• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

خاطرات تهی از لبریز!

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 431
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

مهاجر.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,710
لایک‌ها
26,850
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
وب سایت
forum.taakroman.ir
کیف پول من
32,814
Points
217
نام خاطره: خاطرات تهی از لبریز!
نام نویسنده: crazy-)
خلاصه:
خاطرات چیزهای به اصطلاح مهمی هستند. همه یه خاطره توی ذهن‌شون دارن و نسبتاً خاطره‌های تلخ‌شون بیشتر توی ذهن موندگاره. خاطرات من، نه شیرینه نه تلخ. پوچه! به پوچی‌ای رسیده که داره لبریز میشه. فقط یه تیکه از احساسات و خاطره‌هامه که شاید پوچی‌ش دردناک بشه.




 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

مهاجر.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,710
لایک‌ها
26,850
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
وب سایت
forum.taakroman.ir
کیف پول من
32,814
Points
217
پارانویا، چیزیِ که همیشه گربیان‌گیرم بوده. وقتی توی خونه‌ام، به دیوارهای خونه اعتماد ندارم. می‌ترسم ریزش کنن و من زیرش دفن بشم. به اکسیژن اعتماد ندارم؛ چون می‌ترسم که یه روز زجرکُش‌ام کنه و من نابود بشم. به پول اعتماد ندارم؛ چون می‌ترسم که زندگی‌م رو تبدیل به خاکستر کنه و من توی فقر دست و پا بزنم. به آدم‌ها اعتماد ندارم؛ چون می‌ترسم که یه وقت، بهم پشت کنند و ازم متنفر بشن. پارانویا، دقیقاً وصف حال منه‌. من حتی به خالق این دنیا هم بی‌اعتماد شدم؛ چون به‌نظر زیادی دوستم داره. پارانویا، منطقیه! من وقتی به‌دنیا اومدم، تنها چشم باز کردم و وقتی می‌میرم هم تنها چشم‌هام رو می‌بندم؛ پس اعتماد کردن، فقط وقتم رو تلف می‌کنه. با توجه به خاطراتی که داشتم، پارانویا تنها راهه. بی‌اعتمادی، تنها راه ‌چاره‌‌امه. وقتی بی‌اعتمادی توی ذهنم شکل گرفت که رفتم مدرسه و با یکی صمیمی شدم. بهش اعتماد کردم و بزرگ‌ترین راز زندگیم رو گفتم. رازی که تبدیل به نقطه ضعف‌ام می‌شد. روز بعد، وقتی رفتم مدرسه همه‌ی بچه‌ها من رو با انگشت نشون می‌دادن و باهم دیگه پچ‌پچ می‌کردن. حسِ دلهره‌ی عجیبی داشتم و می‌خواستم دیگه مدرسه نرم. اون دختری که به ظاهر دوست‌ام بود، رازم رو به همه گفت. به‌خاطر اون، زنگ‌های تفریح همیشه با کسایی سروکله می‌زدم که سایه‌ی پدرومادر روی سرشون بود و اون‌ها رو خیلی دوست داشتند. با کسایی سروکله می‌زدم که اگه شب می‌ترسیدند، می‌رفتن مامانشون رو در آ*غ*و*ش می‌گرفتند. با کسایی سروکله می‌زدم که پدرشون مثل کوه پشت‌شون بود. با کسایی سروکله می‌زدم که اگه اذیت‌شون می‌کردم، فردا با مامانشون می‌اومدن مدرسه. خب اون‌ها یه پله از من جلوتر بودند؛ درست! اما این‌که نداشتن همچین نعمتی رو توی سرم می‌زدن و قلدری می‌کردن، خیلی دردناک بود. اون اتفاق، باعث شد پارانویا، وصف من بشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

مهاجر.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,710
لایک‌ها
26,850
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
وب سایت
forum.taakroman.ir
کیف پول من
32,814
Points
217
یه واژه‌ی جالب وجود داره به نام «توسکا»!
معنی‌ش ناامیدی از عشقه؛ اما همراه با اشتیاق. وقتی می‌دونی برنمی‌گرده؛ اما باز هم منتظرشی! یه همچین چیزی، توی خاطراتم زندانی شده. مثلا شب‌ها مداد رو پیدا می‌کنم و نقاشی و طرح می‌کشم تا نخوابم. می‌ترسم بخوابم و از اومدنش ناامید بشم. فراموشش کنم و به روزمرگی‌م بپردازم. فقط منتظرم که بیاد؛ اما اون چهارده‌ساله که مُرده، من فقط دارم توی باتلاق امید و وازدگی، دست و پا می‌زنم و اون باتلاق من رو بیشتر به سمت خودش می‌کشه. من به یاد اون، نقاشی می‌کشم و به دیوارهای اتاق خیره میشم. روشنایی رو از اتاق خارج می‌کنم و منتظرم که اون بیاد تا نور رو به اتاقم هدایت کنه. منتظرم تا اون بیاد و موهام رو شونه کنه. اون بیاد و اسمم رو صدا بزنه. میاد؟ اون هیچ‌وقت نمیاد! با این‌که می‌دونم؛ اما باز هم مجنون میشم و منتظر لیلی می‌مونم. من یه عقده‌ایم که طعم داشتن یه مادر و حامی رو نچشیدم! و دیوانه‌وار منتظرم تا بیاد. وقتی یکی رو می‌بینم که مامانش رو ب*غ*ل کرده و می‌خنده؛ احساس می‌کنم که اون میاد. اما مگه ممکنه؟ خاطراتم، پر از سیاهیه و ناامیدیه؛ همراه با اشتیاق. یه چیزی شبیه «توسکا»!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

مهاجر.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,710
لایک‌ها
26,850
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
وب سایت
forum.taakroman.ir
کیف پول من
32,814
Points
217
ترس، وحشت، هراس! همون چیزیه که همیشه می‌تونه گریبان‌گیر هرکسی بشه. مثلا من می‌ترسم که با آدم‌هایی که به روزی رهام کردند، روبه‌رو بشم. می‌ترسم به چشم‌هاشون نگاه کنم و بغض به گلوم حمله کنه. می‌ترسم که اون‌ها من رو فراموش کرده باشن! می‌ترسم که با یه نگاه ناآشنا، بهم زل بزنند. من رو نشناسند. منی که می‌تونم ساعت‌ها بی‌وقفه از چهره‌شون نقاشی بکشم. می‌تونم بی‌وقفه ازشون داستان بنویسم. می‌تونم بی‌وقفه بهشون فکر کنم. خب، زندگی من پر از اشتباهات بوده و این اشتباهات و تلخی‌ها برام ل*ذت‌بخش شده؛ اما اون‌ها شاید درک نکنند که من اشتباه کردم. قلب شکوندم؟ آره خیلی شکوندم و بی‌رحمانه به کارم ادامه می‌دم. عذاب‌وجدان شاید هیچ‌وقت ولم نکنه؛ اما بازهم به کارم ادامه می‌دادم. به روزی که وجدان‌ام بخوابه و من از روبه‌رو شدن با آدم‌های گذشته نترسم، می‌رسم؟ به روزی که خودم رو یه قاتل نبینم. به روزی که بتونم بدون ترسیدن از عواقب بعدش، گریه کنم. من، شاید نتونم بی‌توجه به این‌ها قدم بردارم؛ اما می‌تونم با تمام وجود ببینمشون و ادامه بدم. می‌ترسم! می‌ترسم که یه روز تبدیل به خاکستر بشم. می‌ترسم که توی آتیشی که خودم درستش کردم، بسوزم! من می‌ترسم و بی‌اعتمادم. می‌ترسم و دل‌تنگم. می‌ترسم و از هراس، وحشت دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

مهاجر.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,710
لایک‌ها
26,850
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
وب سایت
forum.taakroman.ir
کیف پول من
32,814
Points
217
چند روزیه نمی‌دونم چی بهتون بگم. ندونستن و افکار منفیِ به ته رسیده! یه جور پارادوکسِ عجیبی در جریانه. این روزها دارم خودم رو قضاوت می‌کنم، بدون این که بفهمم! مرور می‌کنم و مرور. میگم کجای کار رو اشتباه رفتم و یا رفتید! یا حتی رفتن! دارم به یه نتیجه‌ می‌رسم، ما همون اول اشتباه رفتیم. حالا داریم تقاص بزرگ‌ترین اشتباهمون رو می‌دیم. یه چرخه‌ی عجیب و رقت‌انگیز از این تقاص و اشتباهیم. داریم به جای این‌که ابرو رو درست کنیم، چشم‌ش رو هم کور می‌کنیم مامان! حسرت بخورم برای نبودنتون یا خدا رو شکر کنم برای ندیدتون؟ نمی‌دونم؛ ولی چند روزیه به زور بهت میگم "مامان". حتی می‌دونی چند روزیه دارم فکر می‌کنم که تو رو مقصر بدونم؛ ولی نمی‌تونم. من تو رو مقصر بدونم، برای چی؟ برای تمسخر بچه‌های نادون کلاس‌اولم؟ برای نگاه ترحم‌برانگیز اطرافیانم؟ برای حسی که الان دارم؟ برای این‌که هر شب ترسیدم و کسی نبود تا توی بغلش جا بگیرم، بگم مامان می‌ترسم؟ تو رو مقصر بدونم برای این‌که این‌قدر بد بزرگ شدم و این‌قدر زود عصبی میشم؟ این‌قدر زود احساساتی میشم و این‌قدر زود دیوونه؟ مقصرت بدونم برای این آدمی که الانم؟ من تو رو مقصر نمی‌دونم. بابا رو هم مقصر نمی‌دونم! من خودم رو مقصر می‌دونم که این شدم. خودخوری نمی‌کنم! فقط خواستم بگم حس تنفری بهتون ندارم، برعکس! یه حسِ غم و حقارت نسبت بهتون دارم. این چرخه‌ی اشتباه رو ادامه دادید و من رو تبدیل به این کردید؛ اما من باز هم میگم خودم کردم! فقط... نمیگم شما رو نداشتم یا داشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا