هرکجا که هستی، نگاهت را به سویم برگردان. غرق شدن در چشمانِ تو، ل*ذت بخشترین مرگ دنیاست؛ این تن نیز ابدیترین داوطلبِ ابدی غرق شدن است. نگاهت را به من بسپار؛ چشمانِ نالانم، خواستارِ دیدن خویش از دریچهء چشمانِ توست! چشمانت را نبند؛ مبادا کور شوم، مبادا کور شوم!
دردهایمان را چهکسی تسکین خواهد داد؟! همانهایی زخم بر جانمان زدند، یا آنهایی که نمک بر روی زخم پاشیدند. دردهایمان را چهکسی خواهد دید؟! آدمهایی که چشم روی احساساتمان بستند، یا کسانی که درد را تا مغز استخوانمان جلو بردند. مارا که خواهد دید؟! اصلا مگر قرار است کسی ببیند؟! محکوم شدهایم به نادیده گرفته شدن؛ محکوم! الف. واودال
آخر که مردیم چه؛ با حسرت هایمان چه کنیم؟ حسرت دویدن زیر باران؛ خندهای بلند! حسرت بغضهایی که خفه کردیم وسنگ شدند در گلویمان. حسرت بازیهایی که از ترس سنمان نکردیم. حسرت همهء آن کودکانههایی که حرام شدند. خب؛ حالا که قرار است بمیریم، بیا بیحسرت بمیرم یا حداقل، کم حسرت بمیریم. دنیا ارزش این حسرتها را ندارد؛ چرا باید حسرتِ حسرتهایمان را بخوریم؟! بیا تا زندهایم، بدویم. جیغ بکشیم؛ بلند بخندیم! در پیادهرو حواسمان باشد روی خط راه نرویم؛ به وقتش گریه کنیم. بیا حسرت زندگی نخوریم!