• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

مُتِل غروب | ✨Lilac✨ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Mids
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 654
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح ترجمه‌ی رمان؟

  • بد (با ذکر دلیل توی پروف وگرنه فاتحه‌تان خوانده می‌شود)

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mids

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-30
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
6,309
امتیازها
103
سن
18
وب سایت
forum.taakroman.ir
کیف پول من
4,009
Points
0
نام رمان: متل غروب
نویسنده‌ی رمان: Simon ST. James
مترجم: ✨Lilac✨ کاربر انجمن تک رمان
ژانر: هیجانی، معمایی
خلاصه:
در این داستان هیجانی و فوق‌العاده، کارلی به سمت شهر فقیرنشینی حرکت می‌کند تا دریابد چه اتفاقی برای خاله ویو افتاد که در سال 1982 در محل کارش متل غروب ناپدید شد. بعد از اینکه کارلی در آنجا شروع به کار می‌کند، اتفاقات عجیبی برایش رخ می‌دهد. و اتفاق‌ها زمانی عجیب‌تر می‌شوند که او یک قاتل سریالی را کشف می‌کند که کارش به دام انداختن زنان است، و طولی نمی‌کشد که ماجرا جدی می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
امضا : Mids

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
کاربر ویژه تک رمان
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,239
لایک‌ها
25,285
امتیازها
138
سن
23
کیف پول من
83
Points
0
مترجم گرامی قبل از تایپ ترجمه خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید:
تایید ترجمه.png
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .SARISA.

Mids

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-30
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
6,309
امتیازها
103
سن
18
وب سایت
forum.taakroman.ir
کیف پول من
4,009
Points
0
نیویورک
نوامبر 1982

ویو

آخر شب که شد، ویویان تنها بود. برایش خوب بود و او این را ترجیح می‌داد. این چیزی بود که کشف کرد، کار کردن در شیفت شب در این ناکجا آباد: با بقیه‌ی مردم بودن آسان، ولی تنهایی سخت بود. به‌خصوص تنها ماندن در تاریکی.
کسی که می‌توانست در یک شرکت خالی با افکارش تنها بماند. آن شخص از همه قوی‌تر بود. آماده بود.
با این حال، او به پارکینگ متل غروب در نیویورک رفت. لحظه‌ای مکث کرد و احساس ترس آشنایی وجودش را در بر گرفت. در کاوالیر داغانش نشست، کلید سر جایش بود، بخاری و رادیو روشن بودند و کتش روی شانه‌هایش افتاده بود.
به علامت‌های آبی و زرد درخشانی نگاه کرد که مانند نوارهایی به شکل حرف L کشیده شده بودند، و با خودش فکر کرد "من نمی‌خوام برم اونجا، ولی میرم." ولی او همچنان ترسیده بود. ده و پنجاه و نه دقیقه‌ی بعد از ظهر بود. احساس می‌کرد باید اشک بریزد، باید جیغ بکشد، احساس می‌کرد بیمار است. نمی‌خوام برم اونجا، ولی باید برم. چون این کاریه که همیشه می‌کنم.
بیرون، دو قطره باران نیمه یخ زده‌ به شیشه‌ی جلوی ماشین برخورد کرد.
در شیشه‌ی عقب ماشین میشد راننده‌ای که سوار کامیونش میشد را دید. ساعت به یازده رسید و اخبار از رادیو پخش می‌شد.
یک دقیقه‌ی دیگر، و دیرش شده بود. ولی او اهمیتی نمی‌داد. هیچکس اخراجش نمی‌کرد. هیچکس اهمیت نمی‌داد او سر کارش بیاید یا نه. متل مشتریان کمی داشت و هیچکس متوجه نمی‌شد اگر دختری که در شیفت شب کار می‌کرد دیر کند. اکثرا آنقدر آرام بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. ویو دلِینی بهتر می‌دانست. متل غروب خالی به‌نظر می‌رسید، اما اینطور نبود.
با انگشتان سردش شیشه‌ی سمت راننده را پایین داد. موهایش که تازه کوتاه کرده بود را لمس کرد. با سبکی تیز که تا پایین گوشواره‌اش می‌رسید و حجم زیادی اسپری به آن زده بود. آرایش چشمش را چک کرد. نه آرایش یخ مانندی مثل بقیه‌ی دختران، بلکه یک بنفش ملایم اسطوخودوس، که کمی شبیه ک*بودی به‌نظر می‌رسید.
اگر آن را با رنگ زرد و نارنجی مخلوط کنید شبیه ک*بودی به‌نظر میاید، ولی او امشب چنین کاری نمی‌کرد. رنگ بنفشی که پو*ست ظریفش را پوشانده بود تا خط چشم سیاهش و مژه‌هایش می‌رسید. اصلا چرا آرایش کرده بود؟ یادش نمی‌آمد.
در رادیو، درباره‌ی جسد دختری حرف می‌زدند که در دهانه‌ی جاده‌ی ملبورن ده مایل دورتر از اینجا پیدا شده بود، نه در اینجا. اینجا فقط یک متل در کنار بزرگراه دو طرفه‌ای بود که نیویورک در آن تمام میشد و به کانادا می‌رسید. ولی اگر در دو لاین تا یک مایل ادامه دهید و از تک‌چراغی که از سیم سرباری آویزان است بگذرید،و جاده‌ها را یکی یکی ادامه دهید، مکانی که جسد آن دختر را یافته بودند را پیدا خواهید کرد. دختری به‌نام تریسی واترز، که آخرین باری که دیده شد در حال ترک کردن خانه‌ی دوستش در شهر همسایه بود. دخترک هجده ساله بر*ه*نه و در خندق انداخته شد. دو روز پس از آنکه والدینش مفقود شدنش را گزارش کردند جسدش را پیدا کردند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Mids

Mids

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-30
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
6,309
امتیازها
103
سن
18
وب سایت
forum.taakroman.ir
کیف پول من
4,009
Points
0
ویو دلانی بیست ساله، درحالی که در اتومبیلش نشسته بود، دستانش با شنیدن آن داستان لرزید. با خودش فکر کرد چه چیزی می‌تواند به‌اندازه‌ی بر*ه*نه بودن در باران نیمه یخ‌زده‌ای که پوستت را لکه‌دار می‌کند وحشتناک باشد. چقدر سرد می‌توانست باشد. همانطور که دیگر دختران در جاده کشته می‌شدند. مهم نیست چقدر ترسیده و یا چقدر مراقب باشی، همیشه ممکن است برای تو هم اتفاق بیفتد. مخصوصا در اینجا. همیشه ممکن بود تو باشی. نگاهش به سمت متل رفت. به سمت انعکاس آبی روشن و زرد رنگ که در تاریکی بی‌انتها چشمک میزد. "جای خالی! تلویزیون کابلی! جای خالی! تلویزیون کابلی!"
حتی بعد از سه ماه کار کردن در این مکان باز هم می‌ترسید. کاملا ترسیده بود. افکارش باعث مورمور شدن پشت گر*دن و سرش می‌شدند. من تا هشت ساعت آینده تنهام. تنها توی تاریکی.
تنها با دیگران. سپس ویو علی‌رغم میلش، کلید را چرخاند که بخاری و رادیو -که همچنان در حال صحبت راجب تریسی واترز بود- را خاموش کرد. سرش را بالا گرفت، دستگیره را کشید و قدم به هوای سرد بیرون گذاشت. در پالتوی نایلونی‌اش فرو رفت و شروع به قدم زدن در پارکینگ کرد. شلوار جین و یک جفت کفش ورزشی آبی نیروی دریایی با توری‌های سفید پوشیده بود، که کفی‌هایش برای آن هوا سرد و مرطوب بود. باران موهایش را خیس کرده و باد آنها را به هم ریخته بود. سپس به طرف دری رفت"دفتر".
داخل دفتر، جانی پشت پیشخوان نشسته بود و زیپ پالتویش که روی شکم بزرگش تکان می‌خورد را بالا می‌کشید. احتمالا ویو را از پنجره دیده بود.
جانی پرسید:
-دیر کردی؟
درحالی که ساعتی پشت سرش روی دیوار قرار داشت. ویو عقب رفت و گفت:
-پنج دقیقه.
کتش را در آورد. معده‌اش درد می‌کرد و حس ناراحتی به او داده بود. می‌خوام برم خونه.
اما خانه‌اش کجا بود؟ فِل خانه نبود. ایلینویز هم همینطور، جایی که در آن به‌دنیا آمده بود. وقتی برای آخرین بار از خانه خارج شد، پس از آخرین دعوا و فریادهایش با مادرش، ظاهرا داشت به نیویورک می‌رفت تا بازیگر شود. اما این هم، مانند دیگر بخش‌های زندگی‌اش بود. یک داستان، در نقشی که او فقط بازیش می‌کرد. او هیچ فکری نداشت که چگونه می‌توانست در نیویورک بازیگر شود. -داستانی که مادرش را عصبانی کرده بود، به اندازه‌ی کافی خوب بود. آنچه ویو بیشتر از هر چیز می‌خواست، در حرکت بودن بود. به سادگی و در آرامش.
پس رفت، و پایانش اینجا بود. پس فِل فعلا باید خانه‌اش باشد.
جانی گفت:
-خانم بِیلی داخل اتاق دویست و هفده‌ست.
درحالی که از بین اندک مهمانان متل راهش را باز می‌کرد ادامه داد:
-اون تا الان نو*شی*دنی الکلی درخواست کرده، پس منتظر تماس تلفنیش باش.
ویو جواب داد:
-خوبه.
خانم بیلی فقط برای نوشیدن به متل آمده بود. شاید به این دلیل که اگر در خانه‌اش مصرف می‌کرد دچار مشکل می‌شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Mids

Mids

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-30
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
6,309
امتیازها
103
سن
18
وب سایت
forum.taakroman.ir
کیف پول من
4,009
Points
0
-کس دیگه‌ای نیست؟
جانی جواب داد:
-یه زوج اینجا بودن که الان دیگه توی راه فلوریدان. دو تا تماس هم داشتیم، از طرف چندتا نوجوون احمق که فقط برای مسخره‌بازی زنگ زدن. راستی، یه یادداشت هم برای جنیس نوشتم راجب درِ اتاق صد و سه. یه مشکلی داره، وقتی باد میاد همش باز میشه حتی اگه قفلش کنم.
-همیشه یه همچین اتفاقی میفته. هفته‌ی پیش هم همینو بهش گفتی.
جنیس صاحب متل بود و ویو هفته‌ها بود که او را ندیده بود، شاید هم ماه‌ها. او هرگز اگر مجبور نبود به متل نمی‌آمد، و مسلما در شب هم نمی‌آمد. او چک‌های پرداخت ویویان را درون یک پاکت نامه روی میز می‌گذاشت، و تمام ارتباطاتشان به یادداشت‌ها محدود میشد. اگر هم جنیس می‌توانست کمکی کند، به‌هرحال وقتش را برای آنها نمی‌گذاشت.
جانی گفت:
-خب‌، به‌هرحال باید در رو درست کنه.
سپس ادامه داد:
-منظورم اینه که، عجیبه. درسته؟ آخه من قفلش کردم.
ویو حرفش را تایید کرد. او به کار کردن در آنجا عادت کرده بود. هر کس دیگری که در آنجا کار می‌کرد، چیزهایی که او دیده بود را ندیده بود، یا تجربه‌هایی که او کسب کرده بود را نداشت.
چیزهایی که فقط در نیمه‌شب اتفاق می‌افتادند را به چشم دیده بود. کارمندان شیفت صبح و شیفت عصر هیچ ایده‌ای راجب اتفاقاتی که می‌افتاد نداشتند.
جانی گفت:
-امیدوارم کس دیگه‌ای نیاد.
درحالی که کلاه کاپشنش را روی سرش می‌کشید گفت:
-امیدوارم ساکت و آروم باشه.
ویو به این فکر کرد که آنجا هرگز آرام نیست، ولی در جواب جانی گفت:
-آره، امیدوارم.
ویو به او نگاه کرد که از دفتر خارج شد و کمی بعد صدای استارت ماشینش و دور شدنش را شنید. جانی سی و شش ساله بود و به‌همراه مادرش زندگی می‌کرد. ویو او را درحال رفتن به خانه تصور کرد، که شاید هم قبل از خواب کمی تلویزیون تماشا می‌کند. مردی ساده با زندگی‌ای تقریبا عادی و عاری از ترسی که ویو همیشه احساس می‌کرد. زندگی‌ای که در آن هرگز به تریسی واترز فکر نمی‌کرد. مگر اینکه فقط نام او را به صورت مبهم از رادیو به یاد بیاورد. شاید فقط ویو بود که داشت دیوانه می‌شد. سکوت همه‌جا را فرا گرفته بود، و فقط صدای ترافیک در جاده‌ی شماره شیش و یا بادی که میان درختان پشت متل می‌پیچید سکوت را می‌شکست.
اکنون ساعت یازده و دوازده دقیقه بود. ساعت روی دیوار که پشت میز قرار داشت تیک‌تاک می‌کرد و درحال رسیدن به یازده و سیزده دقیقه بود. ویو ژاکتش را روی قلابی آویزان کرد. از روی قلاب کناری جلیقه‌ی پلی‌آستر آبی رنگی را برداشت که کلمات "متل غروب" روی قسمت س*ی*نه‌ی چپ آن دوخته شده بود. ویو صندلی چوبی پیشخوان را عقب کشید و روی آن نشست. سپس میز خراشیده و لکه‌دار را به سرعت مورد بررسی قرار داد. شیشه‌ی قلم و مداد، مکعبی مشکی که با تکان خوردن صدای کلیکی ایجاد می‌کرد، یک کارت اعتباری و یک تلفن پوکی‌رنگ*.
در وسط میز یک کتاب تخت و بزرگ قرار داشت که مهمان‌ها اطلاعاتشان را برای انتقال به سیستم وارد آن می‌کردند. کتاب تا نوامبر ۱۹۸۲ باز بود. ویو دفترچه‌ای از کیفش بیرون کشید، قلمی برداشت و دفترش را روی میز باز کرد، و نوشت.
"بیست و نهم نوامبر. در اتاق ۱۰۳ دوباره خ*را*ب شده و باز میشه. تماس‌هایی برای مسخره‌بازی گرفته شده. تریسی واترز مرده."


تلفن پوکی‌رنگ: یه تلفن قدیمی که رنگش توی مایه‌های سبز تیره و زرده‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Mids

Mids

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-30
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
6,309
امتیازها
103
سن
18
وب سایت
forum.taakroman.ir
کیف پول من
4,009
Points
0
صدایی از بیرون آمد و باعث شد مکث کند و سرش را بالا بگیرد. صدای بنگی بلند و بلافاصله دوباره صدایش بلند شد. ریتم‌وار و وحشی. در شماره‌ی صد و سه باز شده است و باد آن را به دیوار می‌کوبد. دوباره. ویو برای ثانیه‌ای چشمانش را بست. ترس در وجودش موج میزد ولی حالا دیگر از او دور بود. او از قبل اینجا بود. متل غروب او را برای شب استخدام کرده بود. دوباره قلمش را پایین آورد. اگه همه‌ی چیزایی که دیدم، همه چیزایی که فکر می‌کنم، درست باشن چی؟ چون فکر می‌کنم واقعا اینطوره.
نگاهش به سمت کتاب رفت و نام مهمانان را خواند. مکثی کرد. ساعتی که پشت شانه‌اش قرار داشت تیک‌تاکی کرد و او دوباره شروع به نوشتن کرد.
ارواح امشب بیدارن، و بی‌قرار. فکر کنم این موضوع به زودی به پایان برسه.
سعی کرد دست لرزانش را ثابت نگه دارد.
خیلی متاسفم، تریسی. من شکست خوردم.
صدای کوچکی از ته گلویش خارج شد، ولی او آن را خفه کرد. قلم را کنار گذاشت و چشمانش را مالید، که باعث شد نوک انگشتانش اندکی به سایه‌چشم اسطوخودوسی‌اش آغشته شوند.
بیست و نهم نوامبر، ساعت یازده و بیست و چهار دقیقه‌ی شب بود. ساعت سه صبح، ویو دلانی ناپدید شد.
این تازه آغازش بود.

فِل، نیویورک
نوامبر ۲۰۱۷
کارلی
این مکان ناآشنا بود. چشمانم را باز کردم و به تاریکی خیره شدم، و وحشت کردم. تخت غریبه، نور عجیب غریبه‌ای که از پنجره می‌تابید و اتاق غریبه. احساسی مانند سقوط آزاد داشتم، ترسناک و در عین حال هیجان انگیز. و بعد یادم آمد. در فل، نیویورک بودم. اسم من کارلی کرک بود، بیست ساله بودم و قرار نبود اینجا باشم. تلفنم را چک کردم. ساعت چهار صبح بود و نوری که از پشت پرده‌های کلفت هتل می‌تابید بخاطر چراغ‌های خیابان و فروشگاه بیست و چهار ساعته‌ی دنی بود که باعث می‌شد شکل مربع مانند درخشانی روی دیوار ساخته شود.
الان دیگر نمی‌توانستم بخوابم. پاهایم را چرخاندم و عینکم را از روی پاتختی برداشتم و آن را به چشمم زدم. از ایلینویز تا اینجا رانندگی کرده بودم، رانندگی طولانی‌ای که آنقدر مرا خسته کرده بود که در هتلی زنجیره‌ای در مرکز شهر، فل، مانند مرده‌ای بخوابم.
به گفته‌ی گوگل فل چندان جای چشمگیری نبود. مرکز شهر پر بود از کافه‌ها، لباسشویی‌ها، فروشگاه‌های عتیقه فروشی، ساختمان‌های اجاره‌ای، و کتاب‌فروشی که در کنار داروخانه قرار داشت. خیا*با*نی که من در آن قرار داشتم، با هتل‌های زنجیره‌ای و دنی، مستقیم از شهر عبور کرده بود. گویی بسیاری از مردم به فل می‌آمدند و به سادگی به رانندگی ادامه می‌دادند و می‌گذشتند. شب گذشته که وارد شهر شدم تابلوی "به فِل خوش آمدید" را دیدم که با اسپری رنگ کلمه‌ی "برگرد!" با حروف بزرگ روی آن نوشته شده بود. ولی من برنگشتم.
حالا که عینکم را گذاشته بودم، دوباره تلفنم را چک کردم و ایمیل‌ها و پیغام‌هایی را که در زمان خواب بودنم برایم آمده بود را خواندم. اولین ایمیل از طرف وکیل خانواده‌ام بود. یک یادآوری راجب به واریز مابقی بودجه به حسابم. بدون خواندن بقیه‌‌ی ایمیل و باز کردن پیوست آن را رد کردم. نیازی نداشتم آن را ببینم: از قبل می‌دانستم مقداری پول از مادرم به ارث برده‌ام که آن را با برادرم گراهام تقسیم کردم. می‌دانستم ثروت هنگفتی نبود، ولی حداقل به اندازه‌ای بود تا مدتی غذا و پناهگاه داشته باشم. من آن اعداد را نمی‌خواستم، و نمی‌توانستم به آنها نگاه کنم. وقتی مادرت که فقط پنجاه و یک سال سن دارد را بخاطر سرطان از دست بدهی، چیزهایی مانند پول کوچک و احمقانه جلوه می‌کنند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Mids

Mids

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-30
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
6,309
امتیازها
103
سن
18
وب سایت
forum.taakroman.ir
کیف پول من
4,009
Points
0
درواقع، باعث می‌شود درباره‌ی تمام تصمیم‌های زندگیتان تجدید نظر کنید. کاری که من پس از چهارده ماه غرق در غم و اندوه بودن می‌کردم، و نمی‌توانستم جلویش را بگیرم.
پیام بلندبالایی از طرف گراهام داشتم. "فکر می‌کنی داری چیکار می‌کنی کارلی؟! ترک کردن کالج؟ برای چه مدت؟ فکر می‌کنی می‌تونی به این کارت ادامه بدی؟ اگر هم پول شهریه‌ت هدر بره، مسئولیتش با خودته! اصلا هر چی. هرکاری که داری می‌کنی، موفق باشی. فقط سعی کن کشته نشی."
پاسخ را زدم و تایپ کردم: هی ملکه‌ی درام، فقط برای چند روزه و من می‌تونم تحمل کنم، این فقط یه سفره، چون کنجکاوم. می‌تونی ازم گله کنی. من حالم خوبه. برنامه‌ای هم برای کشته شدن ندارم ولی ممنون بابت چک کردنت.
درواقع من امیدوارم بودم بتوانم چیزی بیشتر از چند روز در اینجا بمانم. از وقتی مادر را از دست دادم ماندن در کالج برای گرفتن مدرک تجارت برایم بی‌معنی بنظر می‌رسید. زمانی که کالج را شروع کردم، فکر می‌کردم تمام وقتِ دنیا را دارم تا بفهمم می‌خواهم چه کاری انجام دهم. ولی مرگ مادرم به من نشان داد زندگی آنقدری طولانی نبود که من فکر می‌کردم. من سوال‌هایی داشتم که به جواب نیاز داشتند و الان زمان پیدا کردن آنها بود.
هِیلی نامزد گراهام هم پیامی برایم ارسال کرده بود. "هی، حالت خوبه؟؟ من برات نگرانم. من اینجام تا اگه خواستی باهام حرف بزنی. شایدم به یه مشاور دیگه نیاز داشته باشی، من می‌تونم برات پیدا کنم. باشه؟"
خدای من، او خیلی مهربان بود. من قبلا هم پیش مشاور رفته‌ام. محافل روحانی، یوگا، مدیتیشن و..
با انجام تمام اینها، آنچه کشف کردم این بود که اکنون دیگر به مشاوره نیازی ندارم. چیزی که واقعا نیاز داشتم جواب سوال‌هایم بود.
موبایلم را کنار گذاشتم، لپتاپم را برداشتم و با ضربه‌ای روی صفحه کلیدش روشنش کردم. فایلی که روی دسکتاپم قرار داشت را باز کردم و شروع ب گشتن در آن کردم. یک اسکن از روزنامه‌ای متعلق به سال ۱۹۸۲، با عنوان پلیس در جستجوی یک زن محلیِ گمشده‌. در زیر این عنوان عکس همان زن جوان قرار داشت. او زیبا و سرزنده به دوربین لبخند میزد. موهایش را از قسمت پیشانی بالا کشیده بود درحالی که بقیه‌ی موهایش به حالت کلاسیک دهه‌ی هشتاد آویزان بود. پوستش شفاف بود و چشمانش حتی با وجود سیاه و سفید بودن عکس می‌درخشیدند. در زیر عکس هم شرحی نوشته بود: ویویان دلانی بیست ساله از شب ۲۹ نوامبر دیده نشده است. از کسی که او را دیده است تقاضا می‌شود با پلیس تماس بگیرد.
این، این جوابی بود که نیاز داشتم.
من تمام زندگی‌ام یک آدم درس‌خوان بوده‌ام که بینی‌ام را در کتاب فرو برده‌ام. جز اینکه یک بار کتاب نریان مشکی (The black stallion) را خواندم بیشتر کتاب‌هایم از نوع تاریک بودند. درباره‌ی چیزهای ترسناکی مانند ناپدید شدن و قتل، به خصوص آنهایی که حقیقت داشتند. درحالی که بچه‌های دیگر*جی‌کی رولینگ می‌خواندند من *استفن کینگ می‌خواندم. درحالی که بچه‌های دیگر گزارشات مربوط به جنگ داخلی را گزارش می‌کردند من راجب لیزی بوردِن خواندم. گزارش کامل و با جزئیاتی که نوشتم در مورد کشته شدن مادرخوانده و پدر لیزی، که باعث شد معلمم با نگرانی با مادرم تماس بگیرد.
کارلی حالش خوبه؟ مادرم از قبل می‌دانست دخترش چطور است. او خوب است، او فقط دوست دارد در مورد قتل بخواند، همین.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Mids
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا