خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • 🌱فراخوان جذب ناظر تایید ( همراه با آموزش ) کلیک کنید
  • تخفیف عیدانه ۶۰ درصدی چاپ کتاب در انتشارات تک رمان کلیک کنید

اشعار فریدون مشیری

  • نویسنده موضوع 'mobin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

M

'mobin

مهمان
انجمن رمان نویسی

بوی باران،بوی سبزه،بوی خاک
شاخه های شسته،باران خورده،پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس،ر*ق*ص باد
نغمه ی شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای م**س.ت
نرمک نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک-که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبربز از ش*ر..اب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گر چه در این روزگار
جامه ی رنگین نمی پوشی به ناز
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می،که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی در نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد،آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

M

'mobin

مهمان

انجمن رمان نویسی
بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه ی جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتی بر ل**ب آن جوی نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتی :
از اين عشق حذر كن!
لحظه ای چند بر اين آب نظر كن
آب ، آیینه ی عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم :‌
حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پيش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد
چون كبوتر ل**ب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رميدم، نه گسستم"
باز گفتم كه: تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
اشكی ازشاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگريخت!
اشک در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد،
يادم آيد كه از تو جوابی نشنيدم
پای در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نكنی ديگر از آن كوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم .

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
M

'mobin

مهمان
انجمن رمان نویسی

بر تن خورشيد می پيچد به ناز

چادر نيلوفری رنگ غروب

تک درختی خشک در پهنای دشت

تشنه می ماند در اين تنگ غروب



از كبود آسمان‌ها روشنی

می گريزد جانب آفاق دور

در افق، بر لاله ی سرخ شفق

می چكد از ابرها باران نور



می گشايد دود شب آ*غ*و*ش خويش

زندگی را تنگ می گيرد به بر

باد وحشی می دود در كوچه‌ها

تيرگی سر می كشد از بام و در



شهر می خوابد به لالای سكوت

اختران نجواكنان بر بام شب

نرم‌ نرمک باده ی مهتاب را

ماه می ريزد دورن جام شب



نيمه شب ابری به پنهای سپهر

ميی رسد از راه و می تازد به ماه

جغد می خندد به روی كاج پير

شاعری می ماند و شامی سياه



در دل تاريک اين شب‌های سرد

ای اميد نا اميدی های من

برق چشمان تو همچون آفتاب

می درخشد بر رخ فردای من.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
M

'mobin

مهمان
انجمن رمان نویسی

کاش می دیدم چیست

آنچه از عمق تو تا عمق وجودم جاری است

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را می تابانی

بال مژگان بلندت را می خوابانی

آه وقتی که تو چشمانت

آن جام لبالب از جان دارو را

سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق از دلم می گذرد

روح گلرنگ ش*ر..اب در تنم می گردد

دست ویران گر شوق

پر پرم می کند ای غنچه رنگین پر پر

من ، در آن لحظه كه چشم تو به من می نگرد

برگ خشكيده ی ايمان را در پنجه ی باد،

ر*ق*ص شيطانی خواهش را در آتش سبز،

نور پنهانی بخشش را ،در چشمه ی مهر

اهتزاز ابديت را می بينم

بيش از اين ، سوی نگاهت ، نتوانم نگريست

اهتزاز ابديت را يارای تماشايم نيست

كاش می گفتی:

چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
M

'mobin

مهمان
انجمن رمان نویسی


ریشه در خاک





تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشک من تو را بدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده است.

دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.

غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.

تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالی های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

تو را هنگامه شوم شغالان

بانگ بی تعطیل زاغان

در ستوه آورد.

تو با پیشانی پاک نجیب خویش

که از آن سوی گندمزار

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری

که روزی چشمه جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست

خواهی رفت.

و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!

امید روشنایی گر چه در این تیره گیها نیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم

و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت .

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
M

'mobin

مهمان
انجمن رمان نویسی

گرگ


گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک

وآنکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست

وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب ؟



 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
M

'mobin

مهمان

انجمن رمان نویسی

چرا از مرگ می ترسید؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟

چرا آ*غ*و*ش گرم مرگ را افسانه می دانید؟

مپندارید بوم نا امیدی باز

به بام خاطر من می کند پرواز

مپندارید جا جانماز اندوه لبریز است

مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است

بهشت جاودان آن جاست

جهان آنجا و جان آن جاست

نه فریادی،نه آهنگی ،نه آوایی

نه دیروزی،نه امروزی،نه فردایی !

جهان آرام و جان آرام

زمان در خواب بی فرجام

خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست

در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو،زور در بازوست

جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید

که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند

همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید

چرا آ*غ*و*ش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟

چرا از مرگ می ترسید ؟

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
M

'mobin

مهمان
انجمن رمان نویسی


ای دل،اینجا دگر جای ما نیست
با غم ما کسی اشنا نیست.
ای بلاکش،چه جویی چه خواهی؟
در دیاری که رسم وفا نیست،
مهربانی ندارد خریدار،
عشق و حسن و هنر را بها نیست
هرچه بینی فریب است و نیرنگ
روی دل ها به سوی خدا نیست

این منم بی نصیب از جوانی
این منم کشته ی مهربانی
رانده از درگه مهربانان
خسته از تیغ یاران جانی
این منم تشنه ی باده ی مرگ
این منم سیر از زندگی
این دل و این همه رنج و اندوه
این من و این غم جاودانی

ای خدا،یار من باوفا بود
با غم اشنا،اشنا بود
ایت رحمت اسمان ها
مظهر عشق و لطف و صفا بود
از رخش پرتو مهر می تافت
در نگاهش جمال خدا بود
غنچه ی حسن او جلوه ها داشت
بلبل طبع من خوش نوا بود

دیگر آن نازنین در برم نیست
سایه ی مهر او بر سرم نیست
عشق و حسن و هنر را چه حاصل
این گنه بس که سیم و زرم نیست
نیک داند که بی او به جز مرگ
بی گمان چاره ی دیگرم نیست
آن همه ارزو رفت بر باد؟
ای خدا، ای خدا، باورم نیست

ای دل خسته، با درد خو کن
اشک غم را نهان در گلو کن
غنچه ی آرزوی تو پژمرد
بعد از این مرگ را آرزو کن
سر به دریای حیرت فرو بر
گوهر عشق را جستجو کن،
گرچه ان گل تو را برد از یاد
هر نفس یاد او،یاد او کن
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
M

'mobin

مهمان
انجمن رمان نویسی

به تو مي انديشم

همه می پرسند: چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت،
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ، نه به این آبی آرام بلند،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
نه به این آتش سوزنده که لغزید به جام،
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر،
ر*ق*ص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در س*ی*نه کوه،
صحبت چلچله ها را با صبح،
نبض پاینده هستی را در گندم زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،
همه را می شنوم،
می بینم،
من به این جمله نمی اندیشم!
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت، همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را، تنها تو بدان!
تو بیا، تو بمان با من، تنها تو بمان!
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب!
من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند!
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر، تو ببند!
تو بخواه، پاسخ چلچله ها را، تو بگو!
قصه ابر هوا را تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش!
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست،
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
M

'mobin

مهمان
انجمن رمان نویسی

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمیکنم!
افسوس به دوروزه هستی نمیخورم
زاری بر این سراچه ماتم نمیکنم...
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا!
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز !
ای سرنوشت،هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ زبندم رها کند
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا