یک مرد روستایی زمانی که گوسفندانش را برای چرا به صحرا برده بود کوزه ای پیدا کرد که پر از سکه های طلا بود.
مرد روستایی کوزه را به خانه اش برد و آن را در باغچه پنهان کرد. اما همیشه از این موضوع می ترسید که این کوزه مال راهزنان باشد و آن ها بفهمند که او کوزه را برداشته و او را بکشند. یک روز روستایی سراغ کوزه رفت و شروع به شمردن سکه ها کرد،ناگهان به فکر فرو رفت....
چند نفر كه جلوی صورتشان را بسته بودند از دیوار خانه بالا آمدند و پریدند توی حیاط. از زیر لباسشان شمشیر های تیزی را بیرون كشیدند و گفتند گنج ما كو؟ زود باش گنجمان را پس بده! مرد بیچاره درحالی كه خیلی ترسیده بود فوری باغچه را كند و كوزه را بیرون آورد و به آنها داد.
یكی از دزدان به بقیه گفت: باید او را بكشیم. وگرنه او ماجرا را برای مردم روستا تعریف می كند، و آنها ما را پیدا می كنند و اموالی كه سرقت كردیم پس می گیرند، تازه معلوم نیست چه بلایی سر خودمان بیاورند! بقیه هم حرف دزد اول را قبول كردند و گفتند باید او را بكشیم. یكی از دزد ها شمشیر تیزش را بالا برد و تا آمد به سر مرد روستایی بزند، در خانه به صدا در آمد و رشته خیال مرد روستایی را پاره كرد و او را از شر تیغ تیز شمشیر دزدان نجات داد!
بیچاره مرد روستایی، حسابی ترسیده بود از آن فكر و خیال عجیب! او با ترس و لرز زیادی در را باز كرد. یكی از بچه های روستا پشت در بود، سلام كرد و گفت: آقا، پدرمان گفته شیر امروزمان را نیاوردید. اگر دوشیده اید بدهید خودم ببرم.
مرد روستایی با عصبانیت گفت: امروز شیر نداریم. یك وقت دیگر بیا، برو رد كارت... پسرك بیچاره در حالی كه از فریاد مرد روستایی ترسیده بود از آنجا دور شد.
مرد در را بست و دوباره به فكر فرو رفت! چه روزهای خوبی داشت. صبح ها از خواب بیدار می شد. صبحانه ای كه از شیر و پنیر و ماست حیوانات خودش بود را با خیال راحت می خورد.
بعد گوسفندانش را به دشت می برد و چرا می داد، با مردم مهربان روستا دیدنی می كرد و در قهوه خانه روستا چای می خورد. و شب كه به خانه بر می گشت با خیال راحت می توانست بخوابد. اما از روزی كه این كوزه را پیدا كرده بود نه خواب داشت و نه خوراك!
آن شب راتا صبح فكر كرد و بالاخره به این نتیجه رسید كه بهتر است كوزه را برگرداند و سرجایش پنهان كند. بلند شد و لباسش را پوشید، كوزه را از توی باغچه برداشت، لای دستمالی پیچید و به همراه گوسفندانش به سمت دشت به راه افتاد. رفت و رفت تا رسید پای همان درختی كه كوزه را پیدا كرده بود و آن رادرست مثل روز اول زیر خاك پنهان كرد.
وقتی آخرین مشت های خاك را روی كوزه می ریخت نفس راحتی كشید و با خودش گفت: راحت شدم. نه خواب داشتم و نه خوراك. من را چه به گنج؟ گنج من همین گوسفندانم هستند، همین دوستانم، همین خانه ام! همه زندگی من گنج است، من را چه به مال حرام؟ و بلند شد و با خیالی راحت و دلی شاد گوسفندانش را در دشت چراند.
نزدیك غروب وقتی داشت به روستا بر می گشت همان پسرك دیروزی را دید كه به سمتش می آمد. مرد روستایی جلو رفت، از بقچه اش یك دانه كشك درشت كه خودش درست كرده بود بیرون آورد و گذاشت توی دست پسرك، سر و صورتش را نوازش كرد، و گفت عمو جان! ببخش كه دیروز با تو بد صحبت كردم.
برو خانه و ظرفت را بردار و بیا. می خواهم شیر گاو تازه بدهم تا با خانواده ات بخوری، بدو جانم، زود بیا كه من منتظرت هستم... پسرك در حالی كه تعجب و ترس نگاهش كم كم به لبخند تبدیل شده بود با عجله به سمت خانه شان دوید.
مرد روستایی با خیال آسوده به سمت خانه اش حركت كرد. وقتی كلید را توی در چوبی خانه كوچكش چرخاند و در را باز كرد یكی از گوسفند ها بلند گفت: بعععع! كلاغی از روی درخت گفت: قار! و نسیم ملایمی برگ درختان خانه را رقصاند!
انگار همه به او خوش آمد گفتند!مرد روستایی نگاهی به خانه با صفایش انداخت، نفس عمیقی كشید و در حالی كه لبخندی بر ل*ب داشت رفت تا شیر گاوش را بدوشد...
مرد روستایی کوزه را به خانه اش برد و آن را در باغچه پنهان کرد. اما همیشه از این موضوع می ترسید که این کوزه مال راهزنان باشد و آن ها بفهمند که او کوزه را برداشته و او را بکشند. یک روز روستایی سراغ کوزه رفت و شروع به شمردن سکه ها کرد،ناگهان به فکر فرو رفت....
چند نفر كه جلوی صورتشان را بسته بودند از دیوار خانه بالا آمدند و پریدند توی حیاط. از زیر لباسشان شمشیر های تیزی را بیرون كشیدند و گفتند گنج ما كو؟ زود باش گنجمان را پس بده! مرد بیچاره درحالی كه خیلی ترسیده بود فوری باغچه را كند و كوزه را بیرون آورد و به آنها داد.
یكی از دزدان به بقیه گفت: باید او را بكشیم. وگرنه او ماجرا را برای مردم روستا تعریف می كند، و آنها ما را پیدا می كنند و اموالی كه سرقت كردیم پس می گیرند، تازه معلوم نیست چه بلایی سر خودمان بیاورند! بقیه هم حرف دزد اول را قبول كردند و گفتند باید او را بكشیم. یكی از دزد ها شمشیر تیزش را بالا برد و تا آمد به سر مرد روستایی بزند، در خانه به صدا در آمد و رشته خیال مرد روستایی را پاره كرد و او را از شر تیغ تیز شمشیر دزدان نجات داد!
بیچاره مرد روستایی، حسابی ترسیده بود از آن فكر و خیال عجیب! او با ترس و لرز زیادی در را باز كرد. یكی از بچه های روستا پشت در بود، سلام كرد و گفت: آقا، پدرمان گفته شیر امروزمان را نیاوردید. اگر دوشیده اید بدهید خودم ببرم.
مرد روستایی با عصبانیت گفت: امروز شیر نداریم. یك وقت دیگر بیا، برو رد كارت... پسرك بیچاره در حالی كه از فریاد مرد روستایی ترسیده بود از آنجا دور شد.
مرد در را بست و دوباره به فكر فرو رفت! چه روزهای خوبی داشت. صبح ها از خواب بیدار می شد. صبحانه ای كه از شیر و پنیر و ماست حیوانات خودش بود را با خیال راحت می خورد.
بعد گوسفندانش را به دشت می برد و چرا می داد، با مردم مهربان روستا دیدنی می كرد و در قهوه خانه روستا چای می خورد. و شب كه به خانه بر می گشت با خیال راحت می توانست بخوابد. اما از روزی كه این كوزه را پیدا كرده بود نه خواب داشت و نه خوراك!
آن شب راتا صبح فكر كرد و بالاخره به این نتیجه رسید كه بهتر است كوزه را برگرداند و سرجایش پنهان كند. بلند شد و لباسش را پوشید، كوزه را از توی باغچه برداشت، لای دستمالی پیچید و به همراه گوسفندانش به سمت دشت به راه افتاد. رفت و رفت تا رسید پای همان درختی كه كوزه را پیدا كرده بود و آن رادرست مثل روز اول زیر خاك پنهان كرد.
وقتی آخرین مشت های خاك را روی كوزه می ریخت نفس راحتی كشید و با خودش گفت: راحت شدم. نه خواب داشتم و نه خوراك. من را چه به گنج؟ گنج من همین گوسفندانم هستند، همین دوستانم، همین خانه ام! همه زندگی من گنج است، من را چه به مال حرام؟ و بلند شد و با خیالی راحت و دلی شاد گوسفندانش را در دشت چراند.
نزدیك غروب وقتی داشت به روستا بر می گشت همان پسرك دیروزی را دید كه به سمتش می آمد. مرد روستایی جلو رفت، از بقچه اش یك دانه كشك درشت كه خودش درست كرده بود بیرون آورد و گذاشت توی دست پسرك، سر و صورتش را نوازش كرد، و گفت عمو جان! ببخش كه دیروز با تو بد صحبت كردم.
برو خانه و ظرفت را بردار و بیا. می خواهم شیر گاو تازه بدهم تا با خانواده ات بخوری، بدو جانم، زود بیا كه من منتظرت هستم... پسرك در حالی كه تعجب و ترس نگاهش كم كم به لبخند تبدیل شده بود با عجله به سمت خانه شان دوید.
مرد روستایی با خیال آسوده به سمت خانه اش حركت كرد. وقتی كلید را توی در چوبی خانه كوچكش چرخاند و در را باز كرد یكی از گوسفند ها بلند گفت: بعععع! كلاغی از روی درخت گفت: قار! و نسیم ملایمی برگ درختان خانه را رقصاند!
انگار همه به او خوش آمد گفتند!مرد روستایی نگاهی به خانه با صفایش انداخت، نفس عمیقی كشید و در حالی كه لبخندی بر ل*ب داشت رفت تا شیر گاوش را بدوشد...