از شیخ بزرگ شنیده شد که می گفت : از مرگ بایزید بسطامی هیچکس آگاه نبود . ولی او به یکی از شاگردانش اشاراتی کرده بود . نام وی عبدالله پونابادی بود . وی به دیدار مرشدش بایزید آمده بود . هنگام رفتن شاگرد بایزدید به وی گفت فعلا مرو . تا به صبح صبر کن تا جنازه را بگذاری بعد بروی . با اینکه مرید نمی دانست منظور وی از جنازه کیست ولی چون به سخن بایزدید احترام می گذاشت تا صبح صبر کرد و سوالی نکرد . بامداد که برخواست دید منظور از جنازه پیکر بی جان خود بایزید بوده است که درگذشته است .
انجمن تک رمان
انجمن تک رمان