• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال ترجمه کتاب دوستان گمشده|Asal_Km کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .DefectoR.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 71
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح ترجمه را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

  • ترجمه ضعیف و نامفهوم

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    14

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
تا زمانی که از آن خانه دور نشده‌ام توقف نمی‌کنم. به طرف آب می‌روم. در آنجا مردان و پسران مانند مورچه‌ها که تپه‌ را احاطه می‌کنند، قایقی را دوره ‌کرده‌اند. کیسه‌ی خانم لاوینیا را جلوی شلوارکم می‌گذارم. از پایین رودخانه به جایی که واگن‌های باری پارک شده‌اند فرار می‌کنم و منتظر قایق‌هایی که فردا می‌آیند می‌مانم. چادرها بر اثر وزش باد از رودخانه تکان می‌خورند و ناله سر می‌دهند و پشه‌بندها و روکش‌های واگن که به شاخه‌ی درخت آویزان شده‌اند،کشیده می‌شوند و روی تخته‌های چوبی که در زیر آنها گذاشته شده‌اند را می‌پوشانند.
به آهستگی نسیم مابین چادرها می‌لغزم. صدای رودخانه مانع از شنیدن صدای‌ گام‌های من می‌شود.بالای رودخانه آب باران‌های بهاری جمع شده و فروریختن آن صدای بلندی ایجاد می‌کندو صدایی به بلندی صدای طبل‌هایی که قبل از آزادی نواخته شدند. روزهایی که محصولات کشاورزی را برداشت می‌کردیم _آخرین محصولی که درو می‌کردیم ذرت بود_ ارباب مهمانی‌های بزرگی هنگام برداشت ذرت می‌گرفت که در آن‌ها بشقاب‌هایی پر از ژانبون،سوسیس، مرغ سرخ شده، کاسه های پر ازنخود فرنگی، سیب زمینی ایرلندی و نو*شی*دنی ذرت و هر آنچه که هر کسی دلش می‌خواست، پیدا می‌شد. ذرت‌ها را درو می‌کردیم و می‌خوردیم و می‌نوشیدیم و ذرت‌های بیشتری درو می‌کردیم. کمانچه می‌نواختیم. آوازهای محلی می‌خواندیم. و وقتی کارمان تمام می‌شد لحظاتی را به شادی می‌گذراندیم تا دوباره کار شروع می‌شد و روز از نو روزی از نو.
وقتی سفیدپوستان بند و بساط جشن را جمع می‌کردند و به امارت می‌رفتند، کمانچه نوازان کمانچه‌های خود را کنار می‌گذاشتند و طبل‌هایشان را بیرون می‌آوردند و مردم به شیوه‌ی سنتی می‌رقصیدند. ب*دن آنها در نور ماه می‌درخشید. پا می‌کوبیدند و می‌چرخیدند و ریتم موزیک را احساس می‌کردند. پیرتر ها که بعد از فصل سخت برداشت نیشکر حسابی خسته بودند روی صندلیشان می‌نشستند و سرشان را به پشتی صندلی تکیه می‌دادند و به زبانی که ار مادران و مادربزرگانشان آموخته‌بودند، آواز می‌خواندند. ترانه‌هایی از روزگاران قدیم.
رودخانه امشب من را یاد آن روزها می‌اندازد. وحشی و به دنبال راهی برای رهایی، به دیوارهایی که مردان برای مهار آب جلوی آن ساخته‌اند برخورد می‌کند و آها را هل می‌دهد.
واگنی را پیدا می‌کنم که کسی نزدیکش نیست و برای پیدا کردن مکانی امن بین پارچه‌های روغنی بالا می‌روم، فضایی را پیدا می‌کنم که برای جا دادن من به اندازه‌ی کافی بزرگ است. زانوهایم را در س*ی*نه جمع می‌کنم، بازوهایم را محکم دور آن‌ها حلقه می‌کنم و سعی می‌کنم ذهنم را مرتب کنم. باربرها و کارگران بندرکاه بیرون واگن‌ها و چادرها در حالی که بشکه‌ها و چرخ دستی‌های بارگیری شده‌شان را هل می‌دهند، از ساختمان‌های کنار جاده می‌آیند و می‌روند. آن‌ها با عجله زیر نور چراغ کشتی را بارگیری می‌کنند تا طلوع آفتاب بتوانند آن را راهی کنند. این کشتی همان ج*نس*ی استار است که آن یارو لیوتنات درباره‌اش می‌گفت؟
موزس که از طرف ساختمان می‌آید و به کشتی می‌رود، پاسخ سوالم را می‌گیرم. او اشاره می‌کند، دستور می‌دهد و کارگران را هل می‌دهد. او قوی و بی پرواست و از این نظر مثل سرکرده‌ی برده‌ها در روزگاران قدیمی‌تر است.
"سرکرده" کسی بود که یک جورهایی همنوع خودش را مورد خشونت قرار می‌داد تا ارباب خانه و غذای بهتری به او بدهد. این آدم‌ها حاضر بودند کسی که هم رنگ و نژاد خودشان بود را کشته، او را در زمین دفن کرده و سال بعد همان زمین را شخم بزنند و روی قب او محصول بکارند. وقتی موزس به طرف کمپ برمی‌گردد بیشتر در خودم فرو می‌روم هر چند می‌دانم که او نمی‌تواند من را اینجا ببیند.

کد:
تا زمانی که از آن خانه دور نشده‌ام توقف نمی‌کنم. به طرف آب می‌روم. در آنجا مردان و پسران مانند مورچه‌ها که تپه‌ را احاطه می‌کنند، قایقی را دوره ‌کرده‌اند. کیسه‌ی خانم لاوینیا را جلوی شلوارکم می‌گذارم. از پایین رودخانه به جایی که واگن‌های باری پارک شده‌اند فرار می‌کنم و منتظر قایق‌هایی که فردا می‌آیند می‌مانم. چادرها بر اثر وزش باد از رودخانه تکان می‌خورند و ناله سر می‌دهند و پشه‌بندها و روکش‌های واگن که به شاخه‌ی درخت آویزان شده‌اند،کشیده می‌شوند و روی تخته‌های چوبی که در زیر آنها گذاشته شده‌اند را می‌پوشانند.
به آهستگی نسیم مابین چادرها می‌لغزم. صدای رودخانه مانع از شنیدن صدای‌ گام‌های من می‌شود.بالای رودخانه آب باران‌های بهاری جمع شده و فروریختن آن صدای بلندی ایجاد می‌کندو صدایی به بلندی صدای طبل‌هایی که قبل از آزادی نواخته شدند. روزهایی که محصولات کشاورزی را برداشت می‌کردیم _آخرین محصولی که درو می‌کردیم ذرت بود_ ارباب مهمانی‌های بزرگی هنگام برداشت ذرت می‌گرفت که در آن‌ها بشقاب‌هایی پر از ژانبون،سوسیس، مرغ سرخ شده، کاسه های پر ازنخود فرنگی، سیب زمینی ایرلندی و نو*شی*دنی ذرت و هر آنچه که هر کسی دلش می‌خواست، پیدا می‌شد. ذرت‌ها را درو می‌کردیم و می‌خوردیم و می‌نوشیدیم و ذرت‌های بیشتری درو می‌کردیم. کمانچه می‌نواختیم. آوازهای محلی می‌خواندیم. و وقتی کارمان تمام می‌شد لحظاتی را به شادی می‌گذراندیم تا دوباره کار شروع می‌شد و روز از نو روزی از نو.
وقتی سفیدپوستان بند و بساط جشن را جمع می‌کردند و به امارت می‌رفتند، کمانچه نوازان کمانچه‌های خود را کنار می‌گذاشتند و طبل‌هایشان را بیرون می‌آوردند و مردم به شیوه‌ی سنتی می‌رقصیدند. ب*دن آنها در نور ماه می‌درخشید. پا می‌کوبیدند و می‌چرخیدند و ریتم موزیک را احساس می‌کردند. پیرتر ها که بعد از فصل سخت برداشت نیشکر حسابی خسته بودند روی صندلیشان می‌نشستند و سرشان را به پشتی صندلی تکیه می‌دادند و به زبانی که ار مادران و مادربزرگانشان آموخته‌بودند، آواز می‌خواندند. ترانه‌هایی از روزگاران قدیم.
رودخانه امشب من را یاد آن روزها می‌اندازد. وحشی و به دنبال راهی برای رهایی، به دیوارهایی که مردان  برای مهار آب جلوی آن ساخته‌اند برخورد می‌کند و آها را هل می‌دهد.
واگنی را پیدا می‌کنم که کسی نزدیکش نیست و برای پیدا کردن مکانی امن بین پارچه‌های روغنی بالا می‌روم، فضایی را پیدا می‌کنم که برای جا دادن من به اندازه‌ی کافی بزرگ است. زانوهایم را در س*ی*نه جمع می‌کنم، بازوهایم را محکم دور آن‌ها حلقه می‌کنم و سعی می‌کنم ذهنم را مرتب کنم. باربرها  و کارگران بندرکاه بیرون واگن‌ها و چادرها در حالی که بشکه‌ها و چرخ دستی‌های بارگیری شده‌شان را هل می‌دهند، از ساختمان‌های کنار جاده می‌آیند و می‌روند. آن‌ها با عجله زیر نور چراغ کشتی را بارگیری می‌کنند تا طلوع آفتاب بتوانند آن را راهی کنند. این کشتی همان ج*نس*ی استار است که آن یارو لیوتنات درباره‌اش می‌گفت؟
موزس که از طرف ساختمان می‌آید و به کشتی می‌رود، پاسخ سوالم را می‌گیرم. او اشاره می‌کند، دستور می‌دهد و کارگران را هل می‌دهد. او قوی و بی پرواست و از این نظر مثل سرکرده‌ی برده‌ها در روزگاران قدیمی‌تر است.
"سرکرده" کسی بود که یک جورهایی همنوع خودش را مورد خشونت قرار می‌داد تا ارباب خانه و غذای بهتری به او بدهد. این آدم‌ها حاضر بودند کسی که هم رنگ و نژاد خودشان بود را کشته، او را در زمین دفن کرده و سال بعد همان زمین را شخم بزنند و روی قب او محصول بکارند. وقتی موزس به طرف کمپ برمی‌گردد بیشتر در خودم فرو می‌روم هر چند می‌دانم که او نمی‌تواند من را اینجا ببیند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
چرا لاوینیا باید با چنین آدم‌هایی دربیافتد؟ باید سردربیاورم، بنابراین کیفش را باز می‌کنم. که ببینم درون آن چه خبر است. داخل آن یم دستمال است که لای آن ذرت پیچیده شده‌است. لاوینیا معمولا بدون غذا هیچ کجا نمی‌رود. در حالی که با انگشتانم بقیه‌ی وسایل او را کاوش می‌کنم، معده‌ام به هم می‌پیچد. یک کیسه سکه، شش دلار، شانه‌ی عاجی ، و ته کیف چیزی در یکی از کروات‌های ابریشمی سیاه ارباب پیچیده شده‌است. به نظر جسم سنگینی می‌رسد و وقتی کروات را باز می‌کنم کمی صدا می‌دهد. وقتی آن جسم را می‌بینم بهت‌زده می‌شوم آنچه می‌بینم یک تپانچه‌ی کوچک دسته مروارید است. یک جفت گلوله کف دستم قل می‌خورد. تفنگ را دوباره لای پارچه می‌چپانم و روی زانو نشسته و به آن خیره می‌شوم.
لاوینیا چکار می‌تواند با این داشته باشد؟ چقدر احمق است که خود را به چنین دردسری انداخته. او واقعا احمق است. تفنگ را همانجا می‌گذارم و کمی ذرت می‌خورم. ذرت‌ها خشک و سفت هستند و به سختی می‌توانم آن‌ها را بدون آب فرو دهم به همین خاطر نمی‌توانم زیاد بخورم آنقدر می‌خورم تا معده و البته سرم ساکت شود. مابقی آن را با کیسه‌ی پول لاوینیا در کیف می‌گذارم. سپس می‌نشینم و دوباره به اسلحه خیره می‌شوم. ابریشمی که تفنگ در آن پیچیده شده بوی دود،صابون اصلاح و و*یس*کی می‌دهد. این بو من را یاد ارباب می‌اندازد. به خودم می‌گویم: اون برمی‌گرده خونه و همه‌ی این دردسرا تموم میشن. اون سر قراردادش با ما می‌مونه و نمی‌ذاره خانم اونو باطل کنه.
فکری مانند یک دزد رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: ارباب که نمی‌دونه تو اینجایی. خانم هم نمی‌دونه. حتی خود لاوینیا هم نمی‌دونه اون فکر می‌کنه یه پسر پادو براش رانندگی می‌کرده. برگرد خونه هانی. برگرد خونه و به هیچ‌ کس چیزی درباره‌ی امشب نگو.
آن صدا به راحتی در گوشم می‌پیچد و من را یاد آخرین باری می‌اندازد که سعی می‌کرد من را از خطر فراری دهد. اما من فرار نکرده بودم. اگر فرار کرده بودم شاید هنوز یکی از خواهرهایم را کنار خودم داشتم. دست کم فقط یکی.
باید شانسمونو امتحان کنیم.
خواهرم افم سال‌ها پیش وقتی جپ لانچ ما را پشت واگن گذاشته بود، همه‌ی این‌ها را زیر گوشم زمزمه کرده‌بود. ما دو دختر کوچک تلوتلو خوران به بهانه‌ی دستشویی رفتن وارد جنگل شده بودیم تا پشت چوب‌ها کارمان را انجام دهیم. ب*دن‌هایمان در اثر راه رفتن زیاد، شلاق خوردن و خوابیدن روی زمین سخت، خشک شده و درد گرفته‌بود.سرمای صبح همه جا را فرا گرفته ب.د و باد شدیدی می‌وزید.همان موقغ افم به چشم‌های من خیره شد و گفت:
- ما باید فرار کنیم هانی. من و تو. باید حالا که می‌تونیم، فرار کنیم.قلبم از سرما و ترس سنگین شد.شب پیش جپ لانچ چاقویش را تیز کرده و به ما نشان داده‌بود و گفته بود اگر او را در دردسر بیاندازیم چه بلایی بر سرمان می‌آورد.
با لکنت می‌گویم:
- ار...ارباب میاد ما روپی...پیدا می‌کنه.
آنقدر عصبی هستم که نمی‌توانم درست صحبت کنم.
- هیچ کس مارو نجات نمی‌ده. خودمون باید خودمونو نجات بدیم.افم فقط نه سال داشت. سه سال از من بزرگ‌تر بود اما شجاع بود. کلماتش هنوز هم من را به خودم می‌آورند. راست می‌گفت. ما باید از فرصت استفاده کرده و فرار می‌کردیم. باهم. افم دو روز بعد، پایین جاده فروخته شد و آخرین بار همانجا او را دیدم.
حالا هم من باید فرار کنم. پیش از آنکه کشته شوم یا اتفاق بدتری برایم بیافتد. دردسری که لاوینیا خود را در آن انداخته چه ربطی به من دارد؟ چرا باید به او و آن دختر، جونیو جین، که تمام این سال‌ها در ناز و نعمت زندگی کرده اهمیت دهم؟ مگر چه سودی به حال من دارد؟ مثل همیشه باید سخت کار کنم تا ب*دن درد بگیرم و دستانم در اثر فرو رفتن خار پنبه زخم شوند. هر شب ساعت نه از خستگی بیهوش شوم و فردا صبح دوباره روز از نو روزی از نو.
با خودم می‌گویم: یک فصل هانی. فقط یک فصل دیگه بالاخره یه چیزی داری که مال خودت باشه با جیسون برو سر خونه زندگیت. شاید جیسون خیلی تند و تیز نباشه و به اندازه‌ی بعضیا هیجان‌انگیز نباشه ولی بدک هم نیست. صادق و کاریه مطمئنا باهات خوب تا می‌کنه.
برو. برگرد به خونه. لباسای خودتو بپوش و این لباسا رو بسوزون. هیچ کس روحش خبردار نمی‌شه.

نقشه را در ذهنم کامل می‌کنم. به تاتی خواهم گفت که در انبار امارت گیر افتاده بودم. نتوانستم بیرون بیایم چون مامورهای خانم در حیاط پرسه می‌زدند و دیدبانی می‌دادند. و بعد هم همانجا خوابم برده.
هیچ کس نمی‌فهمه.

کد:
چرا لاوینیا باید با چنین آدم‌هایی دربیافتد؟ باید سردربیاورم، بنابراین کیفش را باز می‌کنم. که ببینم درون آن چه خبر است. داخل آن یم دستمال است که لای آن ذرت پیچیده شده‌است. لاوینیا معمولا بدون غذا هیچ کجا نمی‌رود. در حالی که با انگشتانم بقیه‌ی وسایل او را کاوش می‌کنم، معده‌ام به هم می‌پیچد. یک کیسه سکه، شش دلار، شانه‌ی عاجی ، و ته کیف چیزی در یکی از کروات‌های ابریشمی سیاه ارباب پیچیده شده‌است. به نظر جسم سنگینی می‌رسد و وقتی کروات را باز می‌کنم کمی صدا می‌دهد. وقتی آن جسم را می‌بینم بهت‌زده می‌شوم آنچه می‌بینم یک تپانچه‌ی کوچک دسته مروارید است. یک جفت گلوله کف دستم قل می‌خورد. تفنگ را دوباره لای پارچه می‌چپانم و روی زانو نشسته و به آن خیره می‌شوم.
لاوینیا چکار می‌تواند با این داشته باشد؟ چقدر احمق است که خود را به چنین دردسری انداخته. او واقعا احمق است. تفنگ را همانجا می‌گذارم و کمی ذرت می‌خورم. ذرت‌ها خشک و سفت هستند و به سختی می‌توانم آن‌ها را بدون آب فرو دهم به همین خاطر نمی‌توانم زیاد بخورم آنقدر می‌خورم تا معده و البته سرم ساکت شود. مابقی آن را با کیسه‌ی پول لاوینیا در کیف می‌گذارم. سپس می‌نشینم و دوباره به اسلحه خیره می‌شوم. ابریشمی که تفنگ در آن پیچیده شده بوی دود،صابون اصلاح و و*یس*کی می‌دهد. این بو من را یاد ارباب می‌اندازد. به خودم می‌گویم: اون برمی‌گرده خونه و همه‌ی این دردسرا تموم میشن. اون سر قراردادش با ما می‌مونه و نمی‌ذاره خانم اونو باطل کنه.
فکری مانند یک دزد رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: ارباب که نمی‌دونه تو اینجایی. خانم هم نمی‌دونه. حتی خود لاوینیا هم نمی‌دونه اون فکر می‌کنه یه پسر پادو براش رانندگی می‌کرده. برگرد خونه هانی. برگرد خونه و به هیچ‌ کس چیزی درباره‌ی امشب نگو.
آن صدا به راحتی در گوشم می‌پیچد و من را یاد آخرین باری می‌اندازد که سعی می‌کرد من را از خطر فراری دهد. اما من فرار نکرده بودم. اگر فرار کرده بودم شاید هنوز یکی از خواهرهایم را کنار خودم داشتم. دست کم فقط یکی.
باید شانسمونو امتحان کنیم.
خواهرم افم سال‌ها پیش وقتی جپ لانچ ما را پشت واگن گذاشته بود، همه‌ی این‌ها را زیر گوشم زمزمه کرده‌بود. ما دو دختر کوچک تلوتلو خوران به بهانه‌ی دستشویی رفتن وارد جنگل شده بودیم تا پشت چوب‌ها کارمان را انجام دهیم. ب*دن‌هایمان در اثر راه رفتن زیاد، شلاق خوردن و خوابیدن روی زمین سخت، خشک شده و درد گرفته‌بود.سرمای صبح همه جا را فرا گرفته ب.د و باد شدیدی می‌وزید.همان موقغ افم به چشم‌های من خیره شد و گفت:
- ما باید فرار کنیم هانی. من و تو. باید حالا که می‌تونیم، فرار کنیم.قلبم از سرما و ترس سنگین شد.شب پیش جپ لانچ چاقویش را تیز کرده و به ما نشان داده‌بود و گفته بود اگر او را در دردسر بیاندازیم چه بلایی بر سرمان می‌آورد.
با لکنت می‌گویم:
- ار...ارباب میاد ما روپی...پیدا می‌کنه.
آنقدر عصبی هستم که نمی‌توانم درست صحبت کنم.
- هیچ کس مارو نجات نمی‌ده. خودمون باید خودمونو نجات بدیم.افم فقط نه سال داشت. سه سال از من بزرگ‌تر بود اما شجاع بود. کلماتش هنوز هم من را به خودم می‌آورند. راست می‌گفت. ما باید از فرصت استفاده کرده و فرار می‌کردیم. باهم. افم دو روز بعد، پایین جاده فروخته شد و آخرین بار همانجا او را دیدم.
حالا هم من باید فرار کنم. پیش از آنکه کشته شوم یا اتفاق بدتری برایم بیافتد. دردسری که لاوینیا خود را در آن انداخته چه ربطی به من دارد؟ چرا باید به او و آن دختر، جونیو جین، که تمام این سال‌ها در ناز و نعمت زندگی کرده اهمیت دهم؟ مگر چه سودی به حال من دارد؟ مثل همیشه باید سخت کار کنم تا ب*دن درد بگیرم و دستانم در اثر فرو رفتن خار پنبه زخم شوند. هر شب ساعت نه از خستگی بیهوش شوم و فردا صبح دوباره روز از نو روزی از نو.
با خودم می‌گویم: یک فصل هانی. فقط یک فصل دیگه بالاخره یه چیزی داری که مال خودت باشه با جیسون برو سر خونه زندگیت. شاید جیسون خیلی تند و تیز نباشه و به اندازه‌ی بعضیا هیجان‌انگیز نباشه ولی بدک هم نیست. صادق و کاریه مطمئنا باهات خوب تا می‌کنه.
برو. برگرد به خونه. لباسای خودتو بپوش و این لباسا رو بسوزون. هیچ کس روحش خبردار نمی‌شه.
نقشه را در ذهنم کامل می‌کنم. به تاتی خواهم گفت که در انبار امارت گیر افتاده بودم. نتوانستم بیرون بیایم چون مامورهای خانم در حیاط پرسه می‌زدند و دیدبانی می‌دادند. و بعد هم همانجا خوابم برده.
هیچ کس نمی‌فهمه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
جوانب نقشه را می‌سنجم، اسلحه را کنار می‌گذارم. کیف لاوینیا را با عصبانیت جمع می‌کنم.آخر من چه گناهی کردم که باید در چنین دردسری بیافتم؟ چرا باید مجبور باشم اینطور اینجا در یک واگن باری پنهان شوم؟ نصفه شبی اینجا گیر افتاده‌ام و یک مرد می‌خواهد من را بکشد و به روزخانه بیاندازد.
پاسخ این است: هیچ! هیچ گناهی نداشتم. درست مثل گذشته. لاوینیا نقشه‌های پلید خود را می‌کشد، صبر می‌کند تا کسی تاوان آن را بدهد، سپس گوشه ایم می‌ایستد و آن دست‌های چاقش را پست سرش پنهان می‌کند وکمی پاهای کوچکش را تکان می‌دهد و به خودش افتخار می‌کند که توانسته قسر در برود.
اینبار نه. لاوینیا خانم مجبور است خودش خودش را از دردسر نجات دهد. تا وقتی هوا تاریک است خودم را به خارج از شهر می‌رسانم، خارج از جاده جایی برای ماندن پیدا می‌کنم و صبر می‌کنم تا صبح شود. قبل از صبح نمی‌توانم به طرف خانه جرکت کنم. رنگین پو*ست‌ها نمی‌توانند به تنهایی سفر کنند.چون شب‌ها تعدادی راننده بیرون می‌پلکند و مثل نیرویهای گشت پلیس در گذشته، به سیاه پو*ست‌ها اجازه نمی‌دهند در شب تردد کنند مگر آنکه درحال انجام دادن کاری برای سفید پوستی باشند.
از زیر چادرها زیر چشمی سرتاسر کمپ را ارزیابی می‌کنم تا بهترین راه را برای خروج پیدا کنم.همین که می‌خواهم دل به دریا بزنم ، یک لحظه چشمم به مردی در لباس سفید می‌خورد. به عقب برمیگردم تا مبادا من را ببیند. بعد متوجه می‌شوم که چیزی که دیده‌ام یک مرد نیست. فقط یک دست لباس است که به شاخه‌ی درخت آویزان شده‌است که تا صبح خشک شود. زیر آن اجاق کوچکی است که ذغال ها اطراف آن پخش شده‌اند مقابل آن یک پرده‌ی واگن به شاخه‌ی درختان بسته شده و روی آن توری آویخته شده‌ تا مانع عبور پشه‌ها شود.
یک جفت پای بزرگ از آن طرف توری، آن را فشار می‌دهد که از بیرون مشخص است.
اولین قسمت نقشه‌ام روشن می‌شود. از مخفیگاهم بیرون می‌لغزم و بی سر و صدا از میان سایه‌ی چادرها و نور ماه به طرف اردوگاه راه می‌افتم.
کلاهی که آنجا روی شاخه‌ی درخت گذاشته‌اند را با کلاه خودم عوض می‌کنم و سعی می‌کنم به این فکر نکنم که اینکه کلاه کس دیگری را بدراری و کلاه خودت را به جایش بگذاری، دزدی محسوب می‌شود یا خیر.از آنجایی که موزس یا آن مرد زخمی و کارکنانش دنبال من هستند، بهتر است فردا در جاده شناسایی نشوم.
دکمه‌های استخوانی رنگ لباسم را باز می‌کنم و لباسم را درمی‌آورم تا قبل از اینکه پشه‌ها من را نیش بزنند، آن را با لباس سفید آن مرد غریبه عوض می‌کنم. یقه‌ی لباس به شاخه‌ی درخت گیر کرده و با وجود اینکه قد من بلند است، مجبور می‌شوم بپرم تا بی آنکه پاره شود آن را بردارم. شاخه‌ی درخت تکان می‌خورد و به چادر مرد ضربه می‌زند. مرد در جای خود غلت می‌زند و خرخر و سرفه‌ می‌کند.

سرجایم خشک می‌شوم و صبر می‌کنم تا خوابش عمیق شود و بعد لباس خودم را به جای لباس او آویزان کرده و نیمه‌عر*یان با لباس‌های او از آنجا دور شوم. کمی آن طرف تر از اردوگاه در یک زمین خالی توقف می‌کنم تا لباس‌ها را بپوشم. سگس شروع به پارس کردن می‌کند و پس از آن سگ دوم و سوم به او ملحق می‌شوند. آنها با هم آواز شکار سر می‌دهند. به یاد روزهایی می‌افتم که ناطران و پلیس‌های گشت با سگ‌هایشان شب‌ها به دنبال فراری‌هایی که سعی می‌کردند در باتلاق‌ها پنهان شوند یا به شمال بروند، می‌گشتند. گاهی اوقات فراری ها خیلی زود دستگیر می‌شدند. گاهی تا ماه‌ها آن بیرون می‌ماندند. چند نفر‌هم هرگز باز نمی‌گشتنتد و ما همگی امیدوار بودیم که به سرزیمن‌های آزاد که داستان‌هایی از آنها شنیده بودیم، رسیده ‌باشند.
بیشتر فراری‌ها بعد از فرار، گرسنه می‌ماندند یا مریض می‌شدند یا دلشان برای خانواده‌شان تنگ می‌شد و پس از مدتی سرگردانی خودشان به خانه برمی‌گشتند. اینکه بعد از آن چه اتفاقی برایشان می‌افتاد به ارباب و خانمشان بستگی داشت. اما اگر یک فراری به دست پلیس‌های گشت می‌افتاد، آنها به سگ‌هایشان اجازه می‌دادند که گوشت تن او را بکنند و بعد هر چه از او مانده بود را به خانه‌اش باز می‌گرداندند و بعد از آن همه‌ی کارگران مزرعه، دختران جوا و بچه‌های کوچک، آن بیچاره را می‌دیدند که آش و لاش ایستاده و منتظر شلاق خوردن است.
ارباب گوست هیچوقت یک فراری را نگه نمی‌داشت. او همیشه می‌گفت اگر برده‌ای قدر غذا، کفش و لباس، استراحت در روزهای جمعه به جز فصل برداشت و فروخته نشدن و جدا نشدن از خانواده‌اش را نداند، حتما لیاقت هیج یک از این‌ها را ندارد. او سعی می‌کرد به ما کمک کند اما برده‌هایی که به عنوان کادوی ازدواج برای خانم از خانواده‌ی لاچ آمده‌بودند، قصه‌های رقت‌انگیزی برای گفتن داشتند. زخم‌های روی تنشان و انگشتان و شصت‌های بریده‌شان گویای همه چیز بود دست‌ها و پاهایشان بعد از شکسته شدن، کج جوش خورده بودند. از اوضاع آن‌ها ما فهمیدیم که در زمینهای اطراف گاوسوود چطور با برده‌ها رفتار می‌شود. بزرگترین نگرانی هر روز ما این بود که مبادا آن روی خانم بالا بیاید. زندگی می‌توانست سخت‌تر از زندگی ما باشد همانطور که برای خیلی از برده‌ها بود. نمی‌خواهم آن سگ‌ها به دنبال من بیافتند و از آنجایی که نمی‌دانم دقیقا دنبال چه چیزی هستند، فکر می‌کنم بهتر است در جایی که به شهر نزدیک‌تر است، پنهان شوم. شاید فردا صبح بتوانم برای خودم یک واگن برای سوار شدن پیدا کنم. می‌توانم با پول لاوینیا کرایه را بپردازم اما جرعت این کار را ندارم.

کد:
جوانب نقشه را می‌سنجم، اسلحه را کنار می‌گذارم. کیف لاوینیا را با عصبانیت جمع می‌کنم.آخر من چه گناهی کردم که باید در چنین دردسری بیافتم؟ چرا باید مجبور باشم اینطور اینجا در یک واگن باری پنهان شوم؟ نصفه شبی اینجا گیر افتاده‌ام و یک مرد می‌خواهد من را بکشد و به روزخانه بیاندازد.
پاسخ این است: هیچ! هیچ گناهی نداشتم. درست مثل گذشته. لاوینیا نقشه‌های پلید خود را می‌کشد، صبر می‌کند تا کسی تاوان آن را بدهد، سپس گوشه ایم می‌ایستد و آن دست‌های چاقش را پست سرش پنهان می‌کند وکمی پاهای کوچکش را تکان می‌دهد و به خودش افتخار می‌کند که توانسته قسر در برود.
اینبار نه. لاوینیا خانم مجبور است خودش خودش را از دردسر نجات دهد. تا وقتی هوا تاریک است خودم را به خارج از شهر می‌رسانم، خارج از جاده جایی برای ماندن پیدا می‌کنم و صبر می‌کنم تا صبح شود. قبل از صبح نمی‌توانم به طرف خانه جرکت کنم. رنگین پو*ست‌ها نمی‌توانند به تنهایی سفر کنند.چون شب‌ها تعدادی راننده بیرون می‌پلکند و مثل نیرویهای گشت پلیس در گذشته، به سیاه پو*ست‌ها اجازه نمی‌دهند در شب تردد کنند مگر آنکه درحال انجام دادن کاری برای سفید پوستی باشند.
از زیر چادرها زیر چشمی سرتاسر کمپ را ارزیابی می‌کنم تا بهترین راه را برای خروج پیدا کنم.همین که می‌خواهم دل به دریا بزنم ، یک لحظه چشمم به مردی در لباس سفید می‌خورد. به عقب برمیگردم تا مبادا من را ببیند. بعد متوجه می‌شوم که چیزی که دیده‌ام یک مرد نیست. فقط یک دست لباس است که به شاخه‌ی درخت آویزان شده‌است که تا صبح خشک شود. زیر آن اجاق کوچکی است که ذغال ها اطراف آن پخش شده‌اند مقابل آن یک پرده‌ی واگن به شاخه‌ی درختان بسته شده و روی آن توری آویخته شده‌ تا مانع عبور پشه‌ها شود.
یک جفت پای بزرگ از آن طرف توری، آن را فشار می‌دهد که از بیرون مشخص است.
اولین قسمت نقشه‌ام روشن می‌شود. از مخفیگاهم بیرون می‌لغزم و بی سر و صدا از میان سایه‌ی چادرها و نور ماه به طرف اردوگاه راه می‌افتم.
کلاهی که آنجا روی شاخه‌ی درخت گذاشته‌اند را با کلاه خودم عوض می‌کنم و سعی می‌کنم به این فکر نکنم که اینکه کلاه کس دیگری را بدراری و کلاه خودت را به جایش بگذاری، دزدی محسوب می‌شود یا خیر.از آنجایی که موزس یا آن مرد زخمی و کارکنانش دنبال من هستند، بهتر است فردا در جاده شناسایی نشوم.
دکمه‌های استخوانی رنگ لباسم را باز می‌کنم و لباسم را درمی‌آورم تا قبل از اینکه پشه‌ها من را نیش بزنند، آن را با لباس سفید آن مرد غریبه عوض می‌کنم. یقه‌ی لباس به شاخه‌ی درخت گیر کرده و با وجود اینکه قد من بلند است، مجبور می‌شوم بپرم تا بی آنکه پاره شود آن را بردارم. شاخه‌ی درخت تکان می‌خورد و به چادر مرد ضربه می‌زند. مرد در جای خود غلت می‌زند و خرخر و سرفه‌ می‌کند.

سرجایم خشک می‌شوم و صبر می‌کنم تا خوابش عمیق شود و بعد لباس خودم را به جای لباس او آویزان کرده و نیمه‌عر*یان با لباس‌های او از آنجا دور شوم. کمی آن طرف تر از اردوگاه در یک زمین خالی توقف می‌کنم تا لباس‌ها را بپوشم. سگس شروع به پارس کردن می‌کند و پس از آن سگ دوم و سوم به او ملحق می‌شوند. آنها با هم آواز شکار سر می‌دهند. به یاد روزهایی می‌افتم که ناطران و پلیس‌های گشت با سگ‌هایشان شب‌ها به دنبال فراری‌هایی که سعی می‌کردند در باتلاق‌ها پنهان شوند یا به شمال بروند، می‌گشتند. گاهی اوقات فراری ها خیلی زود دستگیر می‌شدند. گاهی تا ماه‌ها آن بیرون می‌ماندند. چند نفر‌هم هرگز باز نمی‌گشتنتد و ما همگی امیدوار بودیم که به سرزیمن‌های آزاد که داستان‌هایی از آنها شنیده بودیم، رسیده ‌باشند.
بیشتر فراری‌ها بعد از فرار، گرسنه می‌ماندند یا مریض می‌شدند یا دلشان برای خانواده‌شان تنگ می‌شد و پس از مدتی سرگردانی خودشان به خانه برمی‌گشتند. اینکه بعد از آن چه اتفاقی برایشان می‌افتاد به ارباب و خانمشان بستگی داشت. اما اگر یک فراری به دست پلیس‌های گشت می‌افتاد، آنها به سگ‌هایشان اجازه می‌دادند که گوشت تن او را بکنند و بعد هر چه از او مانده بود را به خانه‌اش باز می‌گرداندند و بعد از آن همه‌ی کارگران مزرعه، دختران جوا و بچه‌های کوچک، آن بیچاره را می‌دیدند که آش و لاش ایستاده و منتظر شلاق خوردن است.
ارباب گوست هیچوقت یک فراری را نگه نمی‌داشت. او همیشه می‌گفت اگر برده‌ای قدر غذا، کفش و لباس، استراحت در روزهای جمعه به جز فصل برداشت و فروخته نشدن و جدا نشدن از خانواده‌اش را نداند، حتما لیاقت هیج یک از این‌ها را ندارد. او سعی می‌کرد به ما کمک کند اما برده‌هایی که به عنوان کادوی ازدواج برای خانم از خانواده‌ی لاچ آمده‌بودند، قصه‌های رقت‌انگیزی برای گفتن داشتند. زخم‌های روی تنشان و انگشتان و شصت‌های بریده‌شان گویای همه چیز بود دست‌ها و پاهایشان بعد از شکسته شدن، کج جوش خورده بودند.  از اوضاع آن‌ها ما فهمیدیم که در زمینهای اطراف گاوسوود چطور با برده‌ها رفتار می‌شود. بزرگترین نگرانی هر روز ما این بود که مبادا آن روی خانم بالا بیاید. زندگی می‌توانست سخت‌تر از زندگی ما باشد همانطور که برای خیلی از برده‌ها بود. نمی‌خواهم آن سگ‌ها به دنبال من بیافتند و از آنجایی که نمی‌دانم دقیقا دنبال چه چیزی هستند، فکر می‌کنم بهتر است در جایی که به شهر نزدیک‌تر است، پنهان شوم. شاید فردا صبح بتوانم برای خودم یک واگن برای سوار شدن پیدا کنم. می‌توانم با پول لاوینیا کرایه را بپردازم اما جرعت این کار را ندارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
همانطورکه روی زمین نشسته‌ام در حالی که چاک کنار لباس را بالا می‌زنم، به آن فکر می‌کنم. چین لباس را از بالای جایی که کیف لاوینیا را گذاشتم ، در کمر شلوارکم جا می‌دهم و کمربند جان را محکم سفت می‌کنم تا آن را نگه دارد. این کار من را شبیه به یک پسر چاق می‌کند. که خوب است. پسری چاق که لباس سفید پوشیده و کلاهی خاکستری بر سر دارد. هر چه از ظاهر قبلی‌ام متفاوت‌تر به نظر برسم، بهتر است. حالا تنها کاری که باید بکنم این است که یک واگن خوب پیدا کنم و قبل از صبح، که آن مرد می‌فهمد لباس‌هایی که دیشب گذاشته بود خشک شوند با لباس‌های دیگری عوض شده، در آن پنهان شوم.
lسگ‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. بنابراین به اردوگاه برمی‌گردم. به رودخانه نزدیک می‌شوم و به مردها که با هم صحبت می‌کنند گوش می‌دهم. و دنبال واگن مناسب می‌گردم. واگنی که راننده‌ی آن تنها باشد و اسب‌هایش در حال ایتراحت نباشند که این یعنی فردا صبح به طرف خانه حرکت خواهند کرد.
وقتی واگن مدنظرم را پیدا می‌کنم نور کمی آسمان را روشن کرده. یک پیرمرد سیاه پو*ست قاطرهایش را به جلوی صف هدایت می‌کند. بار درون واگنش پوشانده شده و محکم بسته شده است. راننده حسابی از کارافتاده است. به سختی می‌تواند از صندلی خودش پایین بیاید. می‌شنوم که او از بالای رودخانه آمده. وقتی که کارگران طناب‌ها را باز می‌کنند، یک پیانوی قدیمی شبیه پیانویی که خانم قبل از جنگ داشت نمایان می‌شود. وقتی مرد آن را پایین می‌آورد، چند تا از نت‌هایش به صدا درمی‌آید، راننده پشت سر آن لنگ می‌زند و در حالی که از پل منتهی به کشتی عبور می‌کند به باربرها دستور می‌دهد.
به طرف همان واگن به راه می‌افتم و به صداها که با صدای طناب‌ها و جیغ قرقره‌ها و ناله‌ی زنجیرها درهم می‌آمیزند، گوش می‌دهم. قاطرها و گاوها وقتی مردها آنها را برای بارگیری آماده می‌کنند با عصبانیت نفس می‌کشند و لگد می‌اندازند. و در آخر بالاخره مسافران می‌رسند.
به خودم می‌گویم: ندو. با وجود اینکه تک تک عضلات و استخوان‌های بدنم مایل به دویدن است. جوری حرکت کن که انگار اصلا نگران هیچی نیستی جوری که انگار مثل بقیه اینجا روی اسکله کار می‌کنی. خیلی راحت.
از کنار چند جعبه‌ی خالی می‌گذرم. دوتا را برمی‌دارم و روی شانه‌ام می‌گذارم. سرم را پایین می‌اندازم. کلاه کمی به طرف پایین سر می‌خورد بنابراین تنها چیزی که می‌توانم ببینم زمین و پاهایم است. صدای بم موزس را می‌شنوم که جایی در ن*زد*یک*ی فریاد می‌زند و دستور می‌دهد. یک جفت چکمه سر راهم ظاهر می‌شود. کمی خودم را بالا می‌کشم و جعبه‌ها را محکم به خودم فشار می‌دهم تا مبادا سرم بالا برود. بالا رو نگاه نکن. چکمه‌ها در نیمه‌ی راه از سمت من منحرف می‌شوند. ل*ب پایینم را محکم گ*از می‌گیرم. مرد می‌گوید:
- اینا مستقیم باید برن همونجایی که بهتون گفتم.
نفسی با خیال راحت می‌کشم. این صدای موزس نیست و مشخصا با من حرف نمی‌‌زند، سپس نگاه می‌کنم و مرد بزرگ و سفید پوستی را می‌بینم که به چند باربر می‌گوید که چند جعبه را کجا ببرند.
- بهتره دست بجنبونید وگرنه تو کشتی می‌مونید و مجبورید یه سر برید تگزاس.
پشت سر مرد، قدری دورترمدوزس آنجاست. مستقیم زیر یک فانوس ایستاده است. یکی از چکمه‌هایش در گل و لای و چکمه‌ی دیگرش بر روی پیاده‌روست. درحالی که فریاد می‌زند و به باربرها می‌گوید که کالاها را کجا بگذارند، کف یکی از دستانش روی تپانچه‌ایست که به کمرش بسته شده. هر یک یا دو دقیقه روی اسکله قدم می‌زند و نگاه دقیقی به اطراف می‌اندازد. گویی به دنبال چیزی می‌گردد. امیدوارم آن چیز من نباشم.
وقتی دو جعبه‌ی بزرگ روی چرخ‌دستی ها بارگیری می‌شوند، عقب‌گرد می‌کنمچرخ روی تخته‌های سرو که روی گل و لای قرار داده شده‌اند می‌غلتد. ناگهان دسته‌ی چرخ می‌شکند و باربر و بار با دو جهت مخلف پرت می‌شوند. چیزی مانند خربزه در جعبه تکان می‌خورد و صدای ناله‌ای از داخل جعبه به گوش می‌رسد.
مرد سفید پو*ست به جلو گام بر می‌دارد و مانع از افتادن جعبه می‌شود. در حالی که بابر سعی می‌کند خودش را جمع و جور کند می‌گوید:
- بهتره مواظب باشی. اگه سگ جدید رئیس رو زخمی کنی حسابی شاکی می‌شه. مواظب چرخت باش.او زانو و سپس شانه‌اش را به کار می‌گیرد تا دوباره جعبه را عمودی روی چرخ دستی بگذارد و در حالی که مشغول این کار است، یک شی درخشان از لای شیار جعبه بیرون می‌خزدو به آهستگی لیز می‌خورد و کنار پای مرد روی گل و لای می‌افتد. حتی پیش از آنکه کارگر و آن مرد سفیدپوست از آنجا دور شوند و برای برداشتن آن از روی زمین خم شوم، می‌دانم که آن شئ چیست. آن را از زمین برمی‌دارم و به گردنبند لاوینیا که پیش از آنکه به ساختمان برود به گر*دن داشت، خیره می‌شوم. گردنبند کف دستم در نور می‌درخشد. لاوینیا از وقتی در شش سالگی این گردنبند را به عنوان کادوی کریسمس گرفت، آن را به گر*دن داشت.
او جانش را برای این گردنبند می‌داد.
بخشی از روزنامه
آقای ویراستار- برادر من، اسرائیل دی.راست در سال 1847 پدرمادر و خانه‌اش در نیوبریگتون را به مقصد نیواولینز ترک کرده. اما ما شنیده‌ایم که با قایقی به رودخانه‌ی آرکانزاس رفته‌است. این را از مردی شنیدیم که می‌گفت او را به طرف جنوب همراهی کرده و خودش چند ماه بعد به پنی‌‌سیلوانیا برگشت. از وقتی که این مرد رفته‌است، هیچ خبری از برادرم نداریم. برادرم وقتی خانه را ترک کرد تقریبا شانزده ساله بود. کمی قد کوتاه بود، چشمان آبی داشت. و انگشت کنار انگشت کوچکش،( اگر اشتباه نکنم در دست چپ) قظع شده‌بود. او یک مادر، پنج برادر و یک خواهر دارد که مشتاق شنیدن خبری از او هستند. هر جند ما به سختی احتمال می‌دهیم که تابحال زنده مانده باشد. نشانی: انیس- تگزاس
lآلبرت دی.راست
ستون"دوستان گمشده" روزنامه‌ی سوت وسترن
سوم فوریه1881
کد:
همانطورکه روی زمین نشسته‌ام در حالی که چاک کنار لباس را بالا می‌زنم، به آن فکر می‌کنم. چین لباس را از بالای جایی که کیف لاوینیا را گذاشتم ، در کمر شلوارکم جا می‌دهم و کمربند جان را محکم سفت می‌کنم تا آن را نگه دارد. این کار من را شبیه به یک پسر چاق می‌کند. که خوب است. پسری چاق که لباس سفید پوشیده و کلاهی خاکستری بر سر دارد. هر چه از ظاهر قبلی‌ام متفاوت‌تر به نظر برسم، بهتر است. حالا تنها کاری که باید بکنم این است که یک واگن خوب پیدا کنم و قبل از صبح، که آن مرد می‌فهمد لباس‌هایی که دیشب گذاشته بود خشک شوند با لباس‌های دیگری عوض شده، در آن پنهان شوم.
lسگ‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. بنابراین به اردوگاه برمی‌گردم. به رودخانه نزدیک می‌شوم و به مردها که با هم صحبت می‌کنند گوش می‌دهم. و دنبال واگن مناسب می‌گردم. واگنی که راننده‌ی آن تنها باشد و اسب‌هایش در حال ایتراحت نباشند که این یعنی فردا صبح به طرف خانه حرکت خواهند کرد.
وقتی واگن مدنظرم را پیدا می‌کنم نور کمی آسمان را روشن کرده. یک پیرمرد سیاه پو*ست قاطرهایش را به جلوی صف هدایت می‌کند. بار درون واگنش پوشانده شده و محکم بسته شده است. راننده حسابی از کارافتاده است. به سختی می‌تواند از صندلی خودش پایین بیاید. می‌شنوم که او از بالای رودخانه آمده. وقتی که کارگران طناب‌ها را باز می‌کنند، یک پیانوی قدیمی شبیه پیانویی که خانم قبل از جنگ داشت نمایان می‌شود. وقتی مرد آن را پایین می‌آورد، چند تا از نت‌هایش به صدا درمی‌آید، راننده پشت سر آن لنگ می‌زند و در حالی که از پل منتهی به کشتی عبور می‌کند به باربرها دستور می‌دهد.
به طرف همان واگن به راه می‌افتم و به صداها که با صدای طناب‌ها و جیغ قرقره‌ها و ناله‌ی زنجیرها درهم می‌آمیزند، گوش می‌دهم. قاطرها و گاوها وقتی مردها آنها را برای بارگیری آماده می‌کنند با عصبانیت نفس می‌کشند و لگد می‌اندازند. و در آخر بالاخره مسافران می‌رسند.
به خودم می‌گویم: ندو. با وجود اینکه تک تک عضلات و استخوان‌های بدنم مایل به دویدن است. جوری حرکت کن که انگار اصلا نگران هیچی نیستی جوری که انگار مثل بقیه اینجا روی اسکله کار می‌کنی. خیلی راحت. 
از کنار چند جعبه‌ی خالی می‌گذرم. دوتا را برمی‌دارم و روی شانه‌ام می‌گذارم. سرم را پایین می‌اندازم. کلاه کمی به طرف پایین سر می‌خورد بنابراین تنها چیزی که می‌توانم ببینم زمین و پاهایم است. صدای بم موزس را می‌شنوم که جایی در ن*زد*یک*ی فریاد می‌زند و دستور می‌دهد. یک جفت چکمه سر راهم ظاهر می‌شود. کمی خودم را بالا می‌کشم و جعبه‌ها را محکم به خودم فشار می‌دهم تا مبادا سرم بالا برود. بالا رو نگاه نکن. چکمه‌ها در نیمه‌ی راه از سمت من منحرف می‌شوند. ل*ب پایینم را محکم گ*از می‌گیرم. مرد می‌گوید:
- اینا مستقیم باید برن همونجایی که بهتون گفتم.
نفسی با خیال راحت می‌کشم. این صدای موزس نیست و مشخصا با من حرف نمی‌‌زند، سپس نگاه می‌کنم و مرد بزرگ و سفید پوستی را می‌بینم که به چند باربر می‌گوید که چند جعبه را کجا ببرند.
- بهتره دست بجنبونید وگرنه تو کشتی می‌مونید و مجبورید یه سر برید تگزاس.
پشت سر مرد، قدری دورترمدوزس آنجاست. مستقیم زیر یک فانوس ایستاده است. یکی از چکمه‌هایش در گل و لای و چکمه‌ی دیگرش بر روی پیاده‌روست. درحالی که فریاد می‌زند و به باربرها می‌گوید که کالاها را کجا بگذارند، کف یکی از دستانش روی تپانچه‌ایست که به کمرش بسته شده. هر یک یا دو دقیقه روی اسکله قدم می‌زند و نگاه دقیقی به اطراف می‌اندازد. گویی به دنبال چیزی می‌گردد. امیدوارم آن چیز من نباشم.
وقتی دو جعبه‌ی بزرگ روی چرخ‌دستی ها بارگیری می‌شوند، عقب‌گرد می‌کنمچرخ روی تخته‌های سرو که روی گل و لای قرار داده شده‌اند می‌غلتد. ناگهان دسته‌ی چرخ می‌شکند و باربر و بار با دو جهت مخلف پرت می‌شوند. چیزی مانند خربزه در جعبه تکان می‌خورد و صدای ناله‌ای از داخل جعبه به گوش می‌رسد.
مرد سفید پو*ست به جلو گام بر می‌دارد و مانع از افتادن جعبه می‌شود. در حالی که بابر سعی می‌کند خودش را جمع و جور کند می‌گوید:
- بهتره مواظب باشی. اگه سگ جدید رئیس رو زخمی کنی حسابی شاکی می‌شه. مواظب چرخت باش.او زانو و سپس شانه‌اش را به کار می‌گیرد تا دوباره جعبه را عمودی روی چرخ دستی بگذارد و در حالی که مشغول این کار است، یک شی درخشان از لای شیار جعبه بیرون می‌خزدو به آهستگی لیز می‌خورد و کنار پای مرد روی گل و لای می‌افتد. حتی پیش از آنکه کارگر و آن مرد سفیدپوست از آنجا دور شوند و برای برداشتن آن از روی زمین خم شوم، می‌دانم که آن شئ چیست. آن را از زمین برمی‌دارم و به گردنبند لاوینیا که پیش از آنکه به ساختمان برود به گر*دن داشت، خیره می‌شوم. گردنبند کف دستم در نور می‌درخشد. لاوینیا از وقتی در شش سالگی این گردنبند را به عنوان کادوی کریسمس گرفت، آن را به گر*دن داشت.
او جانش را برای این گردنبند می‌داد.
 بخشی از روزنامه
آقای ویراستار- برادر من، اسرائیل دی.راست در سال 1847 پدرمادر و خانه‌اش در نیوبریگتون را به مقصد نیواولینز ترک کرده. اما ما شنیده‌ایم که با قایقی به رودخانه‌ی آرکانزاس رفته‌است. این را از مردی شنیدیم که می‌گفت او را به طرف جنوب همراهی کرده و خودش چند ماه بعد به پنی‌‌سیلوانیا برگشت. از وقتی که این مرد رفته‌است، هیچ خبری از برادرم نداریم. برادرم وقتی خانه را ترک کرد تقریبا شانزده ساله بود. کمی قد کوتاه بود، چشمان آبی داشت. و انگشت کنار انگشت کوچکش،( اگر اشتباه نکنم در دست چپ) قظع شده‌بود. او یک مادر، پنج برادر و یک خواهر دارد که مشتاق شنیدن خبری از او هستند. هر جند ما به سختی احتمال می‌دهیم که تابحال زنده مانده باشد. نشانی: انیس- تگزاس
lآلبرت دی.راست
ستون"دوستان گمشده" روزنامه‌ی سوت وسترن
سوم فوریه1881

پایان فصل هفتم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
فصل هشتم

بنی سیلوا- آگوستینا- لوسیانا- سال1987

کتاب‌ها به من انگیزه می‌دهند. من رویای آن کتاب‌ها را می‌بینم که در گاوسوود گراو پنهان شده‌اند، آن قفسه‌های بلند ساخته‌شده از چوب ماهون که پر از گنجینه‌های ادبیات است و مانند نردبانی که به آسمان می‌رسد روی هم چیده شده.چند روز است که وقتی که به خانه می‌رسم درحالی که از عدم پیشرفت با بچه‌های مدرسه احساس ناامیدی می‌کنم، چکمه‌هایم را می‌پوشم و مسیر خاکریز مزرعه را طی می‌کنم. از میان درختان عبور کرده و خزه‌ها را دنبال می‌کنم تا به باغ قدیمی برسم. مثل کودکی که منتظر کریسمس است روی ایوان بایستم و فکر کنم که چه می‌شود اگر دستم به آن کتاب‌ها برسد.
لورن آیزلی که موضوع یکی از مقاله‌های مورد علاقه‌ی من بود، نوشته بود، می‌گویند اگر سحرو جادویی در این دنیا وجود داشته باشد،حتما در آب است. اما من فکر می‌کنم جادوی واقعی در کتاب‌هاست.
من به جادو نیاز دارم. من به یک معجزه یا یک قدرت ماورایی نیاز دارم. تقریبا دو هفته گذشته و من هنوز به جز این که چگونه کیک‌های ارزان را حیف کنند یا در کلاس بخوابند، یا اینکه نباید قبل از به صدا درآمدن زنگ از کلاس خارج شوند چون من شخصا جلوی درب را مسدود خواهم کرد، هیج چیز به این بچه‌ها یاد نداده‌ام. حالا آن‌ها همگی با هم از کلاس من فرار می‌کنند. اصلا نمی‌فهمم به کجا می‌روند. فقط به خودم که می‌آیم در اتاق نیستند. گزارش‌های غیبت‌های غیر موجه من روی یک پشته از پزونده‌های مشابه صورتی در دفتر است." اوضاع رو طوری نگه دار که همیشه بوده"این نقشه‌ی اصلی مدیر پووتو برای اداره‌ی این مدرسه است که حالا در معرض خطر قرار گرفته. او شبیه یکی از شخصیت‌های یکی از داستان‌های آیزلی است که به هنگام جزر آب اقیانوس، درحالی که هر لحظه ستاره‌های دریایی بیشتری در ساحل جا می‌ماندند، آن‌ها را یکی یکی دوباره به آب پرتاب می‌کند.
حالا که بیشتر کتاب‌های کلاسم گم شده، به بلند خواندن کتاب قلعه‌ی حیوانات متوسل شده‌ام.اما بچه‌های دبیرستانی باید خودشان برای خودشان کتاب بخوانند. با این حال اصلا اهمیت نمی‌دهند.به زور یکی دو نفرشان گوش می‌دهندو اکثرا با سرهای افتاده، بازوهای بسته و چشمان سنگین در حال چرت زدن هستند.
لاجونا در میان شنوندگانم نبوده‌لست. بعد از دیدار امیدبخشمان در کلاک اوینک، او سشنبه، چهارشنبه، و امروز که پنجشنبه است هم غایب بوده. من به طرز ناراحت‌کننده‌ای ناامید شده‌ام.
آن طرف سالن، معلم جایگزین علوم ، حین روخوانی من فریاد می‌زند تا هرج‌ومرج کلاس را کنترل کند. معلم علومی که امسال با من به این مدرسه آمده‌بود، گفت که بیماری لوپوس در مادرش عود کرده و مجبور است به خانه برود و رفت. به همین سادگی.
مدام به خودم می‌گویم که ناامید نمی‌شوم. یک روز آنها را به آن کتابخانه می‌برمنم. شاید این انتظار من بیش از حد است اما نمی‌توانم به اینکه آن همه کتاب چقدر می‌تواند به این بچه‌ها که هیچ حق انتخابی در برنامه‌ی درسی خود ندارند، کمک کنند. می‌خواهم ببینند که سریعترین راه حل برای خارج شدن از برنامه‌ی درسی یکنواختشان، باز کردن یک کتاب عالی است.
وقتی مادرم رفت، کتاب‌ها دریچه‌های فرار من از تنهایی طولانی مدت خود بودند. سال‌هایی با پرسیدن این که چرا پدرم نمی‌خواهد با من وقت بگذراند؟ بزرگ شدم، یا سال‌هایی که به خاطر داشتن پو*ست سبزه در مدرسه از بقیه‌ی بچه‌ها متمایز بنظر می‌رسیدم و بچه‌های دیگر با کنجکاوی از من می‌پرسیدند که چرا این رنگی هستم؟ کتاب‌ها من را به این باور رساندند که دخترهای باهوشی که لزوما با اکثریت همخوانی ندارند، می‌توانند همان کسانی باشند که چیزهای اسرارآمیز را کشف می‌کنند، مردم را از دردسر نجات می‌دهند، مجرم‌های فراری را گیر می‌اندازند، با سفینه‌های فضایی به سیاره‌های دوردست سفر می‌کنند و با بیگانگان می‌جنگند.کتاب‌ها به من نشان دادند که همه‌ی پدرها دخترانشان را به خوبی درک نمی‌کنند و گاهی هم هیچ تلاشی در این راستا نمی‌کنند اما با این وجود، بجه‌ها باز هم می‌توانند از پس این مشکل بربیایند. کتاب‌ها به من کمک کردند که احساس زیبا بودن و توانمند بودن کنم وقتی واقعا زیبا یا توانمند نبودم.
کتاب‌ها هویت من را ساختند.
من می‌خواهم همین اتفاق برای دانش‌آموزانم بیافتد. آن بچه‌های تنها با صورت‌های بی‌حالت و ل*ب‌های آویزان که هر روز از پشت میزها با چشمان مات و ناامیدشان به من نگاه می‌کنند.
کتابخانه‌ی مدرسه حتی موقتا منبع خوبی نیست. چون بچه‌ها اجازه ندارند کتاب‌ها را از آنجا بیرون ببرند چون نمی‌شود به آن‌ها اعتماد کرد.کتابخانه‌ی شهر که به فاصله‌ی دو بلوک با مدرسه در یک ساختمان قدیمی قرار دارد، به آهستگی در حال فراموش شدن است.یک کتابخانه‌ی به روز و جدید در ن*زد*یک*ی رودخانه قرار دارد که آن هم خیلی از ما دور است.

کد:
فصل هشتم

بنی سیلوا- آگوستینا- لوسیانا- سال1987

کتاب‌ها به من انگیزه می‌دهند. من رویای آن کتاب‌ها را می‌بینم که در گاوسوود گراو پنهان شده‌اند، آن قفسه‌های بلند ساخته‌شده از چوب ماهون که پر از گنجینه‌های ادبیات است و مانند نردبانی که به آسمان می‌رسد روی هم چیده شده.چند روز است که وقتی که به خانه می‌رسم درحالی که از عدم پیشرفت با بچه‌های مدرسه احساس ناامیدی می‌کنم، چکمه‌هایم را می‌پوشم و مسیر خاکریز مزرعه را طی می‌کنم. از میان درختان عبور کرده و خزه‌ها را دنبال می‌کنم تا به باغ قدیمی برسم. مثل کودکی که منتظر کریسمس است روی ایوان بایستم و فکر کنم که چه می‌شود اگر دستم به آن کتاب‌ها برسد.
لورن آیزلی که موضوع یکی از مقاله‌های مورد علاقه‌ی من بود، نوشته بود، می‌گویند اگر سحرو جادویی در این دنیا وجود داشته باشد،حتما در آب است. اما من فکر می‌کنم جادوی واقعی در کتاب‌هاست.
من به جادو نیاز دارم. من به یک معجزه یا یک قدرت ماورایی نیاز دارم. تقریبا دو هفته گذشته و من هنوز به جز این که چگونه کیک‌های ارزان را حیف کنند یا در کلاس بخوابند، یا اینکه نباید قبل از به صدا درآمدن زنگ از کلاس خارج شوند چون من شخصا جلوی درب را مسدود خواهم کرد، هیج چیز به این بچه‌ها یاد نداده‌ام. حالا آن‌ها همگی با هم از کلاس من فرار می‌کنند. اصلا نمی‌فهمم به کجا می‌روند. فقط به خودم که می‌آیم در اتاق نیستند. گزارش‌های غیبت‌های غیر موجه من روی یک پشته از پزونده‌های مشابه صورتی در دفتر است." اوضاع رو طوری نگه دار که همیشه بوده"این نقشه‌ی اصلی مدیر پووتو برای اداره‌ی این مدرسه است که حالا در معرض خطر قرار گرفته. او شبیه یکی از شخصیت‌های یکی از داستان‌های آیزلی است که به هنگام جزر آب اقیانوس، درحالی که هر لحظه ستاره‌های دریایی بیشتری در ساحل جا می‌ماندند، آن‌ها را یکی یکی دوباره به آب پرتاب می‌کند.
حالا که بیشتر کتاب‌های کلاسم گم شده، به بلند خواندن کتاب قلعه‌ی حیوانات متوسل شده‌ام.اما بچه‌های دبیرستانی باید خودشان برای خودشان کتاب بخوانند. با این حال اصلا اهمیت نمی‌دهند.به زور یکی دو نفرشان گوش می‌دهندو اکثرا با سرهای افتاده، بازوهای بسته و چشمان سنگین در حال چرت زدن هستند.
لاجونا در میان شنوندگانم نبوده‌لست. بعد از دیدار امیدبخشمان در کلاک اوینک، او سشنبه، چهارشنبه، و امروز که پنجشنبه است هم غایب بوده. من به طرز ناراحت‌کننده‌ای ناامید شده‌ام.
آن طرف سالن، معلم جایگزین علوم ، حین روخوانی من فریاد می‌زند تا هرج‌ومرج کلاس را کنترل کند. معلم علومی که امسال با من به این مدرسه آمده‌بود، گفت که بیماری لوپوس در مادرش عود کرده و مجبور است به خانه برود و رفت. به همین سادگی.
مدام به خودم می‌گویم که ناامید نمی‌شوم. یک روز آنها را به آن کتابخانه می‌برمنم. شاید این انتظار من بیش از حد است اما نمی‌توانم به اینکه آن همه کتاب چقدر می‌تواند به این بچه‌ها که هیچ حق انتخابی در برنامه‌ی درسی خود ندارند، کمک کنند. می‌خواهم ببینند که سریعترین راه حل برای خارج شدن از برنامه‌ی درسی یکنواختشان، باز کردن یک کتاب عالی است.
وقتی مادرم رفت، کتاب‌ها دریچه‌های فرار من از تنهایی طولانی مدت خود بودند. سال‌هایی با پرسیدن این که چرا پدرم نمی‌خواهد با من وقت بگذراند؟ بزرگ شدم، یا سال‌هایی که به خاطر داشتن پو*ست سبزه در مدرسه از بقیه‌ی بچه‌ها متمایز بنظر می‌رسیدم و بچه‌های دیگر با کنجکاوی از من می‌پرسیدند که چرا این رنگی هستم؟ کتاب‌ها من را به این باور رساندند که دخترهای باهوشی که لزوما با اکثریت همخوانی ندارند، می‌توانند همان کسانی باشند که چیزهای اسرارآمیز را کشف می‌کنند، مردم را از دردسر نجات می‌دهند، مجرم‌های فراری را گیر می‌اندازند، با سفینه‌های فضایی به سیاره‌های دوردست سفر می‌کنند و با بیگانگان می‌جنگند.کتاب‌ها به من نشان دادند که همه‌ی پدرها دخترانشان را به خوبی درک نمی‌کنند و گاهی هم هیچ تلاشی در این راستا نمی‌کنند اما با این وجود، بجه‌ها باز هم می‌توانند از پس این مشکل بربیایند. کتاب‌ها به من کمک کردند که احساس زیبا بودن و توانمند بودن کنم وقتی واقعا زیبا یا توانمند نبودم.
کتاب‌ها هویت من را ساختند.
من می‌خواهم همین اتفاق برای دانش‌آموزانم بیافتد. آن بچه‌های تنها با صورت‌های بی‌حالت و ل*ب‌های آویزان که هر روز از پشت میزها با چشمان مات و ناامیدشان به من نگاه می‌کنند.
کتابخانه‌ی مدرسه حتی موقتا منبع خوبی نیست. چون بچه‌ها اجازه ندارند کتاب‌ها را از آنجا بیرون ببرند چون نمی‌شود به آن‌ها اعتماد کرد.کتابخانه‌ی شهر که به فاصله‌ی دو بلوک با مدرسه در یک ساختمان قدیمی قرار دارد، به آهستگی در حال فراموش شدن است.یک کتابخانه‌ی به روز و جدید در ن*زد*یک*ی رودخانه قرار دارد که آن هم خیلی از ما دور است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
باید بفهمم که آیا در گنجینه‌ی گاوسوود گراو چیزی وجود دارد تا به ما کمک کند یا خیر؟ بنابراین از مربی ورزشی،آقای دیویس پرسیدم که آیا می‌توانم دوربین دو چشمی که موقع بازی‌ها در جایگاه گزارشگرها استفاده می‌کنند را قرض بگیرم یا خیر؟ او شانه‌هایش را بالا انداخت و زمزمه کرد که بعد از زنگ آخر به یکی از دانش‌آموزان می‌گوید که آن را برایم بیاورد ولی گفت حالا که امرزو پنجشنبه است، او جمعه آن دوربین را برای بازی فوتبال لازم دارد.
حالا که زنگ آخر است، من در کلاس خالی‌ام پرسه می‌زنم تا اینکه لیل‌ری با یک بچه‌ی لاغر دیگر که همیشه موهای مرتبی دارد بالاخره سر و کله‌شان دم در پیدا می‌شود.پسر دیگرکه میشل نام دارد یکی از چاپلوس‌های مورد علاقه‌ی لیل‌ری است.
- آقای راس و آقای دایگر. فکر کنم آقای دیویس شما رو با با امانتی من اینجا فرستاده درسته؟
- هوم. بله خانم.
از آنجایی که مربی آن‌ها را برای فرستادن دوربین به من انتخاب کرده، هر دو بچه مثل بره فروتن و رام هستند و رفتار خوبی نشان می‌دهند. لیل‌ری بابت اینکه زودتر نرسیده عذرخواهی می‌کند و میشل به نشانه‌ی تایید سرش را تکان می‌دهد.
- بسیار خوب خیلی بابت کمکتون ممنونم.
آن‌ها چپ‌چپ به کشوی کیک‌های آماده‌ی من نگاه می‌کنند اما من به آن‌ها تعارف نمی‌کنم. بعد از اینکه این دو نیم‌وجبی را هر روز سرکلاسم در حال کشتی گرفتن و شیطنت دیده‌ام، از این همه ادبشان شوکه و یک‌جورهایی متاسفم.
- از قول من از آقای دیویس تشکر کنین.
در حالی که لیل‌ری دوربین را به من می‌دهد، میشل لاغر مردنی می‌گوید:
- چشم خانم.
و آن‌ها عزم خروج می‌کنند. سپس، لیل ری سرش را بالا می‌گیرد و طوری که انگار اصلا نمی‌خواهد این سوال را بپرسد اما به هر حال باید سردربیاورد می‌گوید:
- دوربینه رو می‌خواین چیکار کنین باهاش؟
تصحیح می‌کنم:
- برای جه کاری دوربین رو نیاز دارین؟ یادت باشه لیل‌ری تو الان تو کلاس ادبیاتی و باید قواعد دستوری رو رعایت کنی.
میشل به پاهایش نگاه می‌کند و در تقلید از من پوزخندی می‌زند:
- من و لیل‌ری دیگه تقریبا تو سالن هستیم.
نکته‌ی ظریفی بود. این بچه خیلی باهوش است. در واقع دو هفته‌ای که سپری شد هم بیشتر از اینکه سر کلاس من باشد، در راهرو بوده و با این حال همیشه این حقیقت را از من پنهان کرده‌است. با لبخند می‌گویم:
- تصحیح می‌کنم. تقریبا! از نظر فنی قلمروی من از جلوی در کلاسم تا وسط سالن ادامه داره و از اون به بعد هم قلمروی کلاس علومه.
لیل ری چند قدم به عقب می‌رود تا در محدوده‌ی امن قلمروی کلاس علوم قرار بگیرد و از آنجا می‌پرسد:
- دوربینه رو می‌خواین چیکار کنین باهاش؟
- جواب این سوالت رو فردا سر کلاس می‌دم البته منظورم اینه که به هر کی بتونه به سوالی که از کتاب مزرعه حیوانات می‌پرسم جواب بده بهش می‌گم که قضیه‌ی این دوربین چیه.
ارزش تلاش کردن دارد. اگر بتوانم به لیل‌ری مسلط شوم، می‌توانم با بقیه‌ی بچه‌های کلاس هم کنار بیایم. او سهم زیادی در روابط اجتماعی بین بچه‌ها دارد. ادامه می‌دهم:
- هر سوالی. البته نباید جواب چرت‌وپرت بدی که همه خندشون بگیره.
در رویایم خیال روزی را می‌پرورانم که یک بحث درسی واقعی در کلاس شکل بگیرد. شاید فردا روز من باشد.
لیل‌ری سرش را عقب می‌برد و چشمانش را باریک کرده و به من نگاه می‌کند:
- بیخیالش.
- به هر حال اگه نظرت عوض شد بهم خبر بده.
آنها در حالی که با دوتا از بچه‌ها در پایین سالن گرم گرفته‌اند، سلانه سلانه از من دور می‌شوند.
دوربین دو چشمی امانتی‌ام را جمع می‌کنم و منتظر ساعت چهار بعد از ظهر که ساعت رسمی تعطیلی معلم‌هاست، می‌مانم.
من و دوربین و دفترجه یادداشت، ماموریتی برای انجام دادن داریم. و جدا از آن بعد از چند روز هوای بارانی، عمه سارگ قرار است بالاخره ساعت چهار و ربع به خانه‌ی من بیاید تا نشتی اطراف لوله‌ی اجاق گازی را برطرف کند. کلیدهایم را در دست می‌گیرم و کوله‌پشتی‌ام را برمی‌دارم و همین که از میزم روی می‌گردانم، از دیدن مادربزرگ تی جلوی در جا می‌خورم. باچیزی شبیه کیف کوهنوردی روی شانه‌اش، آنجا ایستاده. هرچند شک دارم که واقعا در آن کیف وسایل کوهنوردی باشد. چون قامت خمیده‌اش به راحتی وزن آن را تحمل می‌کند. به طرف میز حرکت می‌کند تا آن را روی میز بگذارد. او یک کاغذ که روی آن چیزهایی نوشته شده را بیرون می‌آورد.سرش را به آرامی تکان می‌دهد که منظورش این است که من باید جعبه را باز کنم و نگاهی به محتویات آن بیاندازم.
جرعت رد کردن ندارم. وقتی نگاه می‌کنم داخل جعبه پر از چیزی شبیه به کلوچه‌ی کاکائویی گلوله‌‍ای است که روی هم چیده شده‌اند و بین ردیف‌های آنها چیزی شبیه کاغذ گذاشته شده.
دستور می‌دهد:
- دیگه نمی‌خواد از مغازه کیکای آماده بخری. اینا کیکای عصرونه‌ی مخصوص مامان بزرگ تی هستن. راحت می‌شه پختشون و خیلی هم ارزون در میاد. زیادی هم شیرین نیستن. اگه بچه‌ای گشنش شد می‌تونه از اینا بخوره. ته دلش رو می‌گیره و سر حال میاردش. نباید زیادی بهش شکر اضافه کنی. همین که یه کم شیرین باشن کافیه. فقط برای مهمونیا می‌تونی با شکلات چیپسی تزئینشون کنی. برای کلاس و در حالت عادی روشون همون کشمش بریز. شنیدی چی گفتم؟ فقط یه چیزی می‌خوای که بچه‌های گرسنه سر کلاس بخورن. زیادی شلوغش نکن. رازش همینه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
او کارت را برمی‌دارد:
- بیا دستورش اینحاست. آسون و ارزونه.بلغور جو دوسر،کره،آرد، کمی شکر، کشمش، موز رسیده. موز باید له‌شده باشه و رنگش تیره شده باشه و حسابی بوش درومده باشه. این موزا معمولا تقریبا مجانی‌ان. سوالی نداری؟
مات و مبهوت به داخل جعبه نگاه می‌کنم. بعد از یک روز کاری در مدرسه، مغزم مثل همیشه ملتهب است و احساس می‌کنم یک اتوبوس دوازده چرخ از روی بدنم رد شده. مغزم از کار افتاده و نمی‌توانم جواب بدهم.
- اوه... من... باشه.
یعنی من الان قبول کردم برای این هیولاهای کوچیک شیرینی بپزم؟
مامان‌بزرگ تی انگشتش را به طرف من تکان می‌دهد و انگار که چیز ترشی را مزه کرده باشد، ل*ب‌هایش را جمع کرده و در حالی که انگشت اشاره اش را به طرف کلوچه‌ها گرفته می‌گوید:
- حالا اینبار من درست کردم ولی از این به بعدش کار خودته. همیشه که نمی‌تونم کمکت کنم. من یه زن پیرم.زانوهام درد می‌کنن و پشتمم به خاطر آرتروز درد گرفته. هنوز حواسم سر جاشه ولی گلهی بعضی چیزا رو یادم می‌ره. حسابی پیر و از کارافتاده شدم.
- او. .. درسته. خیلی لطف کردین.
بغض گلویم را می‌فشارد . به طرز کاملا غیر منتظره‌ای،احساساتم فوران کرده و اشک در چشمانم حلفه می‌زند. من معمولا از آن دسته آدم‌هایی نیستم که به راحتی گریه‌ام بگیرد. در حقیقت، تقریبا هرگز گریه نمی‌کردم. وقتی آدم بیشتر اوقات در خانه‌ی این و آن بزرگ می‌شود، یاد می‌گیرد که روی احساساتش سرپوش بگذارد تا کسی را آزار ندهد.
به سختی بغضم را فرو می‌دهم. با خودم می‌گویم: بنی بس کن. چت شده؟
- خیلی ممنون. کلی تو زحمت افتادین.
- اوه قابلی نداشت.
وانمود می‌کنم که سرگرم بستن جعبه هستم:
- خب به هر حال بازم خیلی ممنونم و مطمئنم بچه‌ها هم خیلب خوششون میاد.
به طرف همان دری که از آن وارد شده، به راه‌ میافتد.
- خب پس دیگه شکمشون رو با کیک‌های آماده پر نکن. اونا فقط دارن ازت سواستفاده می‌‌کنن.اگه یه کم بهشون رو بدی می‌خوان سوارت بشن. من خودم می‌دونم. خودم بیشتر از کل سال‌های عمر تو معلم بودم. همسر مرحومم نه سال قبل از اینکه فوت کنه مربی گروه کر بود. روزها توی رستوران کار می‌کرد و یکشنبه‌ها و شب‌ها موسیقی تمرین می‌کرد. اگه بچه‌ها رو لوس کنی هیچ لطفی در حقشون نکردی. اگه یه کیک کرمدار توی بسته‌بندی قشنگ می‌خوان، لنقدری بزرگ شدن که به خودشون تکون ب*دن، چمن‌ها رو مرتب کنن، علف‌های هرز رو بکنن، پنجره‌ی یکی رو تمیز کنن، خریدای یکی رو انجام ب*دن و به هر حال یه کاری برای خودشون دست‌وپا کنن و خودشون برن کیکشون رو بخرن. تنها چیز مجانی که در صورت گشنه شدن گیرشون میاد یدونه از همین کلوچه‌هاست. اینجوری دیگه همش حواسشون به شکمشون نیست و می‌تونن درست و حسابی مغزشون رو به کار بندازن. همین که می‌تونن کل روز رو پشت میز مدرسه بشینن و مجبور نیستن کار کنن، شانس آوردن. ببین خدا چقدر دوستشون داشته. این بچه‌ها باید قدر این زندگیشونو به اندازه‌ای که بچه‌ها تو دوره زمونه‌ی ما می‌دونستن، بدونن.
به در می‌رسد و همانطور به حرف زدن ادامه می‌دهد:
- همش با این کیک‌ها لوسشون می‌کنی.
آرزو می‌کنم که ای کاش تک‌تک کلماتش را روی یک نوار کاست یا چنین چیزی ضبط کرده‌بودم و می‌توانستم بارها و بارها بگذارم تا بچه‌ها گوش کنند تا بالاخره چیزی در آنها عوض شود.
قبل از اینکه از در خارج شود او را متوقف می‌کنم:
- مامان‌بزرگ تی؟
مکث می‌کند و همانطور که سرش را بالا می‌گیرد دوباره ل*ب‌هایش را جمعع می‌کند:
- هوم؟
- درباره‌ی پیشنهادم برای اومدنتون به کلاس و حرف زدن برای بچه‌ها فکر کردین؟خیلی براشون خوب می‌شه که قصه‌های شمارو بشنون.
او یکبار دیگر پیشنهاد من را مانند یک پشه‌ی بزرگ مزاحم پس‌می‌زند.
- اوه عزیزم، من که چیزی برای گفتن ندارم.
بعد به سرعت خارج می‌شود و من را با شیرینی‌های موزی که چند لحظه پیش نداشتم، تنها می‌گذارد.
من برای ملاقات با زن شگفت‌انگیزو تعمیر سقف خانه‌ام، دیر کرده‌ام. کلوچه‌های جدیدم را در کشوی قفل‌دار کیک‌های آماده که در واقع برای پوشه‌ها تعبیه شده، می‌گذارم، آن را قفل می‌کنم و به طرف خانه‌ام می‌شتابم.
وقتی به خانه می‌رسم، عمه سارگ روی سقف است. یک نردبان کنار ایوان به دیوار تکیه داده شده. پس از آن بالا می‌روم و روی آخرین پله می‌ایستم، دستانم را به لبه‌ی سقف که حالا تا جلوی جیب شلوارم رسیده است می‌گیرم تا تعادلم را حفظ ‌کنم.
سلام می‌کنم و بابت دیر رسیدنم عذرخواهی می‌کنم. عمه سارگ درحالی که یک میخ را مثل سیگار با ل*ب‌هایش نگه‌داشته می‌گوید:
- اشکالی نداره. به هر حال نیازی بهت نداشتم. همه‌ی کارا همین بیرون حل می‌شه.
لحظه‌ای می‌نشینم و او را با تحسین زیاد نگاه می‌کنم. میخ را از بین ل*ب‌هایش بیرون می‌آورد و با جند ضربه‌ی چکش آن را در سقف فرو می‌کند. کیف کوچکی پر از میخ‌های اضافه کنارش قرار دارد که برای من کمی نگران کننده است. انگار پای چیزی ورای تعمیرات سقف در میان است و این به نظر گران قیمت می‌رسد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
درحین اینکه یکی از پاهایم را روی سقف می‌گذارم، نردبان زیر پایم می‌لرزد. خوشبختانه امروز روز شستن لباس‌هایم است و من قدیمی‌ترین لباس کارم را برتن دارم که به هر حال تصمیم گرفتم آ‌ها را رد کنم. خیلی ناشیانه به روی سظقف صعود می‌کنم.
حواس عمه سارگ به من پرت می‌شود.
- اگه کار دیگه‌ای داری برو. نگران نباش من اینجا راحتم.
لحنش تند و تیز است. انگار که می‌خواهد از قلمروی خودش دفاع کند. شاید این هم جزعی از اصول و قواعد نظامی‌اش است که کمک می‌کند در محیط‌های کاری پالش برانگیز دوام بیاورد.
شاید این برای بچه‌ها در کلاس من هم صدق کند. یعنی ممکن است تحقیر ظاهری آنها در برابر من، بخاطر مشکل شخصی‌شان با من نباشد؟ این فکر غیر منتظره و جذاب در ذهنم چرخ می‌زند. من همیشه رفتار مردم را به عنوان بازتاب و نتیجه‌ای از کارهای خودم برداشت می‌کنم نه اینکه آن‌ها فقط کار همیشگیشان را انجام می‌دهند.
- نگران سقفت نباش. وقتی بسپاریش دست من دیگه چکه نمی‌کنه. من خوب از این کارا سردرمیارم.
- اوه البته! من یکی که اصلا شک ندارم. در واقع حق اظهار نظرم ندارم چون حتی یک ذره هم از این مسائل سردرنمیارم هیچی درباره‌ی سقف نمی‌دونم بجز اینکه زیر یکیش زندگی می‌کنم.
به طرف بالا می‌خزم و می‌نشینم. این سطح شیب‌دار است و بلندتر از چیزی که فکر می‌کردم به نظر می‌رسد. از اینجا می‌توانم کل قبرستان و باغچه و زمین کشاورزی پشتش را ببینم. عجب منظره‌ای.
- شاید اگه یه کم نگاه کنم یاد بگیرم دفعه‌ی بعدی چیکارش کنم. اما من فکر کردم فقط قراره یه کم قیرگونیش کنیم.
- خب بیشتر از اینا کار داره. مگر این‌که بخوای دوباره چکه کنه.
- خب نه... ینی... البته که نه. ولی...
روی پاشنه‌هایش می‌نشیند و با تنگ کردن چشمانش من را زیر نظر می‌گیرد:
- آشفته به نظر می‌رسی. انگار یچیزی نوک زبونته. اگه حرفی داری بزن.
در حالی که چکش را مانند یک قاشق پلاستیکی در دستش می‌چرخاند ادامه می‌دهد:
- اگه مشکلی هست بگو. طفره رفتن فقط وقت آدمو میگیره. اگه لازمه حرفی زده بشه بهتره که از همون اول بگنش. من که این کار رو می‌کنم. هر کی هم که خوشش نیاد مشکل خودشه.
حرکات چانه‌اش که به هنگام حرف زدن به کلمات وزن می‌دهد، من را یاد لاجونا می‌اندازد. خانوادگی آدم‌های سرسختی هستند.
- پولش.
حق با اوست. این‌که آدم زود حرف دلش را بزند احساس خوبی ایجاد می‌کند. به میخ‌ها و سیمان و هر آنچه جلو هست اشاره کرده و ادامه می‌دهم:
- من نمی‌تونم هزینه‌ی همه‌ی اینا رو بدم. فکر کردم یه کم وصلش می‌کنیم تا بتونم با صاحب‌خونم ارتباط بگیرم
که البته به این زودی‌ها ممکن به نظر نمی‌رسید. پیدا کردن ناتان گوست مثل دنبال کردن یک روح می‌ماند. من حتی سعی کردم از طریق دفتر کارخانه با عموهای او تماس بگیرم. اما به عنوان یکی از کارکنان مدریه، ارتباط گرفتن با گوست‌ها یا کارخانه‌شان، خیلی سخت شده. چون معمولا برای دریافت کمک یا حمایت‌های مالی با آنها تماس گرفته می‌شود.
عمه سارگ سرش را تکان می‌دهد و سر کارش برمی‌گردد.
- این قضیه حل شدست.
- ولی من نمیخوام بدون اینکه پولتو بگیری کار کنی.
- رد صاحب‌خونتو زدم و پولو ازش گرفتم.
- چی؟ کی؟ ناتان گوست؟
- درسته.
- تو واقعا با ناتان گوست حرف زدی؟ امروز؟ اون اینجاست؟
در حالی که شور و شوق در صدایم مشخص است می‌گویم:
- من کل هفته سعی کردم با اون یا یکی از عموهاش تو کارخونه ارتباط بگیرم.
- معلومه که تو انقدر پولدار نیستی که ویل یا منفورد گوست بهت اهمیت ب*دن.
ناگهان سوزی در هوای تابستان می‌دمد.او با کمی پشیمانی اضافه می‌کند:
- البته ناتان اونقدرا هم آدم بدی نیست. فقط خیلی تو کار و بار املاک گاوسوود دخالت نمی‌کنه.
- می‌دونی کجا می‌تونم پیداش کنم؟
- خب الان نمی‌دونم دقیقا کجاست ولی همونطور که گفتم پول سقف رو داده.
- چطوری پیداش کردی؟
البته این که قضیه‌ی سقف حل شده، خبر خوشحال کننده‌ای است ولی من با خود مرد کار دارم چون او صاحب کتاب‌هاست.
- اتفاقی تو بازار کشاورزا دیدمش. هر پنجشنبه اول وقت می‌ره اونحا. بار میگوشو از قایقش میاره و عمو گابل براش میگوهاشو می‌فروشه.
حالا به نظر می‌رسد که بحث به نتیجه رسیده.
- هر پنجشنبه؟ اگه هفته‌ی دیگه برم اونجا می‌تونم پیداش کنم و باهاش حرف بزنم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
کمی پایین می‌روم تا نشان دهم می‌خواهم او را به حال خودش بگذارم. قبل از تاریکی کاری دارم که باید انجام دهم و آن کار، یک جورهایی به ناتان گوست ربط دارد. کمی هیجانزده هستم.
- هی! الان یادم اومد.لاجونا کل هفته سر کلاس من غایب بود. نکنه اونم مریضه؟
- نه نیست.
لحن او نشان می‌دهد که خیلی از حرف زدن درباره این موضوع راحت نیست.
- مادر لاجونا در واقع همسر پسر عموی منه. در اصل همسر سابقشه. سه تا بچه‌ی کوچیک از دو پدر داره. به علاوه‌ی لاجونا که دختر پسر عمومه که تو دوران مدرسه باهاش قرار می‌ذاشت. اگه بچه‌های کوچیکتر مریض شن، نمیتونن برن پیش پرستارشون و لاجونا مجبوره ازشون مراقبت کنه. احتمالا لاجونا مونده تو خونه که مواظب اونا باشه.
من بلافاصله ناامید می‌شوم.
- لاجونا نباید بخاطر مراقبت از بچه‌ها از مدرسه دور بمونه.
به دیدن او با یک نسخه از کتاب مزرعه‌ی حیوانات در جیب عقبش فکر می‌کنم و ادامه می‌دهم:
- اون بچه‌ی باهوشیه و الانم اول سال تحصیلیه و اون همینجوری داره جا می‌مونه.
عمه سارگ نگاهی به من می‌اندازد. بعد دوباره سرش را پایین می‌اندازد و میخ دیگری را با ذوق می‌کوبد. زمزمه کنان، طوری که به سختی می‌توانم بشنوم می‌گوید:
- شما مردم همتون لنگه‌ی هم هستین.
سپس کمی صدایش را بالا می‌برد:
- اصلا متوجه شدی که بیشتر بچه‌ها به چیزی که لیاقتشو دارن نمی‌رسن؟ مادر لاجونا تو کارخونه‌ی گوست ساعتی 3.35 دلار برای طی زدن زمین و تمیز کردن دستشویی‌ها می‌گیره. اینن پول حتی برای خورد و خوراک و سقف بالای سرشونم کافی نیست. فکر کردی لاجونا از سر دلسیری تو رستوران کار می‌کنه؟ اون مجبوره به مامانش کمک کنه تا پول اجاره رو بده. پدر همه‌ی بچه‌ها مدت زیادیه که اونا رو ول کردن و رفتن. این دور و برا بچه‎های زیادی تو این وضع هستن. بچه‌های سیاه‌پو*ست یا سفیدپوستی که به سختی بزرگ می‌شن و بعدشم اوضاع رو برای خودشون سخت‌تر می‌کنن. دخترها که دنبال جبران کمبودهاشون هستن، تو سن پایین باردار می‌شن و بعدشم رها می‌شن و مجبور می‌شن بجه‌هاشونو به تنهایی بزرگ کنن. مطمئنم اونجایی که تو ازش میای اوضاع اینطور نیست. ولی خب حال و روز بچه‌های اینجا اکثرا همینه.
صورتم برافروخته و معده‌ام زیر و رو می‌شود.
- تو هیج خبر نداری من از چجورجایی اومدم. بیشتر از اونچیزی که فکرشو کنی میفهمم که این بچه‌ها با چیا دست‌وپنجه نرم می‌کنن.
اما به محض این که این کلمات از دهانم خارح می‌شوند متوجه می‌شوم که یاد مادرم افتاده‌ام. از انکه این را حتی به خودم اعتراف کنم متنفرم. چرا که این کار باعث بیدار شدن درد کهنه‌ای در من می‌شود و یاداور رنجشی است که ده سال دوری برای من به همراه داشته. واقعیت این است که مادر من به خاطر گذشته‌ی خودش بود که من را اینگونه بزرگ کرد. چرا که او هم در خانواده‌ای بزرگ شده بود که شبیه خیلی از خانواده های اینجا بود. بدون هیچ پولی برای تحصیل، هیچ چشم‌اندازی از آینده و بدون هیچ تشویقی. همراه با نادیده گرفته شدن و بی‌احترامی . با وجود والدین معتاد و بدون حتی یک وسیله‌ی نقلیه‌ی مورد قبول برای جابجا شدن. یک روز او یک آگهی برای استخدام مهماندار در آژانس هواپیمایی دید. او چند بار سبک زندگی مهماندارها را از تلویزیون دیده‌بود و فکر می‌کرد که آن مدل زندگی، سرگرم کننده‌است. پس کوله پشتی‌اش را بست و از یک شهر صنعتی بی‌روح در تپه‌های ویرجینیا به نورفولک رفت و آن شغل را گرفت.
دنیایی که او من را در آن بزرگ کرد، چندین سال نوری با دنیایی که خود او ‌شناخت فاصله دارد. تمام مشکلات بین ما، زخم‌ها و این غبار غم‌آلودی که هر بار از نگاه کردن به آن اجتناب می‌کنم، چشمان من را کور کرده و مانع از این شده که بیست و هفت سال به این حقیقت پی ببرم. حالا دیگر نمی‌توانم از این حقیقت سرباز زنم.
مادرم سرنوشت خودش و سرنوشت من را تغییر داد.
عمه سارگ نگاهی به من کرده و می‌گوید:
- فقط از چیرایی که گفتی حدس زدم.
از دهانم در می‌رود:
- آره خب ما یه کم با هم گپ زدیم خب که چی؟ حتما همه چیز رودر مورد من می‌دونی.
به لبه‌ی سقف می‌خزم. کارم اینجا تمام شده. او را با نگرش مزخرف و قضاوت‌های بی‌اساسش تنها می‌گذارم و اجازه می‌دهم هر فکری که می‌خواهد بکند.
می‌دانم که سرنوشت انسان‌ها تغییرپذیر است. من خود این را دیده‌ام. صدای چکش بعد از من طنین‌انداز می‌شود. یکی از پاهایم را آویزان می‌کنم تا نردبان را آزمایش کنم ئ آهسته با طرف چمن‌های خیس پایین می‌آیم. درب ورودی را باز کرده و پایم را در چکمه‌هایم فرو می‌کنم. سپس دوربین دو چشمی و تخته‌ی گیره‌دارم را برداشته و از حیاط عبور می‌کنم.
رو به سقف فریاد می‌زنم:
- در خونه رو باز کردم اگه لازم بود میتونی بری تو. موقع رفتن قفلش کن.
به هر دلیلی که هست، او دست نگه داشته تا خروج من را ببیند. صدای افتادن یک میخ از میان زانوانش به گوش می‌رسد.
- حالا با اونا کجا می‌ری؟
و طوری که انگار نه انگار با هم بحثمان شده، به دوربین و تخته‌ی من اشاره می‌کند.
- می‌رم پرنده‌ها رو نگاه کنم
تکانی به خودم می‌دهم و شروع به راه رفتن می‌کنم.
- مواظب مارهای سمی باش. اون پشت قلمروی اوناست.
ته دلم خالی‌میشود اما تسلیم ترس نمی‌شوم. من از مار نمی‌ترسم. به علاوه من چند بار پشت گاوسوود گروو رفته و هیچ ماری ندیده‌ام.
با این وجود، داستان‌هایی که در مدرسه شنیده‌ام در سرم می‌چرخند. داستان‌ حفره‌های شناور در زمین‌هاای آبیاری شده‌ی برنج... و مارها. در حالی که قدم می‌زنم، شعر کوتاهی را زمزمه می‌کنم. یکی از بچه‌های شهری آن را روی کاغذ امتحانی به جای جواب سوال درباره‌ی مهم‌ترین درسی که از مطالعه‌ی مزرعه‌ی حیوانات گرفته ، نوشته بود.{ سخن مترجم: یدونه کتاب ترند خوندی زخم کردی بچه‌های مردمو زن😊} او نوشته بود:
چطوری ببینیم مار سمیه یا بی ضرر؟ زرد و قرمز بود، این یعنی خطر....
این جزعیات هیج کجای مطالعات ما نبود اما این اطلاعات حالا خیلی به کارم می‌آید. چون هر اتفاقی که بیافتد، من و دوربین دو چشمی‌ام باید امروز به گاوسوود گروو برویم. حالا می‌توانم حتی از پشت پنجره هم عناوین کتاب‌های بلااستفاده‌ای ردیف ردیف روی هم قرار گرفته‌اند را ببینم.
دوربین مربی ورزش و آقای تخته و من، قرار است یک لیست خرید بنویسیم.

پایان فصل هشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
فصل نهم

هانی گوست-لوسیانا سال 1875
به شب خیره می‌شوم، به آب عمیق رودخانه زیر نور مهتاب می‌نگرم. زرد و سفید است. تیره و روشن. وانمود می‌کنم که در امنیت کامل به خانه باز خواهم گشت اما حقیقت این است که این رودخانه من را به هر ساعت بیشتر از قبل به دردسر عمیقی فرو می‌برد. باید به مخفیگاهم برگردم و آنجا بخوابم اما در حالی که به ریل‌ها نگاه می‌کنم به یاد آخرین باری می‌افتم که دست بسته داخل یک قایق بودم. آن قایق مال آقای گوست بود که یک گله از ما را برای فرار از یانکی‌ها همراه جپ لاچ به داخل آن فرستاد. درحالی که به یکدیگر زنجیر شده‌ بودیم. نیمی از ما نمی‌توانستند شنا کنند و همه‌ی ما می‌دانستیم که اگر آن قایق به یک صخره برخورد کند و غرق شود، چه اتفافی می‌افتد.
مادرم گریه کنان می‌گفت، لطفا زنجیرها رو از بچه ها باز کنید . توروخدا بچه ها رو باز کنید.
حالا احساس می‌کنم که او به من نزدیک است. از او می‌خواهم که به من قدرت دهد. و به من کمک کند که بفهمم آیا کاری که موقع دیدن آن جعبه‌های بزرگ که صدای ناله ازداخل آنها می‌آمد کردم، کار درستی بود؟
گروهی از مردان در ن*زد*یک*ی من با آخرین جعبه‌ها کلنجار می‌رفتند. دو دسته قاطر سرکش لگد زنان و جیغ کشان بارهای باقیمانده را به دوش می‌کشن.
تعداد مردها فقط سه تاست.
همراه چهار قاطر.
از جعبه‌ی خالی‌ام خارج می‌شوم، گردنبند لاوینیا را در دست می‌فشارم، و می‌دوم تا خودم را به آخرین قاطر برسانم. با قاطر وارد کشتی می‌شوم و همانجا می‌مانم. خودم را میان دو پشته پنبه که از دومرد بلندترند، پنهان می‌کنم. و دعا می‌کنم همان جا وسط آن دو زنده زنده دفن نشوم.
تا اینجای کار که زنده مانده‌ام.
- مامان...
صدای زمزمه‌ی خودم را می‌شنوم.
- هیس!
یک نفر مچ دستم را می‌گیرد و من را محکم کنار می‌کشد.
- ساکت باش. صدات دربیاد مارو میندازن تو رودخونه.
نام این پسر گاس مک کلاچی است و سعی دارد من را از لبه‌ی عرشه دور کند. گاس که بسته به موقعیت، دوزاده یا چهارده سال دارد، فقط یک پسربچه‌ی سفید پو*ست بندر نشین بود. او به قدری لاغر است که می‌تواند بین بارهای پنبه بلغزد و مانند من پنهان شود. جینیس استار بارگیری شده و مملو از مردم، نگهبانان و بار و قاطرهاست.این کشتی یک وسیله‌ی کهنه‌ی گریه‎دار و زهواردررفته است در حالی که موقع حرکت کمی در آب فرو می‌رود و با موانع و کف کم عمق رودخانه تماس پیدا می‌کند ، به آهستگی و دردناکی راه خود را به طرف بالای رودخانه پیش می‌گیرد. قایق‌های سریع تر از کنار ما سبقت می‌گیرند و بوق زنان از ما رد می‌شوند.
مردمی که این کشتی حمل می‌کند، از آن دسته مردمی هستند که به زور پول مسافرت با کشتی را جور کرده‌اند. شب‌ها مسافران با گاوها و اجناس و اسب‌ها، در فضای باز می‌خوابند. ذغال و خاکستر از دودکش قایق‌هایی که از ما عبور می‌کنند بیرون می‌ریزد و ما فقط دعا می‌کنیم که پنبه ها نسوزند.
تنها چند کابین مسافر روی دیگ بخار در عرشه وجود دارد که مردمی که پول آن را بدهند، میتوانند آنجا بمانند. لاوینیا و جونیو جین البته اگر هنوز زنده‌باشند، باید آنجا باشند. اما دردسر اصلی این است که هیچ راهی وجود ندارد که مطمئن شوم آنها آنجا هستند. در طی روز می‌توانستم خودم را جای خدمه‎ی کشتی جا بزنم اما حتی این کار هم من را به کابین مسافران نمی‌رساند.
مشکل گاس دقیقا برعکس است. از آنجایی که سفید پو*ست است نمی‌تواند خودش را جای خدمه جا بزند و بلیطی ندارد که در صورت نیاز به کسی نشان بدهد.او شب‌ها در کشتی پرسه می‌زند. این پسر دزد است و دزدی گناه است اما در این موقعیت تنها کسی که می‎تواند کمی در اینجا به من کمک کند اوست. ما با هم دوست نیستیم. و به همین خاطر مجبور شرم یکی از سکه‌های لاوینیا را به او بدهم تا پناهگاه خود میان بار پنبه را با من شریک شود. به هر حال ما به هم کمک می‌کنیم. هردوی ما می‌دانیم که اگر اینحا ما را به جرم دزدی بگیرند، ما را در رودخانه پرت می‌کنند و با کشتی لهمان می‌کنند. گاس قبلا شاهد این اتفاق بوده‌است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا