پارانویا، چیزیِ که همیشه گربیانگیرم بوده. وقتی توی خونهام، به دیوارهای خونه اعتماد ندارم. میترسم ریزش کنن و من زیرش دفن بشم. به اکسیژن اعتماد ندارم؛ چون میترسم که یه روز زجرکُشام کنه و من نابود بشم. به پول اعتماد ندارم؛ چون میترسم که زندگیم رو تبدیل به خاکستر کنه و من توی فقر دست و پا بزنم. به آدمها اعتماد ندارم؛ چون میترسم که یه وقت، بهم پشت کنند و ازم متنفر بشن. پارانویا، دقیقاً وصف حال منه. من حتی به خالق این دنیا هم بیاعتماد شدم؛ چون بهنظر زیادی دوستم داره. پارانویا، منطقیه! من وقتی بهدنیا اومدم، تنها چشم باز کردم و وقتی میمیرم هم تنها چشمهام رو میبندم؛ پس اعتماد کردن، فقط وقتم رو تلف میکنه. با توجه به خاطراتی که داشتم، پارانویا تنها راهه. بیاعتمادی، تنها راه چارهامه. وقتی بیاعتمادی توی ذهنم شکل گرفت که رفتم مدرسه و با یکی صمیمی شدم. بهش اعتماد کردم و بزرگترین راز زندگیم رو گفتم. رازی که تبدیل به نقطه ضعفام میشد. روز بعد، وقتی رفتم مدرسه همهی بچهها من رو با انگشت نشون میدادن و باهم دیگه پچپچ میکردن. حسِ دلهرهی عجیبی داشتم و میخواستم دیگه مدرسه نرم. اون دختری که به ظاهر دوستام بود، رازم رو به همه گفت. بهخاطر اون، زنگهای تفریح همیشه با کسایی سروکله میزدم که سایهی پدرومادر روی سرشون بود و اونها رو خیلی دوست داشتند. با کسایی سروکله میزدم که اگه شب میترسیدند، میرفتن مامانشون رو در آ*غ*و*ش میگرفتند. با کسایی سروکله میزدم که پدرشون مثل کوه پشتشون بود. با کسایی سروکله میزدم که اگه اذیتشون میکردم، فردا با مامانشون میاومدن مدرسه. خب اونها یه پله از من جلوتر بودند؛ درست! اما اینکه نداشتن همچین نعمتی رو توی سرم میزدن و قلدری میکردن، خیلی دردناک بود. اون اتفاق، باعث شد پارانویا، وصف من بشه.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان