یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود دختری به نام سیما در کلاس سوم ابتدایی درس می خواند او پدرش را زمانی که کلاس اول رفت از دست داده بود ولی با این حال درس اش نسبتا خوب بود دختری شاداب و کنجکاو بودهر چیزی را که می دید و می شنید یک قطار سوال برایش پیش می آمد . روز پنج شنبه به خاطر امتحان ریاضی سر صف جایزه کتاب تمدن سفید گرفت، که عکس های بزرگ شاه و خانواده اش بود که زندگی خود را صرف چه کارهایی می کنند او صفحه به صفحه کتاب را با دقت نگاه کرد و هر روز برای خواهر و مادر و حتی مهمانا نی که به خا نه شان می آمدند مثل یک نقال « قصه گو» تصاویر را توضیح می و از این کار ل*ذت می برد زیرا عکس ها رنگ قشنگی داشت داد . چند روزی گذشت به درس نماز رسیده بودند .معلم شان گفت : بچه های عزیز از امروز نماز به شما واجب می شود چون شما 9 ساله شده اید همانطور که به بزرگترها نماز واجب است. عزیزان ،به جمع بزرگترها خوش آمدید!
سیما گفت :اجازه خانم
معلم: بگو عزیزم
اجازه نماز به دایی ما واجب است؟ بله
به شوهر خاله مان واجب است؟ بله
معلم دیگر اجازه نداد گفت : حتما ? می خواهی بگویی به دایی و پدرو برادر و عمو همه حتی رفتگر ، مهندس، دکتر و غیره همه واجب است ؟ بله عزیز به همه واجب است .
سیما : اجازه ؛پس چرا شاه نماز نمی خواند؟
معلم :از کجا می دانی ؟
سیما :توی کتاب تمد ن سفید که جایزه گرفته ام شاه هیچ کجا نماز نخوانده !
معلم :آخر شاه است وقت نمی کند خیلی کار دارد .
سیما :پس چرا وقت می کند کنار دریا برود و خلبانی کند و گردش برود ولی وقت ندارد نماز بخواند.معلم دست سیما را محکم می گیرد و از کلاس بیرون می برد بعد خودش وارد دفتر شد به سیما گفت روی یک پا با یست و بعد از چند دقیقه با مدیر از دفتر خارج شد مدیر با خط کش بلندش به سمت سیما می آید سیما رنگش پریده بود.
مدیر گفت: زود بگو کی این حرف ها را به تو یاد داده ؟
سیما :هیچ کس خانم اجازه خودمان پرسیدیم.
مدیر گفت : دیگر از این سو الها نکن چند ضربه به کف دستش زد و گفت :
سوال بی سوال با خدمتگذار برو خانه و مادرت را بیاور .
مادرش تا درب را باز کرد گفت :چه اتفاقی افتاده درس نخوانده ؟ اذیت کرده؟
خدمتگذار گفت : نمی دانم دختر خوبیه.
مادر سیما به دفتر مدرسه وارد شد و سیما پشت چادر مادرش قایم شده بود .
مدیر سوالا تی از مادر او کرد و بعد مادر سیما گفت :خانم جان قربونتون برم این دخترم همین جوری هر سوالی به دهنش برسد می پرسد به خدا خودش سر زیا ده هیچ کس یادش نداده شما به بزر گی خودتون ببخشید.مدیر گفت ما راهی جز اخراج کردن سیما نداریم زیرا نمی خواهیم پای ساواک به مدرسه ما باز شود و خودمان را به درد سر بیندازیم بروید خانه و سیما را از مدرسه بیرون کرد.مادرش ناراحت بود در راه خانه به سیما غر زد سیما می گفت :آخر من حرف بدی نزد م فردا دوباره مادر سیما برای لتماس پیش مدیر مدرسه رفت مدیر او را به مدرسه راه نمی داد آخر با آشنایی یکی از همسایه ها یشان به مدرسه دیگری رفت دو سال بعد انقلاب اسلامی با راهپیمایی و اعلامیه های امام خمینی (ره) آشنا شد .سیما با مادرش که از ظلم شاه و اطرافیانش ضربه خورده بودند در راهپیمایی ها شرکت می کرد او فهمیده بود که شاه چرا نماز نمی خواند ؟ حالا او برای دیدن امام خمینی لحظه شماری می کرد تا در روز 12 بهمن 1357 امام خمینی (ره ) از پاریس با هواپیما بعد از 15 سال دوری از وطن به ایران بازگشت و سیما امام را در تلویزیون دید و علا قه اش دو چندان شد .او امام را مانند پدرش دوست می داشت .
سیما هیچ وقت این شعار زیبا را فراموش نمی کرد« مرگ بر شا ه، مرگ بر شاه ،مرگ بر شاه »
سیما گفت :اجازه خانم
معلم: بگو عزیزم
اجازه نماز به دایی ما واجب است؟ بله
به شوهر خاله مان واجب است؟ بله
معلم دیگر اجازه نداد گفت : حتما ? می خواهی بگویی به دایی و پدرو برادر و عمو همه حتی رفتگر ، مهندس، دکتر و غیره همه واجب است ؟ بله عزیز به همه واجب است .
سیما : اجازه ؛پس چرا شاه نماز نمی خواند؟
معلم :از کجا می دانی ؟
سیما :توی کتاب تمد ن سفید که جایزه گرفته ام شاه هیچ کجا نماز نخوانده !
معلم :آخر شاه است وقت نمی کند خیلی کار دارد .
سیما :پس چرا وقت می کند کنار دریا برود و خلبانی کند و گردش برود ولی وقت ندارد نماز بخواند.معلم دست سیما را محکم می گیرد و از کلاس بیرون می برد بعد خودش وارد دفتر شد به سیما گفت روی یک پا با یست و بعد از چند دقیقه با مدیر از دفتر خارج شد مدیر با خط کش بلندش به سمت سیما می آید سیما رنگش پریده بود.
مدیر گفت: زود بگو کی این حرف ها را به تو یاد داده ؟
سیما :هیچ کس خانم اجازه خودمان پرسیدیم.
مدیر گفت : دیگر از این سو الها نکن چند ضربه به کف دستش زد و گفت :
سوال بی سوال با خدمتگذار برو خانه و مادرت را بیاور .
مادرش تا درب را باز کرد گفت :چه اتفاقی افتاده درس نخوانده ؟ اذیت کرده؟
خدمتگذار گفت : نمی دانم دختر خوبیه.
مادر سیما به دفتر مدرسه وارد شد و سیما پشت چادر مادرش قایم شده بود .
مدیر سوالا تی از مادر او کرد و بعد مادر سیما گفت :خانم جان قربونتون برم این دخترم همین جوری هر سوالی به دهنش برسد می پرسد به خدا خودش سر زیا ده هیچ کس یادش نداده شما به بزر گی خودتون ببخشید.مدیر گفت ما راهی جز اخراج کردن سیما نداریم زیرا نمی خواهیم پای ساواک به مدرسه ما باز شود و خودمان را به درد سر بیندازیم بروید خانه و سیما را از مدرسه بیرون کرد.مادرش ناراحت بود در راه خانه به سیما غر زد سیما می گفت :آخر من حرف بدی نزد م فردا دوباره مادر سیما برای لتماس پیش مدیر مدرسه رفت مدیر او را به مدرسه راه نمی داد آخر با آشنایی یکی از همسایه ها یشان به مدرسه دیگری رفت دو سال بعد انقلاب اسلامی با راهپیمایی و اعلامیه های امام خمینی (ره) آشنا شد .سیما با مادرش که از ظلم شاه و اطرافیانش ضربه خورده بودند در راهپیمایی ها شرکت می کرد او فهمیده بود که شاه چرا نماز نمی خواند ؟ حالا او برای دیدن امام خمینی لحظه شماری می کرد تا در روز 12 بهمن 1357 امام خمینی (ره ) از پاریس با هواپیما بعد از 15 سال دوری از وطن به ایران بازگشت و سیما امام را در تلویزیون دید و علا قه اش دو چندان شد .او امام را مانند پدرش دوست می داشت .
سیما هیچ وقت این شعار زیبا را فراموش نمی کرد« مرگ بر شا ه، مرگ بر شاه ،مرگ بر شاه »