• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

داستان‌های طنز کودکان و نوجوانان.

  • نویسنده موضوع ZiBa
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 242
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ZiBa

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
1,988
لایک‌ها
11,910
امتیازها
123
کیف پول من
0
Points
0
سلام به همگی
انشاالله حالتون عالی باشه.
داستان‌هایی براتو میزارم که خنده رو لـ*ـب‌هاتون بیاد.
البته به غیر از کودکان و نوجوانان، شما دوستان هم میتونین استفاده کنین و ل*ذت ببرین.
با آرزوی بهترین‌ها، شاد باشید.زیبا
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

امضا : ZiBa

ZiBa

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
1,988
لایک‌ها
11,910
امتیازها
123
کیف پول من
0
Points
0
داستان: موضوع انشاءحیوانات، از زبان یه بچه کلاس دومی.?
ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم، بابایمان هم همینطور
ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم، بابایمان هم همینطور.
بابایمان همیشه وقتی ‌با ما حرف می‌زند از حیوانات هم یاد می‌کند. مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت:
"توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟"
وهر وقت ما پول میخواهیم می گوید:
"کره خر مگه من نشستم سر گنج؟"
چند روز پیش وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان
بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت:
: "مگه کوری گوساله؟"
آقاهه هم گفت:
"کور باباته یابو، پیاده می‌شم همچین می‌زنمت که به خر بگی‌ زن دایی"
بابایمان هم گفت:
"برو بینیم بابا، جوجه"
و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی ‌گنده تر بود و بابایمان را مثل
سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت:
"مگه کرم داری آخه خرس گنده؟ مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟"
ما تلوزیون را هم که خیلی‌ حیوان نشان می‌دهد دوست می‌داریم. البته علی‌آقا شوهر خاله مان می‌گوید که تلوزیون فقط شده راز بقا!
فامیل های ما هم خیلی‌ حیوانات را دوست دارند. پارسال در عروسی‌ منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی‌ مرغ ها، شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی‌ بازی کردیم ولی‌ بعدش شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید! ما اولش خیلی‌ ترسیدیم ولی‌ بابایمان گفت چند تا عروسی‌ برویم عادت می‌کنیم. البته گوسفندها هم چیزی نگفتند و گذاشتند شوهر خاله‌مان سرشان را ببرد. حتما دردشان نیامد!
ما نفهمیدیم چطور دردشان نیامده چون یکبار در کامپیوتر داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی‌ می گفتند الله اکبر سر یک آقا رو که نمی‌گفت الله اکبر بریدند و اون آقاهه خیلی‌ دردش اومد و ما تصمیم گرفتیم که همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت کسی‌ سرما را نبرد.
ما نتیجه می گیریم که خیلی‌ خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتوانیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس‌های آن ها را به دیوار بچسبانیم و به آن ها مهرورزی کنیم و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید می‌کردیم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZiBa

ZiBa

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
1,988
لایک‌ها
11,910
امتیازها
123
کیف پول من
0
Points
0
★بهشت یا جهنم★
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجود اینکه پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد!!!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZiBa

ZiBa

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
1,988
لایک‌ها
11,910
امتیازها
123
کیف پول من
0
Points
0
★کارِ بد★
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZiBa

ZiBa

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
1,988
لایک‌ها
11,910
امتیازها
123
کیف پول من
0
Points
0
★آقا معلم★
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد.معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله. يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZiBa

ZiBa

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
1,988
لایک‌ها
11,910
امتیازها
123
کیف پول من
0
Points
0
★حاضر جواب★
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ برای ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ می ره به ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ. ﻭﻟﯽ اشتباها می ره ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ می نشینه ﻭ ﺷﺮﻭﻉ می کنه ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ می بینه ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ می شه ﻭ می گه: ﮔﺎﻭﻫﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻏﺬﺍ نمی خوﺭﻥ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ می گه: ﺑﻠﻪ، ﺩﺭﺳﺘﻪ. پس من ﭘﺮﻭﺍﺯ می کنم ﻭ می رم ﯾﻪ ﺟﺎی ﺩﯾﮕﻪ می نشینم! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ می شه، ﺗﺼﻤﯿﻢ می گیرﻩ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ تلافی کنه! بعد از ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ، بعد از این که ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭﺭﻗﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺭﻭ ﺗﺼﺤﯿﺢ می کنه، ﻣﺘﻮﺟﻪ می شه ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ می تونه ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ درس رو ﭘﺎﺱ ﮐﻨﻪ. به همین دلیل به دانشجو می گه: ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ می پرسم، اگر ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺪهی ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻮ رو می دهم. ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻨﻪ: ﺗﻮی ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺗﻮی ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ، ﺗﻮ ﮐﺪﻭم رو ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کنی؟ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﮐﯿﺴﻪ ﭘﺮ از ﭘﻮﻝ رو! ﺍﺳﺘﺎﺩ: ﻭﻟﯽ اگر من بودم، ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ رﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کرﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ مهم تر از ﭘﻮﻟﻪ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﺑﻠﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ! ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰی رو برمی دﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ می نویسه: "ﮔﺎﻭ" ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﻭ می ده ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺪﻭﻥ این که ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ می ره ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﻭﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ بر می گرده ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ می گه: ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ، ﺷﻤﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﻀﺎﺗﻮن رو ﺯﺩید ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺮﻩ من رو ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﻨﻮیسید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZiBa

ZiBa

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
1,988
لایک‌ها
11,910
امتیازها
123
کیف پول من
0
Points
0
★رئیس جمهور★
از دختر یکی از دوستانم پرسیدم که وقتی بزرگ شدی می خواهی چه کاره بشی؟ نگاهم کرد و گفت که می خواد رئیس جمهور بشه.
پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی، اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟ جواب داد: به مردم گرسنه و بی خانمان کمک می کنم.
بهش گفتم: نمی تونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی، می تونی از فردا به خانه ی من بیایی و چمن ها رو بزنی، درخت ها رو وجین کنی و پارکینگ رو جارو کنی. اون وقت من به تو 50 دلار می دهم و تو رو می برم جاهایی که بچه های فقیر هستن و تو می تونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونه ی جدید خرج کنن. مستقیم توی چشمام نگاه کرد و گفت: چرا همون بچه های فقیر رو نمی بری خونه ات، تا این کارها رو انجام ب*دن و همون پول رو به خودشون بدی؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: به دنیای سیاست خوش اومدی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZiBa

ZiBa

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
1,988
لایک‌ها
11,910
امتیازها
123
کیف پول من
0
Points
0
★سیاستمدار★
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی، می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری. ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات هاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلات ها رو بردارم، نمی شه شما بهم بدین؟"بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZiBa

ZiBa

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
1,988
لایک‌ها
11,910
امتیازها
123
کیف پول من
0
Points
0
★چکمه‌هایم★
خانم جوانی که در کودکستان با بچه های 4 ساله کار می کرد می خواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت. بعد از کلی فشارو خم و راست شدن، بچه رو ب*غ*ل مي کنه و مي ذاره روی میز، بعد روی زمین... و بالاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه می کنه و یه نفس راحت می کشه که... هنوز آخیش گفتنش تموم نشده که بچه مي گه این چکمه ها لنگه به لنگه است!
خانم ناچار با هزار زور و اینور و اونور شدن و در حالی که مواظب هست که بچه نیافته هرچه می تونه می کشه تا بالاخره چکمه های تنگ رو یکی یکی از پای بچه درمیاره و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه می کنه که لنگه به لنگه نباشه.
در این لحظه بچه مي گه این چکمه ها مال من نیست!
خانم جوان با یه بازدم طولانی و سر تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبان گیرش شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه می اندازه و می گه آخه چی بهت بگم؟ دوباره با زحمت بیشتر این چکمه های بسیار تنگ رو در میاره. وقتی کار تمام می شه از بچه می پرسه: خوب، حالا چکمه های تو کدومه؟ بچه می گه: همین ها! این ها چکمه های برادرمه ولی مامانم گفته اشکالی نداره می تونم پام کنم... مربی که دیگه خون خونشو می خورد سعی می کنه خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این چکمه هایی رو که به پای بچه نمی رفت به پای اون بکنه... بعد از اتمام کار یک آه طولانی می کشه و می پرسه: خوب، حالا دستکش هات کجا هستند؟ توی جیبت که نیستن... بچه می گه: توی چکمه هام بودن دیگه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZiBa

ZiBa

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
1,988
لایک‌ها
11,910
امتیازها
123
کیف پول من
0
Points
0
★بسته‌ی بزرگ★
یک روز مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید که از خود کودک بزرگتر بود، پس به نزدیکش رفت و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت کنم. مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی حملش برای او مشکل است چه برسد به این بچّه.کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا این بسته را حمل می کند؟کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است. مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمی دانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است؟ کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت: "خانم بالاخره یه خری پیدا می شه به این بچّه کمک کنه دیگه!"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZiBa
بالا