یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. سالیان سال پیش، مرد دوره گرد و دستفروشی همراه با همسرش زندگی میکرد. آنها صاحب فرزند پسری شدند اما هنوز مدت زیادی از تولد فرزندشان نگذشته بود که مرد دوره گرد دچار بیماری مهلکی شد و از دنیا رفت و بار زندگی و وظیفهی بزرگ کردن پسر بر گر*دن همسرش افتاد و زن، با وجود همهی سختیها و زحمات، فرزندش را پرورش داد تا به سن جوانی رسید و برومند شد.
تا روزی رسید که برای آنها از تمام مال دنیا کیسهای با سیصد سکهی نقره باقی ماند. صبح هنگام، زن کیسه را که برای روز مبادا نگاه داشته بود از پستو بیرون آورد و صد سکه از آن بیرون آورد و پسرش را صدا کرد و گفت: پسرم، از دار و ندار دنیا همین سکهها برای ما باقی مانده، آنها را بگیر و برو به کسب و کاری بپرداز تا خرج زندگی خودت و من کنی. حالا دیگر به سنی رسیدهای که بتوانی کار کنی و زندگی هر دویمان را سامان بدهی.
پسر هم سکهها را گرفت و راهی بازار شد. همینطور که مشغول گشتن در بازار و ورانداز کردن اجناس گوناگون بود، چشمش به چند جوان افتاد که بابت تفنن گربهای را در کیسهای انداخته بودند و میخواستند کیسه را در چاهی بیاندازند و گربهی بیچاره دائم ناله میکرد. پسر جلو رفت و گفت: حیوان بیچاره را چرا آزار میدهید؟ من حاضرم آن را از شما بخرم. و بعد از مدتی چانه زدن سرانجام تمام سکههایی را که به همراه داشت به آنان داد و کیسه را گرفت و گربه را از آن بیرون آورد و آزاد کرد. گربه خودش را به پای پسر مالید و در چشمهایش نگاه کرد و گفت: خوبی تو را هیچ وقت فراموش نمیکنم و روزی محبتت را جبران خواهم کرد و از امروز هر خدمتی که بتوانم در حقت به جا میآورم.
پسر به خانه رفت و وقتی مادرش از کار آن روز پرسید، ماجرای گربه را برای او تعریف کرد. مادر، کمی رنجیده شد اما شکایتی نکرد. فردای آن روز، دوباره صد سکه از درون کیسه بیرون آورد و شمرد و به دست پسر داد و به او سپرد که مبادا این بار پولت را به پای کار بیمزد بریزی، برو و کسبی راه بیانداز و به فکر زندگیت باش. پسر سکهها را گرفت و راهی بازار شد. در راه به چند نفر برخورد که طنابی به گر*دن سگی انداخته بودند و او را به ضرب چوب و لگد میکشیدند و میبردند. دلش به حال حیوان بینوا سوخت. جلو رفت و گفت: با این حیوان زبان بسته چه میکنید؟ آزادش کنید برود.
جواب دادند اگر دلت برایش میسوزد می توانی آن را بخری و خودت آزادش کنی. پسر هم که طاقت دیدن زجر کشیدن سگ را نداشت، سکههایش را داد و سگ را خرید و بند از گ*ردنش برداشت و او را آزاد کرد. سگ با پسر همراه شد و گفت: ای انسان نیک سرشت، تو که خوبی کردی، جواب خوبیت را خواهی دید.
پسر این بار هم دست خالی به خانه بازگشت و مادرش از هدر رفتن بخش دیگری از پولهایشان عصبانی شد. صبح روز بعد، مادر، آخرین صد سکه را به پسرش داد و به او توصیه کرد تا مراقب باشد آخرین سکههای سرمایهشان را حیف و میل نکند که دیگر هیچ اندوختهای در بساط ندارند.
پسر تا ن*زد*یک*ی غروب در بازار گشت و چیزی برای خرید و فروش پیدا نکرد. با ناامیدی در گوشهای نشسته بود که دید چند نفر دور جعبهای جمع شدهاند و قصد آتش زدن آن را دارند. پسر پیش رفت و فهمید که حیوانی درون جعبه است. به جماعتی که آنجا بودند اعتراض کرد و گفت: چرا چنین کاری میکنید؟ حتی اگر به شما زیانی هم زده باشد نباید این کار را انجام دهید. من آن را از شما میخرم. اینگونه شد که آخرین سکههایش را هم برای خرید آن جعبه داد. وقتی که آن عده از آن جا رفتند، در جعبه را باز کرد تا ببیند در آن چیست که ناگهان ماری از آن بیرون آمد. پسر ابتدا ترسید و عقب رفت اما مار با او صحبت کرد و گفت: از من نترس، تو من را نجات دادی و من میخواهم محبت تو را جبران کنم. بگو که چه کاری میتوانم برایت انجام بدهم. پسر جواب داد: سکههایی که برای آزادی و خریدن تو پرداختم، آخرین پسانداز ما بود و حالا نمیدانم با دست خالی چهطور پیش مادرم برگردم.
مار جواب داد: چون تو به من خوبی کردی من هم در عوض به تو کمک میکنم. پسر پرسید: چهطور میخواهی به من کمک کنی؟ مار جواب داد: پدر من کیامار نام دارد و من تنها فرزندش هستم، اگر به او بگویم که تو من را از مرگ نجات دادی به تو میگوید که چه پاداشی میخواهی و تو جواب بده که من فقط انگشتر سحرآمیزی که در نزد شماست را میخواهم و چیزی جز آن را هم قبول نکن.
مار و پسر به نزد کیامار رفتند و فرزندش همه چیز را برای او تعریف کرد و کیامار به پسر گفت: در ازای آزاد کردن پسرم، پاداش خوبی به تو خواهم داد. بگو از من چه پاداشی میخواهی؟ پسر گفت: من این کار را برای پاداش نکردم، اما اگر میخواهید چیزی به من ببخشید، انگشتری سحرآمیزی که نزد خود دارید را به من بدهید. کیامار ابتدا نمیخواست انگشتری را به پسر بدهد، اما پسر با وجود همهی اصرارها و پیشنهادهای او، فقط انگشتری را طلب کرد تا این که بالاخره کیامار راضی شد و انگشتری را به او بخشید. وقتی از نزد او برگشت، ماری که نجاتش داده بود از او پرسید که آیا خاصیت انگشتری را میداند؟ پسر گفت: نه. مار گفت: هر وقت که نیاز به چیزی داشتی و آرزویی کردی روی انگشتری دست بکش تا جن خادم انگشتری آنچه را میخواهی برایت فراهم کند.
پسر از او تشکر کرد و چون خیلی خسته و گرسنه بود، یک ظرف غذای خوشمزه آرزو کرد و روی انگشتر دست کشید. جن کوتاه قامتی در پیش چشمانش ظاهر شد و ظرف پر از غذایی را پیش او گذاشت. پسر با خوشحالی غذا را خورد و خودش را به خانه و نزد مادرش رسانید و آن چه را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کرد.
طولی نکشید که پسر، ثروتمند و صاحب کاخ و خدمه و هر چه از مال و اموال دنیا میخواست شد و تصمیم گرفت همسری اختیار کند. این شد که مادرش را به خواستگاری دختر پادشاه که خواستگارهای زیادی داشت فرستاد. پادشاه که دید زنی سادهدل به خواستگاری دخترش آمده است، برای پشیمان کردنش طلب مقدار فراوانی طلا و نقره و حریر و ابریشم کرد و گفت که پسرت باید قصری در خور دختر من داشته باشد. مادر به خانه بازگشت و آنچه پادشاه خواسته بود را برای پسرش بازگو کرد و پسر نیز با کمک انگشتری سحرآمیز، در چشم بر هم زدنی همه را فراهم کرد و به نزد پادشاه فرستاد و کمی بعد، عروسی مفصلی گرفت و دختر پادشاه را به همسری اختیار کرد.
اما از طرف دیگر، پسر پادشاه کشور همسایه که خواستگار همین دختر بود و بارها از پادشاه جواب رد شنیده بود، وقتی از ازدواج او با پسر یک مرد دستفروش خبردار شد از این ماجرا عصبانی شد و گفت: چهطور پسر یک مرد دستفروش و فقیر صاحب چنین جاه و ثروتی شده که میتواند دختر پادشاه را به همسری بگیرد؟ پس با اطرافیانش مشورت کرد و پیرزن حیلهگری را به کشور همسایه فرستاد تا سر از راز این کار درآورد. پیرزن بعد از سفری دور و دراز خودش را به آن سرزمین و شهر و قصر پسر رسانید و به خدمتکاران قصر گفت: من پیرزن تنها و خستهام و از راهی بسیار دور آمدهام اگر امکان دارد به بانوی این خانه بگویید که چند روزی به من پناه دهد تا اندکی استراحت کنم و بعد به راه خودم ادامه بدهم.
دختر پادشاه که زن خوشدلی بود قبول کرد. پیرزن به زودی با چربزبانی و خدمت فراوان، نظر و اعتماد دختر را به خودش جلب کرد و بالاخره یک روز از او پرسید: شوهر تو که پسر یک دستفروش بیپول بوده است، این همه مال و منال و ثروت را از کجا آورده؟ دختر گفت: من خبر ندارم و او هیچ وقت در این باره با من صحبت نمیکند. پیرزن گفت: خب تو که همسر و همدمش هستی باید از اسرار زندگی شوهرت باخبر باشی. برو به هر طریقی که میتوانی از او بپرس و سر از رازش در بیاور.
دختر هم سراغ همسرش رفت و به اصرار از او خواست که راز ثروتی را که به دست آورده با او بازگو کند. پسر هر چه گفت که دانستن این راز به صلاح تو و من نیست، اما دختر سر ناسازگاری گذاشت و آنقدر پافشاری کرد که سرانجام پسر راز انگشتری را به او گفت و تأکید کرد که این سر را پیش هیچکس فاش نکند. اما دختر سادهدل راز انگشتری را در مقابل چربزبانی پیرزن بازگو کرد و پیرزن هم در فرصتی مناسب انگشتری را ربود و قصر و خانوادهی پسر را با کمک جن انگشتری به کشور همسایه برد. زمانی که این اتفاق افتاد، پسر در قصر نبود، هنگامی که به خانه بازگشت، نه قصری دید و نه همسر و مادرش را. فقط سگ و گربهای که نجات داده بود باقی بودند. پسر سرگشته و غمگین نشسته بود و نمیدانست چه کند. سگ و گربه به نزد او آمدند و گفتند انگار حالا موقعی است که ما دین خود را به تو ادا کنیم. پسر از آنها خواست که بروند و انگشتری را پیدا کنند. سگ و گربه به سرعت راه کشور همسایه را در پیش گرفتند و پسر هم در پی آنها به راه افتاد.
در کشور همسایه، وقتی پسر پادشاه دختر مورد علاقهاش را دید از او خواست که به همسریش درآید؛ ولی دختر روی خوش نشان نداد و سرانجام در مقابل تهدید و تطمیع او، چهل روز مهلت خواست و پسر پادشاه هم پذیرفت.
وقتی سگ و گربه به کشور همسایه رسیدند، گربه فکری به خاطرش رسید و در اطراف قصر پادشاه آن سرزمین، رئیس موشهای آن منطقه را پیدا کرد و او را گرفت. موش بیچاره از او درخواست کرد که از جانش درگذرد. گربه هم با او شرط کرد تا از موشهای دیگر بخواهد بروند و از انگشتری سحرآمیز خبر بیاورند. موشها راهی گوشه و کنار قصر شدند و خبر آوردند که پسر پادشاه شبها به هنگام خواب انگشتری را در دهانش میگذارد تا به دست کسی نیافتد. رئیس موشها هم به گربه پیشنهاد کرد که برای به دست آوردن انگشتری به او کمک کند و او هم جانش را نگیرد.
گربه پذیرفت و به همراه سگ راهی قصر شدند. شب هنگام، موش به همراه گربه به آشپزخانه رفت و دمش را در فلفل زد و بعد هر سه راهی خوابگاه پسر پادشاه شدند. موش دمش را در بینی او فرو برد و پسر پادشاه عطسهاش گرفت و به شدت عطسه کرد و با این عطسه انگشتری از دهانش بیرون پرید. سگ هم جستی زد و در هوا انگشتری را قاپید و به همراه گربه به حیاط کاخ پریدند و به سرعت و بی وقفه دویدند تا از دروازهی شهر خارج شدند و راه بازگشت را در پیش گرفتند. در راه به پسر مرد دستفروش که از پی آنها آمده بود برخوردند و انگشتری را به او دادند. پسر هم فوراً روی انگشتری دست کشید و از جن درون آن خواست که او و خانواده و قصرش را به شهر خودش بازگرداند. در یک چشم بر هم زدن همه چیز به جای خود بازگشت و پسر به همراه همسرش سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کردند و سگ و گربه هم جای راحتی در قصر آنها برای زندگی یافتند.
اما عطسههای پسر پادشاه کشور همسایه هیچ وقت بند نیامد و تا آخر عمر آزارش داد!
تا روزی رسید که برای آنها از تمام مال دنیا کیسهای با سیصد سکهی نقره باقی ماند. صبح هنگام، زن کیسه را که برای روز مبادا نگاه داشته بود از پستو بیرون آورد و صد سکه از آن بیرون آورد و پسرش را صدا کرد و گفت: پسرم، از دار و ندار دنیا همین سکهها برای ما باقی مانده، آنها را بگیر و برو به کسب و کاری بپرداز تا خرج زندگی خودت و من کنی. حالا دیگر به سنی رسیدهای که بتوانی کار کنی و زندگی هر دویمان را سامان بدهی.
پسر هم سکهها را گرفت و راهی بازار شد. همینطور که مشغول گشتن در بازار و ورانداز کردن اجناس گوناگون بود، چشمش به چند جوان افتاد که بابت تفنن گربهای را در کیسهای انداخته بودند و میخواستند کیسه را در چاهی بیاندازند و گربهی بیچاره دائم ناله میکرد. پسر جلو رفت و گفت: حیوان بیچاره را چرا آزار میدهید؟ من حاضرم آن را از شما بخرم. و بعد از مدتی چانه زدن سرانجام تمام سکههایی را که به همراه داشت به آنان داد و کیسه را گرفت و گربه را از آن بیرون آورد و آزاد کرد. گربه خودش را به پای پسر مالید و در چشمهایش نگاه کرد و گفت: خوبی تو را هیچ وقت فراموش نمیکنم و روزی محبتت را جبران خواهم کرد و از امروز هر خدمتی که بتوانم در حقت به جا میآورم.
پسر به خانه رفت و وقتی مادرش از کار آن روز پرسید، ماجرای گربه را برای او تعریف کرد. مادر، کمی رنجیده شد اما شکایتی نکرد. فردای آن روز، دوباره صد سکه از درون کیسه بیرون آورد و شمرد و به دست پسر داد و به او سپرد که مبادا این بار پولت را به پای کار بیمزد بریزی، برو و کسبی راه بیانداز و به فکر زندگیت باش. پسر سکهها را گرفت و راهی بازار شد. در راه به چند نفر برخورد که طنابی به گر*دن سگی انداخته بودند و او را به ضرب چوب و لگد میکشیدند و میبردند. دلش به حال حیوان بینوا سوخت. جلو رفت و گفت: با این حیوان زبان بسته چه میکنید؟ آزادش کنید برود.
جواب دادند اگر دلت برایش میسوزد می توانی آن را بخری و خودت آزادش کنی. پسر هم که طاقت دیدن زجر کشیدن سگ را نداشت، سکههایش را داد و سگ را خرید و بند از گ*ردنش برداشت و او را آزاد کرد. سگ با پسر همراه شد و گفت: ای انسان نیک سرشت، تو که خوبی کردی، جواب خوبیت را خواهی دید.
پسر این بار هم دست خالی به خانه بازگشت و مادرش از هدر رفتن بخش دیگری از پولهایشان عصبانی شد. صبح روز بعد، مادر، آخرین صد سکه را به پسرش داد و به او توصیه کرد تا مراقب باشد آخرین سکههای سرمایهشان را حیف و میل نکند که دیگر هیچ اندوختهای در بساط ندارند.
پسر تا ن*زد*یک*ی غروب در بازار گشت و چیزی برای خرید و فروش پیدا نکرد. با ناامیدی در گوشهای نشسته بود که دید چند نفر دور جعبهای جمع شدهاند و قصد آتش زدن آن را دارند. پسر پیش رفت و فهمید که حیوانی درون جعبه است. به جماعتی که آنجا بودند اعتراض کرد و گفت: چرا چنین کاری میکنید؟ حتی اگر به شما زیانی هم زده باشد نباید این کار را انجام دهید. من آن را از شما میخرم. اینگونه شد که آخرین سکههایش را هم برای خرید آن جعبه داد. وقتی که آن عده از آن جا رفتند، در جعبه را باز کرد تا ببیند در آن چیست که ناگهان ماری از آن بیرون آمد. پسر ابتدا ترسید و عقب رفت اما مار با او صحبت کرد و گفت: از من نترس، تو من را نجات دادی و من میخواهم محبت تو را جبران کنم. بگو که چه کاری میتوانم برایت انجام بدهم. پسر جواب داد: سکههایی که برای آزادی و خریدن تو پرداختم، آخرین پسانداز ما بود و حالا نمیدانم با دست خالی چهطور پیش مادرم برگردم.
مار جواب داد: چون تو به من خوبی کردی من هم در عوض به تو کمک میکنم. پسر پرسید: چهطور میخواهی به من کمک کنی؟ مار جواب داد: پدر من کیامار نام دارد و من تنها فرزندش هستم، اگر به او بگویم که تو من را از مرگ نجات دادی به تو میگوید که چه پاداشی میخواهی و تو جواب بده که من فقط انگشتر سحرآمیزی که در نزد شماست را میخواهم و چیزی جز آن را هم قبول نکن.
مار و پسر به نزد کیامار رفتند و فرزندش همه چیز را برای او تعریف کرد و کیامار به پسر گفت: در ازای آزاد کردن پسرم، پاداش خوبی به تو خواهم داد. بگو از من چه پاداشی میخواهی؟ پسر گفت: من این کار را برای پاداش نکردم، اما اگر میخواهید چیزی به من ببخشید، انگشتری سحرآمیزی که نزد خود دارید را به من بدهید. کیامار ابتدا نمیخواست انگشتری را به پسر بدهد، اما پسر با وجود همهی اصرارها و پیشنهادهای او، فقط انگشتری را طلب کرد تا این که بالاخره کیامار راضی شد و انگشتری را به او بخشید. وقتی از نزد او برگشت، ماری که نجاتش داده بود از او پرسید که آیا خاصیت انگشتری را میداند؟ پسر گفت: نه. مار گفت: هر وقت که نیاز به چیزی داشتی و آرزویی کردی روی انگشتری دست بکش تا جن خادم انگشتری آنچه را میخواهی برایت فراهم کند.
پسر از او تشکر کرد و چون خیلی خسته و گرسنه بود، یک ظرف غذای خوشمزه آرزو کرد و روی انگشتر دست کشید. جن کوتاه قامتی در پیش چشمانش ظاهر شد و ظرف پر از غذایی را پیش او گذاشت. پسر با خوشحالی غذا را خورد و خودش را به خانه و نزد مادرش رسانید و آن چه را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کرد.
طولی نکشید که پسر، ثروتمند و صاحب کاخ و خدمه و هر چه از مال و اموال دنیا میخواست شد و تصمیم گرفت همسری اختیار کند. این شد که مادرش را به خواستگاری دختر پادشاه که خواستگارهای زیادی داشت فرستاد. پادشاه که دید زنی سادهدل به خواستگاری دخترش آمده است، برای پشیمان کردنش طلب مقدار فراوانی طلا و نقره و حریر و ابریشم کرد و گفت که پسرت باید قصری در خور دختر من داشته باشد. مادر به خانه بازگشت و آنچه پادشاه خواسته بود را برای پسرش بازگو کرد و پسر نیز با کمک انگشتری سحرآمیز، در چشم بر هم زدنی همه را فراهم کرد و به نزد پادشاه فرستاد و کمی بعد، عروسی مفصلی گرفت و دختر پادشاه را به همسری اختیار کرد.
اما از طرف دیگر، پسر پادشاه کشور همسایه که خواستگار همین دختر بود و بارها از پادشاه جواب رد شنیده بود، وقتی از ازدواج او با پسر یک مرد دستفروش خبردار شد از این ماجرا عصبانی شد و گفت: چهطور پسر یک مرد دستفروش و فقیر صاحب چنین جاه و ثروتی شده که میتواند دختر پادشاه را به همسری بگیرد؟ پس با اطرافیانش مشورت کرد و پیرزن حیلهگری را به کشور همسایه فرستاد تا سر از راز این کار درآورد. پیرزن بعد از سفری دور و دراز خودش را به آن سرزمین و شهر و قصر پسر رسانید و به خدمتکاران قصر گفت: من پیرزن تنها و خستهام و از راهی بسیار دور آمدهام اگر امکان دارد به بانوی این خانه بگویید که چند روزی به من پناه دهد تا اندکی استراحت کنم و بعد به راه خودم ادامه بدهم.
دختر پادشاه که زن خوشدلی بود قبول کرد. پیرزن به زودی با چربزبانی و خدمت فراوان، نظر و اعتماد دختر را به خودش جلب کرد و بالاخره یک روز از او پرسید: شوهر تو که پسر یک دستفروش بیپول بوده است، این همه مال و منال و ثروت را از کجا آورده؟ دختر گفت: من خبر ندارم و او هیچ وقت در این باره با من صحبت نمیکند. پیرزن گفت: خب تو که همسر و همدمش هستی باید از اسرار زندگی شوهرت باخبر باشی. برو به هر طریقی که میتوانی از او بپرس و سر از رازش در بیاور.
دختر هم سراغ همسرش رفت و به اصرار از او خواست که راز ثروتی را که به دست آورده با او بازگو کند. پسر هر چه گفت که دانستن این راز به صلاح تو و من نیست، اما دختر سر ناسازگاری گذاشت و آنقدر پافشاری کرد که سرانجام پسر راز انگشتری را به او گفت و تأکید کرد که این سر را پیش هیچکس فاش نکند. اما دختر سادهدل راز انگشتری را در مقابل چربزبانی پیرزن بازگو کرد و پیرزن هم در فرصتی مناسب انگشتری را ربود و قصر و خانوادهی پسر را با کمک جن انگشتری به کشور همسایه برد. زمانی که این اتفاق افتاد، پسر در قصر نبود، هنگامی که به خانه بازگشت، نه قصری دید و نه همسر و مادرش را. فقط سگ و گربهای که نجات داده بود باقی بودند. پسر سرگشته و غمگین نشسته بود و نمیدانست چه کند. سگ و گربه به نزد او آمدند و گفتند انگار حالا موقعی است که ما دین خود را به تو ادا کنیم. پسر از آنها خواست که بروند و انگشتری را پیدا کنند. سگ و گربه به سرعت راه کشور همسایه را در پیش گرفتند و پسر هم در پی آنها به راه افتاد.
در کشور همسایه، وقتی پسر پادشاه دختر مورد علاقهاش را دید از او خواست که به همسریش درآید؛ ولی دختر روی خوش نشان نداد و سرانجام در مقابل تهدید و تطمیع او، چهل روز مهلت خواست و پسر پادشاه هم پذیرفت.
وقتی سگ و گربه به کشور همسایه رسیدند، گربه فکری به خاطرش رسید و در اطراف قصر پادشاه آن سرزمین، رئیس موشهای آن منطقه را پیدا کرد و او را گرفت. موش بیچاره از او درخواست کرد که از جانش درگذرد. گربه هم با او شرط کرد تا از موشهای دیگر بخواهد بروند و از انگشتری سحرآمیز خبر بیاورند. موشها راهی گوشه و کنار قصر شدند و خبر آوردند که پسر پادشاه شبها به هنگام خواب انگشتری را در دهانش میگذارد تا به دست کسی نیافتد. رئیس موشها هم به گربه پیشنهاد کرد که برای به دست آوردن انگشتری به او کمک کند و او هم جانش را نگیرد.
گربه پذیرفت و به همراه سگ راهی قصر شدند. شب هنگام، موش به همراه گربه به آشپزخانه رفت و دمش را در فلفل زد و بعد هر سه راهی خوابگاه پسر پادشاه شدند. موش دمش را در بینی او فرو برد و پسر پادشاه عطسهاش گرفت و به شدت عطسه کرد و با این عطسه انگشتری از دهانش بیرون پرید. سگ هم جستی زد و در هوا انگشتری را قاپید و به همراه گربه به حیاط کاخ پریدند و به سرعت و بی وقفه دویدند تا از دروازهی شهر خارج شدند و راه بازگشت را در پیش گرفتند. در راه به پسر مرد دستفروش که از پی آنها آمده بود برخوردند و انگشتری را به او دادند. پسر هم فوراً روی انگشتری دست کشید و از جن درون آن خواست که او و خانواده و قصرش را به شهر خودش بازگرداند. در یک چشم بر هم زدن همه چیز به جای خود بازگشت و پسر به همراه همسرش سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کردند و سگ و گربه هم جای راحتی در قصر آنها برای زندگی یافتند.
اما عطسههای پسر پادشاه کشور همسایه هیچ وقت بند نیامد و تا آخر عمر آزارش داد!