یکی بود، یکی نبود. سه تا کوتوله بودند زرنگ و شجاع و ناقلا. میخواستند بروند به جنگ غول دندان طلا.
آقا غوله، خواهر موطلایی آنها را دزدیده بود. چون که میخواست با موهای طلایی او، دندان طلایش را خلال کند. این، عادت غول دندانطلا بود. دخترهای موطلایی را میدزدید و با تار موهایشان خلال دندان درست میکرد.
سه کوتوله قصه ما رفتند روی پشتبام خانهشان و داد زدند: آهای غول دندانطلا، آماده باش! میخواهیم بیاییم به جنگ تو.
غول دندان طلا از زیرزمین خانهاش جواب داد: بیایید. اما با هم نیایید. یکی یکی بیایید، تا بیشتر سرگرم شوم.
کوتوله اول گفت: اول من میروم!
و از پشتبام پایین آمد. شمشیر تیزی برداشت و به راه افتاد.
رفت و رفت تا رسید به خانه غول، در زد.
آقا غوله زیر درخت انگور ایستاده بود و انگور میچید. پرسید: کیه؟
کوتوله جواب داد: منم، کوتوله زرنگم، با شمشیر تیز آمدهام به جنگت.
غول گفت: در باز است. بیا تو!
کوتوله زرنگ پرید تو. های کشید و هوی کشید. شمشیرش را بلند کرد تا فرو کند به شکم غول. اما دید دستش به شکم غوله نمیرسد. پس شمشیر را زد به ساق پای او.
آقا غوله خم شد و ساق پایش را خاراند و گفت: پس این بود شمشیر تیزت؟ اینکه از نیش پشه هم کندتر است!
بعد هم کوتوله را بلند کرد و پرت کرد به سر جای اولش، یعنی روی پشتبام خانه خودشان.
کوتوله دوم روی پشتبام ایستاده بود و آن دور را نگاه میکرد. یکدفعه دید که داداش زرنگش تالاپی افتاد پیش پایش. عصبانی شد و داد کشید: آهای غول پررو! حالا دیگر داداش مرا پرت میکنی روی پشتبام؟ الان میآیم و خدمتت میرسم!
بعد هم از پشتبام پایین آمد. یک سنگ سیاه سنگین برداشت و به راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به خانه غول. در زد و گفت: منم، کوتوله شجاعم. با یک سنگ سنگین آمدهام به جنگت.
غول زیر درخت انگور نشسته بود و انگور میخورد. گفت: در باز است، بیا تو!
کوتوله پرید تو. سنگ را بلند کرد تا بکوبد به سر غوله، دید که دستش به سر غوله نمیرسد، پس سنگ را کوبید روی شکم او.
غول دندانطلا دستی روی شکمش کشید و خندید و گفت: پس این بود سنگ سنگینت؟ اینکه از نخود آبگوشت من هم سبکتر است!
بعد هم کوتوله را بلند کرد و پرت کرد روی پشتبام خانه خودشان.
کوتوله سوم که روی پشتبام خوابش برده بود، از خواب پرید. دید ای داد بیداد، آقا غوله، داداش شجاعش را هم پرت کرده! با خودش گفت: حالا چه کنم، چه کار کنم؟ نوبت من است که بروم به جنگ غول. اما با چی بروم؟ با دست خالی که نمیشود!
از پشتبام پایین آمد. به دور و برش نگاه کرد. نه شمشیری بود و نه سنگی. فقط یک کلّه قند آنجا بود. همان را برداشت و به راه افتاد.
رفت و رفت. رسید به خانه غوله. همانجا پشت در نشست.
آقا غوله انگورش را خورده بود و زیر درخت دراز کشیده بود. یک دفعه دید که از پشت در بوی آدمیزاد میآید. پرسید: کی پشت در است؟
کوتوله جواب داد: منم، کوتوله ناقلا.
غول گفت: آمدهای به جنگ من؟
کوتوله گفت: نه بابا، کی حوصله جنگ و دعوا دارد!
غول گفت: با خودت چی آوردهای؟ شمشیر تیز یا سنگ سیاه؟
کوتوله گفت: هیچکدام. فقط یک کلهقند دارم. هر جا میروم آن را با خودم میبرم، تا اگر گرسنه شدم به آن ل*ی*سی بزنم.
غول دندانطلا خندید و گفت: آفرین، باریکلا! از تو خوشم آمد. حالا که این همه راه آمدهای، بیا و دندان طلای مرا با موی خواهرت خلال کن.
کوتوله ناقلا گفت: چشم!
و در را باز کرد و آمد توی خانه. از سر آقا غوله بالا رفت و پرید توی د*ه*ان او.
غول یک تار موی طلایی به او داد و گفت: زودباش، مشغول شو!
کوتوله گفت: چشم، اما کله قندم را کجا بگذارم؟
غول که خوابش گرفته بود، گفت: چه میدانم! همانجا یک گوشهای بگذار.
و چشمش را بست و خوابید.
کوتوله ناقلا کله قند را گذاشت روی دندان طلای آقا غوله و مشغول کار شد. اما چه کاری؟ خلال کردن دندان غول؟ نه! کار او این بود که کله قند را روی دندان طلای غول بمالد. آنقدر این کار را ادامه داد تا کله قند آب شد و توی دندان غول رفت.
بعد از ساعتی غول از خواب بیدار شد. دید که دندان طلایش درد میکند. داد زد: آی دندانم! وای دندانم!
کوتوله ناقلا از د*ه*ان او پایین پرید و گفت: بیچاره شما! دندان طلایتان را کرم خورده. وقتی خلالش میکردم، دیدم.
غول گفت: حالا باید چه کار کنم؟
کوتوله گفت: معلوم است. دندانی را که خ*را*ب شده، باید کشید و انداخت دور.
غول عصبانی شد و گفت: هیچ وقت این کار را نمیکنم!
بعد هم کوتوله را بلند کرد و پرت کرد روی پشتبام خانه خودشان.
کوتولههای اول و دوم پرسیدند: چی شد، چی کار کردی؟
کوتوله ناقلا گفت: خدمتش رسیدم. گوش کنید تا صدای داد و فریادش را بشنوید!
صدای داد و فریاد آقا غوله از دندان درد بلند بود و به گوش همه میرسید. غول دندانطلا هفت شب و هفت روز دندان درد کشید و آه و ناله کرد، تا بالاخره مجبور شد که دندان طلایش را بکشد و بیندازد دور.
بعدش هم نشست و با خودش فکر کرد که: حالا که دندان طلا ندارم، خلال دندان طلایی را میخواهم چه کار؟
پس خواهر کوتولهها را با دو انگشت بلند کرد و پرت کرد به آن دور. دور کجا بود؟ روی پشتبام خانه کوتولهها.
کوتولهها خواهر موطلاییشان را از پشتبام پایین آوردند. جشن گرفتند و شادی کردند و بقیه عمر را بهخوبی و خوشی گذراندند.
آقا غوله، خواهر موطلایی آنها را دزدیده بود. چون که میخواست با موهای طلایی او، دندان طلایش را خلال کند. این، عادت غول دندانطلا بود. دخترهای موطلایی را میدزدید و با تار موهایشان خلال دندان درست میکرد.
سه کوتوله قصه ما رفتند روی پشتبام خانهشان و داد زدند: آهای غول دندانطلا، آماده باش! میخواهیم بیاییم به جنگ تو.
غول دندان طلا از زیرزمین خانهاش جواب داد: بیایید. اما با هم نیایید. یکی یکی بیایید، تا بیشتر سرگرم شوم.
کوتوله اول گفت: اول من میروم!
و از پشتبام پایین آمد. شمشیر تیزی برداشت و به راه افتاد.
رفت و رفت تا رسید به خانه غول، در زد.
آقا غوله زیر درخت انگور ایستاده بود و انگور میچید. پرسید: کیه؟
کوتوله جواب داد: منم، کوتوله زرنگم، با شمشیر تیز آمدهام به جنگت.
غول گفت: در باز است. بیا تو!
کوتوله زرنگ پرید تو. های کشید و هوی کشید. شمشیرش را بلند کرد تا فرو کند به شکم غول. اما دید دستش به شکم غوله نمیرسد. پس شمشیر را زد به ساق پای او.
آقا غوله خم شد و ساق پایش را خاراند و گفت: پس این بود شمشیر تیزت؟ اینکه از نیش پشه هم کندتر است!
بعد هم کوتوله را بلند کرد و پرت کرد به سر جای اولش، یعنی روی پشتبام خانه خودشان.
کوتوله دوم روی پشتبام ایستاده بود و آن دور را نگاه میکرد. یکدفعه دید که داداش زرنگش تالاپی افتاد پیش پایش. عصبانی شد و داد کشید: آهای غول پررو! حالا دیگر داداش مرا پرت میکنی روی پشتبام؟ الان میآیم و خدمتت میرسم!
بعد هم از پشتبام پایین آمد. یک سنگ سیاه سنگین برداشت و به راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به خانه غول. در زد و گفت: منم، کوتوله شجاعم. با یک سنگ سنگین آمدهام به جنگت.
غول زیر درخت انگور نشسته بود و انگور میخورد. گفت: در باز است، بیا تو!
کوتوله پرید تو. سنگ را بلند کرد تا بکوبد به سر غوله، دید که دستش به سر غوله نمیرسد، پس سنگ را کوبید روی شکم او.
غول دندانطلا دستی روی شکمش کشید و خندید و گفت: پس این بود سنگ سنگینت؟ اینکه از نخود آبگوشت من هم سبکتر است!
بعد هم کوتوله را بلند کرد و پرت کرد روی پشتبام خانه خودشان.
کوتوله سوم که روی پشتبام خوابش برده بود، از خواب پرید. دید ای داد بیداد، آقا غوله، داداش شجاعش را هم پرت کرده! با خودش گفت: حالا چه کنم، چه کار کنم؟ نوبت من است که بروم به جنگ غول. اما با چی بروم؟ با دست خالی که نمیشود!
از پشتبام پایین آمد. به دور و برش نگاه کرد. نه شمشیری بود و نه سنگی. فقط یک کلّه قند آنجا بود. همان را برداشت و به راه افتاد.
رفت و رفت. رسید به خانه غوله. همانجا پشت در نشست.
آقا غوله انگورش را خورده بود و زیر درخت دراز کشیده بود. یک دفعه دید که از پشت در بوی آدمیزاد میآید. پرسید: کی پشت در است؟
کوتوله جواب داد: منم، کوتوله ناقلا.
غول گفت: آمدهای به جنگ من؟
کوتوله گفت: نه بابا، کی حوصله جنگ و دعوا دارد!
غول گفت: با خودت چی آوردهای؟ شمشیر تیز یا سنگ سیاه؟
کوتوله گفت: هیچکدام. فقط یک کلهقند دارم. هر جا میروم آن را با خودم میبرم، تا اگر گرسنه شدم به آن ل*ی*سی بزنم.
غول دندانطلا خندید و گفت: آفرین، باریکلا! از تو خوشم آمد. حالا که این همه راه آمدهای، بیا و دندان طلای مرا با موی خواهرت خلال کن.
کوتوله ناقلا گفت: چشم!
و در را باز کرد و آمد توی خانه. از سر آقا غوله بالا رفت و پرید توی د*ه*ان او.
غول یک تار موی طلایی به او داد و گفت: زودباش، مشغول شو!
کوتوله گفت: چشم، اما کله قندم را کجا بگذارم؟
غول که خوابش گرفته بود، گفت: چه میدانم! همانجا یک گوشهای بگذار.
و چشمش را بست و خوابید.
کوتوله ناقلا کله قند را گذاشت روی دندان طلای آقا غوله و مشغول کار شد. اما چه کاری؟ خلال کردن دندان غول؟ نه! کار او این بود که کله قند را روی دندان طلای غول بمالد. آنقدر این کار را ادامه داد تا کله قند آب شد و توی دندان غول رفت.
بعد از ساعتی غول از خواب بیدار شد. دید که دندان طلایش درد میکند. داد زد: آی دندانم! وای دندانم!
کوتوله ناقلا از د*ه*ان او پایین پرید و گفت: بیچاره شما! دندان طلایتان را کرم خورده. وقتی خلالش میکردم، دیدم.
غول گفت: حالا باید چه کار کنم؟
کوتوله گفت: معلوم است. دندانی را که خ*را*ب شده، باید کشید و انداخت دور.
غول عصبانی شد و گفت: هیچ وقت این کار را نمیکنم!
بعد هم کوتوله را بلند کرد و پرت کرد روی پشتبام خانه خودشان.
کوتولههای اول و دوم پرسیدند: چی شد، چی کار کردی؟
کوتوله ناقلا گفت: خدمتش رسیدم. گوش کنید تا صدای داد و فریادش را بشنوید!
صدای داد و فریاد آقا غوله از دندان درد بلند بود و به گوش همه میرسید. غول دندانطلا هفت شب و هفت روز دندان درد کشید و آه و ناله کرد، تا بالاخره مجبور شد که دندان طلایش را بکشد و بیندازد دور.
بعدش هم نشست و با خودش فکر کرد که: حالا که دندان طلا ندارم، خلال دندان طلایی را میخواهم چه کار؟
پس خواهر کوتولهها را با دو انگشت بلند کرد و پرت کرد به آن دور. دور کجا بود؟ روی پشتبام خانه کوتولهها.
کوتولهها خواهر موطلاییشان را از پشتبام پایین آوردند. جشن گرفتند و شادی کردند و بقیه عمر را بهخوبی و خوشی گذراندند.