گم شدم.
و رفتم پایین، داد زدم:
- عمو، عمو ماهان ...عمو مسعود ...کجایین؟ من دارم بدون صبحونه میرم ها. اگه برنگشتم تو راه جان به جان آفرین شدم حلالم کنید.
عمو مسعود از پلهها پایین اومد. همونطور که دکمهی آستین لباسش رو میبست گفت:
- میشا چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی رو سرت عزیزم.
- عمو مسعود تو لیاقت نداری ها. من نباشم این خونه سوت و کوره.
با دیدن یلدا حرفم تو دهنم موند. عین یه گاومیش خشمگین بود، داد زدم:
- یا امام زادهی هوشنگ الفرار...
خواستم بدوم که هنگام دویدن از زیر ل*ب عمو مسعود چیزی شنیدم.
(همین کارا رو میکنی که عاشقتم)
از حرفش تعجب کردم ولی با دیدن زن عمو ناهید که با اون چشمهای آبی رنگش حسابی خوشگل شده بود با خودم گفتم به زن عمو گفت.
فرار کردم و دویدم از در عمارت بیرون. یلدا دنبالم افتاده بود و ول نمیکرد. نگهبانهای عمارت همین جوری نگامون میکردن. یه جوری که انگار خدا شفاتون بده.
جیغ زدم:
- چیه زرافهها؟ به چی نگاه میکنین؟ خدا خودتون و شفا بده. برید ببینم
بیچارهها گفتن:
- چشم خانم.
اوه مای گاد جذبه.
یلدا همش هر طرف میرفتم میاومد تا من رو بگیره، اما من فرار میکردم.
یه دفعهای کیفش رو پرتاب کرد و خورد تو صورتم و منم افتادم زمین.
زود بلند شدم و از پسر بچهای که داشت با تفنگ آب پاش بازی میکرد تفنگش رو گرفتم.
- یو ها ها یلدا گیر میافته
- میشا من خیس بشم ها.
- از الان که به طور خودکار خیس شدی عزیز نیازی نیست، من نمیفهمم کی میخواد بفهمید که کسی که با من در بیفته عاقبتش همینه.