شنگول و منگول و چَنگل

  • نویسنده موضوع ZiBa
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 290
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ZiBa

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
1,981
لایک‌ها
12,256
امتیازها
123
کیف پول من
-180
Points
0
به نام خدا
مامان شنگل و منگل و چنگل رفته بود بانك پول برق را بپردازد.
توي خانه، شنگل و منگل سرشان به بازي گرم بود. چه بازي؟ كامپيوتر بازي. آقاگرگه يواش‌يواش از پله‌هاي ساختمان بالا رفت تا رسيد به طبقة سوم. گوشش را چسباند به در آپارتمان. صداي شنگل را مي‌شنيد: «الان مي‌زنم داغونت مي‌كنم.»
صداي منگل را هم شنيد: «الان خرد و خميرت مي‌كنم.»
اما خبري از چنگل نبود. او توي اتاق آنطرفي نشسته بود و كاردستي درست مي‌كرد. گرگه از صداي هارت و پورت شنگل جا خورد: «هر كس بيايد جلو، يك لقمة چپ مي‌شود.»
گرگه از صداي هارت و پورت منگل هم تعجب كرد: «من هفت‌تا جان دارم. به اين زودي‌ها نمي‌ميرم. هاهاها!»
پيش خودش فكر كرد: «بره هم بره‌هاي قديم. اين‌ها دارند واسة من خط و نشان مي‌كشند. بهتر است بروم قصابي چند كيلو گوشت بخرم و بخورم.» پس دمش را گذاشت روي كولش و پا گذاشت به فرار. پله‌ها را دوتا يكي كرد و جيم شد. قصة ما به سر...
نه، قصة ما به سر نرسيده هنوز. توي پاركينگ، چشم گرگه به چيزي خورد. كنتور و فيوز برق. ناگهان چشم‌هايش از شادي و شيطنت برق زد: «فهميدم چه كارتان كنم.» بادي به گلويش انداخت و با دستهاي سياه و پرمويش فيوزها را قطع كرد. همه جا در تاريكي فرو رفت. در آن تاريكي چه برقي مي‌زدند چشم‌هاي آقا گرگه! بعد يواش يواش از پله‌ها بالا رفت.
آن بالا چه خبر بود؟ توي خانه، بچه‌ها از تاريكي ترسيدند و به هم نگاه كردند. از هارت و پورت چند دقيقه پيششان خبري نبود. از ترس مثل سيم‌هاي گيتار مي‌لرزيدند. فقط چنگل بود كه كمتر از بقيه مي‌ترسيد و مي‌لرزيد. او به آنها دلداري داد و گفت: «خجالت بكشيد! تاريكي كه ترس ندارد. الان خودم مي‌روم بيرون ببينم چه خبر است!»
در را باز كرد و رفت توي پاگرد و رو به پله‌ها سرك كشيد. همه جا تاريك بود و چيزي ديده نمي‌شد. صداي نفس‌‌نفس آقا گرگه را شنيد كه داشت بالا مي‌آمد. چنگل زود برگشت و پشت جا كفشي قايم شد. فكر كرد اگر به شنگل و منگل بگويد گرگه پشت در است، از ترس توي خودشان جيش مي‌كنند. صبر كرد ببيند چه اتفاقي مي‌افتد.
گرگه رسيد پشت در. ديد از هارت و پورت بره‌ها خبري نيست. نه مي‌خواستند او را داغون كنند، نه يك لقمة چپ. در زد و قاه قاه خنديد. از آن طرف در صداي گريه‌ها و لرزيدن بره‌ها را مي‌شنيد. از خوشحالي پنجه‌هايش را به هم ماليد و آهسته گفت: «يكيش واسه صبحانه، يكيش واسه ناهار، يكيش هم واسه شام. هاهاها!»
همين طور كه داشت اين حرف‌ها را مي‌زد و اين فكرها را مي‌كرد، يك مرتبه در باز شد و گوريلي ترسناك توي صورتش فرياد زد: «هاووو! هووو!»
نزديك بود از وحشت خودش را خيس كند. اما اين كار را نكرد. دوتا پا داشت، دوتاي ديگر هم قرض كرد و از پله‌ها سرازير شد. ولي آن‌قدر هول بود كه دست و پايش را گم كرد و ولو شد توي راه‌پله. با صداهاي عجيب و غريب: تالاپ... تالاپ... تالاپ! افتاد پايين.
چنگل وقتي كه خيالش راحت شد كه از گرگه خبري نيست، نقابش را از روي صورتش برداشت و عرقش را پاك كرد. نقابي كه خودش با دست‌هاي خودش ساخته بود. آن را به خواهر و برادرش نشان داد و گفت: «به اين مي‌گويند يك كاردستي درست و حسابي.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZiBa
بالا