خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

داستان های کوتاه!

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 217
  • بازدیدها 8K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
داستان واقعی سزای نیکی

حدود 10سال پیش دخترم که سنی نداشت و از خوشکلی در طایفه بی نظیر بود ودرکلاس درس رتبه اول بود ودر همه چیز از همه سبقت میگرفت گل سرسبد خانواده و طایفه پدری و مادری بود
از نظر اخلاق و رفتار بی نظیر بود و زبرو زرنگ و خواستگار زیاد داشت دیگه خسته شده بودم .
شوهرم اخلاقی داشت که می گفت دختر نباید دانشگاه بره و همین که به سن رشد رسید باید شوهر کنه چون ترس از دانشگاه و تنهایی در شهرهای غریب داشت
از خرج و مخارج نمی ترسید الحمدالله وضع مالی خوبی داشت و خرج برادر و مادر و خواهرش روی دوشش بود و یکی یکی آنهارا خونه بخت می فرستاد و همیشه در فکر خانواده بود .
خواهر شوهرم سه تا فرزند داشت، قد من و هرکدام دو تا دختر و یک پسر داریم . خواهر شوهرم هر وقت مشکلی داشت اولین کسی که به دادش میرسید من و شوهرم بودیم یادم میاد چند سال پیش که مریض شده بود و می گفتن سر و جادو و جن زده شده و تا یکسال جیغ و داد میزد و لباسهای خودش رو پاره میکرد اینقدر درفکرش بودم که من و شوهرم خواب و خوراک نداشتیم و هر دکتر میبردیم، خوب نمی شد تا اینکه آدرس دعا نویس پیدا کردم وبا شوهرم او را بردیم و خوبش کردیم و شد مثل روز اول و روبرا شد.
تا اینکه مشکل دیگری به سراغش اومد. خونش رهن بانک بود و سند به نام پدر زن برادر شوهرش بود خواستن خونه رو ازش بگیرند چون برادر شوهرش زنش رو طلاق داده بود ومهریش اجرا گذاشته بود.
شوهرم شب و روز گریه میکرد و ازخواب و خوراک افتاده بود و التماس برادر شوهر خواهر شوهرم میکرد که اگر خونه خواهرش رابگیرند بدبخت میشه، اینکار نکنید.
خلاصه اونها هم به خاطر شوهرم خونه رو پس دادند وخواهر شوهرم خوشحال شد و پولی که بانک ازشون میخواست ما دادیم و خونش از رهن بانک بیرون اورد و خوشحال شدن وهر اتفاقی که درزندگی خواهر شوهرم می افتاد اولین کسی که به یاریش میرفت من بودم وشوهرم .
برای دخترم خواستگاری اومده بود، به شوهرم گفتم برو تحقیق کن تا اگر خوبه کارو انجام بدیم ولی نمی دانستم که آدمهایی که اینقدر خوبی درحقشون بکنیم بد میشند، برادر شوهرِ خواهرشوهرم گفت برو به برادر زنت بگو دخترت به این شخص نده که عرق خور و عصبی است.
خواهرشوهرم و شوهرش میگن بابا ول کن، به ما چه، بگذار بهش بده، برادر شوهرش ناراحت میشه، میگه مگر همین برادر زنت نبود؟ که خونه ات را از رهن بانک در اورد، مگر همین برادر زنت نبود که زنتو نجات داد؟ مگر این نبود که دخترت و پسرت را از مرگ تصادف نجات داد؟ مگر این نبود خرج و مخارج زندگیت فراهم میکرد؟ حالا جواب خوبیش بدی میدید؟
من خودم میرم بهش میگم که با هم دعوا می کند و نمیزاره بیاد بگه.

الان دخترم بعداز 10سال طلاق گرفته و با دوتا بچه و باتمام اعضای بدنش که استخون بدنش شکسته و حتی رگ دستشم قطع شد و به اتاق عمل رفت و خلاصه اینکه آیا این حق دخترم بود، به چه جرمی و گـ ـناه نکرده ای؟
آیا آدمها اینقدر باید پست باشند وجواب خوبی رو بدی ب*دن فقط التماس دعا.
اهای عمه ها خوب باشید وبچه های برادرتون را بچه های خودتون بدونید .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
داستان ضرب المثل بچه خمیره، خدا کریمه

هرگاه بخواهند بزرگی و مهربانی خداوند متعال را وصف كنند،این مثل را می آورند.
تاجری بودعقیم. هرچه زن می گرفت بچه اش نمی شد و زنها را روی اصل نزاییدن با زور طلاق می داد. بعد از اینكه چند زن گرفت و طلاق داد، دختری را عقد كرد. این دختر مادری داشت آتشپاره و خیلی زرنگ. دختر كه به خانه تاجر رفت یك هفته بعد از آن مادرش قدری خمیر درست كرد و روی شكم دخترش گذاشت و رویش پو*ست كشید و به دختر گفت:« هروقت كه تاجر به خانه آمد به او بگو من بچه دار هستم.» دختر گفت:« مادرجان، من كه بچه ندارم. تو قدری خمیر روی شكم من گذاشته ای. من چطور بگویم بچه دارم؟»
مادرگفت:« نترس بچه خمیره، خدا كریمه» و هر طوری بود دختر را متقاعد كرد.

تاجر كه شب به خانه آمد، عیالش با شرم و حیا و با حالتی ترسان گفت:« تاجر باشی سلامت باشد،‌ من بچه دارم.» تاجر از این خبر خیلی شاد شد. مادر دختر هم در هر پانزده روز مقداری به خمیر اضافه می كرد و روی آن را با پو*ست دایره می پوشاند. به این ترتیب نه ماه و نه روز تمام شد و وقت فارغ شدن دختر رسید. مادر آمد پیش دخترش ماند و به تاجر گفت:« در خانواده ما رسم است بچه را خودمان می گیریم و ماما نمی آوریم تا حمام ده روز بچه را به پدرش نشان نمی دهیم.» تاجر قبول كرد. مادر دختر را خواباند وخمیر را از شكم اوباز كرد و به شكل بچه درست كرد و پهلوی دخترخواباند. دختر مرتب گریه می كرد و می گفت: بعد از تمام شدن این ده روز به تاجر چه خواهیم گفت؟»

مادرش او را دلداری می داد و می گفت:
« غصه نخور، بچه خمیره، خدا كریمه.» تا ده روز تمام شد. مادر دخترش را با بچه برداشت برد حمام. جلوی در حمام سگی آمد خمیر را در د*ه*ان گرفت و فرار كرد. در همان لحظه مادر هم سر رسید. دید كه بچه خمیر را سگ می برد. داد و فریاد راه انداخت و از مردم استمداد طلبید و گفت:« نگذارید سگ بچه دخترم را ببرد.» مردم ریختند دیدند سگ بچه ای گریان را می برد.

سگ را گیر آوردند و بچه را از سگ گرفتند و به مادرش دادند. و دختر هم دید پستانهایش شیر آمده. مادر دختر گفت: « دخترم ،هی به تو می گفتم غصه نخور بچه خمیره، خدا كریمه و تو باور نمی كردی.» مادر دختر بچه را در حمام شستشو دادند و به خانه تاجر كه انتظار آمدن آنها را می كشید، بردند. تا رسیدند بچه را بغلش دادند و تاجر هم خیلی شاد و مسرور شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم …
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج ۴۰ درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود …
و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغـ*ـوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم …
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم …!
خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:
رنگین کمانی به ازای هر طوفان ،
لبخندی به ازای هر اشک ،
دوستی فداکار به ازای هر مشکل ،
نغمه ای شیرین به ازای هر آه ،
و اجابتی نزدیک برای هر دعا .
جمله نهایی : عیب کار اینجاست که من ” آنچه هستم ” را با ” آنچه باید باشم ” اشتباه می کنم ، خیال میکنم آنچه باید باشم هستم، در حالیکه آنچه هستم نباید باشم . /
زنده یاد احمد شاملو
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
انشای یک دانش آموز، در مورد "پول حلال"

نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی.
آقاتقی یک ماست‌بندی دارد.او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد تا آبی که در شیرها می‌ریزد، حلال باشد. آقا تقی می‌گوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد .

دایی من هم کارمند یک شرکت است. او می‌گوید: تا مطمئن نشوم که اربـاب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمی‌گیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد.
دایی‌ام می‌گوید: من اربـاب رجوع را مجبور می‌کنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه می‌گیرم! داییم می‌گوید : تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمی‌کند.
پول حرام بی‌برکت است.

ولی پدرم یک کارگر است و من فکر می‌کنم پولش حرام است؛ چون هیچ‌وقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم می‌آورد. تازه یارانه‌ها را خرج می‌کند و پول آب و برق و گ*از را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب میخواستم به پدرم بگویم:

کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی!!!!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
بوقش را زدند

مراد از عبارت بالا كه غالباً از باب طنز و تعریض و كنایه گفته می شود این است كه فلانی روی در نقاب كشید و از دار دنیا رفت .
آورده اند كه ...
در قرون و اعصار گذشته كه وسایل و امكانات عصر حاضر فراهم نبود بوق در غالب امور و شئون اجتماعی مورد كمال ضرورت و احتیاج بوده از آن تقریباً در همه جا استفاده می كرده اند . فی المثل وسیله ارتباطی و مراصلاتی بوده ، یعنی در شاهراههای ایران ، هر چند كیلومتر به چند كیلومتر بوق زنها و شیپورچی ها ، اخبار و اطلاعات مهم و فوری را به صورت رمز به طرف مقابل اطلاع می دادند و آن هم به دیگری می گفت تا در ظرف چند ساعت آن خبر به مقصد می رسید .

در جمع آوری سپاهیان و تشویق و تحریض آنان به حمله و تعـ*رض به كار می رفت تا خوف و هراس در قلوب آنان راه نیابد و شجاعانه بر دشمن بتازند .

در جشنها و عروسیها به همراه ساز و دهل و كرنا به صدا می آمد و بر رونق و نشاط جشن می افزود .

آسیابانها به وسیله بوق و آهنگ مخصوصی آمادگی آسیا را به روستائیان و كشاورزان اعلام می داشتند تا گندمهای خودشان را به سر آسیا ببرند و آرد كنند .

بالاخره بوق درباره مردگان و اموات نیز به كار می رفت .
توضیح آنكه اگر مرد یا زن بیماری به هنگام شب از دار دنیا می رفت ، با آهنگ مخصوصی كه می توان آن را به آهنگ عزا تعبیر كرد بوق می زدند تا سكنه آن آبادی آگاه شوند و صبحگاهان در تشییع جنازه متوفی شركت كنند ، دیر زمانی پس از انجام این مراسم اگر احیاناً افراد بی خبر از جریان مرگ آن شخص می پرسیدند مخاطب از باب طنز یا كنایه جواب می داد ، بوقش را زدند ، یعنی از این دنیا رفت و روی در نقاب خاك كشید .

این عبارت رفته رفته بصورت ضرب المثل درآمد و اكنون نه تنها در مورد اموات و مردگان به كار می رود ، بلكه درباره افرادی كه از مشاغل حساس بركنار شده باشند نیز ، مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد . فی المثل می گویند فلانی بوقش را زدند یعنی دیگر كاره ای نیست و از گردونه خارج شده است .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
داستان حاجی حاجی مکه

عبارت مثلی بالا که مصطلح میان عارف و عامی است در مواردی به کار می رود که دوست و آشنایی پس از دیرزمان به ملاقات و دیدار آمده و اصولاً همین رویه را تعقیب کند و دیردیربه سراغ دوستان و بستگان آید . یا کسی وامی را که گرفته مسترد نکند ، و یا بالاخره کسانی که مالی را به رعایت گیرند و باز نگردانند و... در این گونه موارد اصطلاحاً و از باب تمثیل و کنایه گفته می شود حاجی حاجی مکه و یا به عبارت دیگر می گویند حاجی حاجی را به مکه ببیند که البته صورت اولیه به علت روانی و سهولت و ایجاز کلام بیشتر مورد استفاده قرار دارد .
به طوری که می دانیم کلمه حج از لحاظ ریشه لغوی به معنی :« آهنگ کردن به چیزی » است ولی در شریعت ، قصد به سوی بیت الحرام یعنی کعبه است با شرایط معلوم . یا به عبارت دیگر لفظ حج اطلاق شده است بر: قدوم به سوی مکه و زیارت مکه بدانسان که در شرع وارد است . حج بر چند قسم است که از همه معمول و مهمترحج تمتع و حج عمره است .
حج عمره جنبه استحباب دارد و آن را حج اصغر نیز می گویند که آن را چهارعمل است احرام ، طواف ، سعی بین صفا و مروه ، حلق .
حج تمتع عبادتی است که اقدام بدان در صورت وجود استطاعت مالی و صحت مزاج و امنیت ، واجب ، و هر شخص بالغ و عاقلی مکلف است در تمام عمر یک مرتبه آن را اتیان کند . حج تمتع از اعمال ذیل مرکب است :
1. احرام ؛ 2 . طواف خانه کعبه هفت مرتبه ؛ 3 . نماز طواف دو رکعت ؛ 4 . سعی بین صفا و مروه هفت مرتبه ؛ 5 . توقف درعرفات یک شب ؛ 6. توقف در مشعر یک شب ؛ 7 . توقف در منی ؛ 8 . قربانی در منی ؛ 9 . رمی جمرات در منی ؛ 10 . بازگشت به مکه معظمه و هفت مرتبه طواف خانه خدا و طواف نساء و خروج از لباس احرام و حاجی شدن .
بدیهی است زایران سفر مکه موظف اند قبل یا بعد از انجام مناسک حج ، به منظورادای احترام ، از مدینه منوره هم دیدار کرده مرقد مطهرحضرت خاتم المرسلین (ص) و قبرستان بقیع و سایر مشاهد متبرکه در آن منطقه را نیز زیارت کنند تا حج آنان کامل گردد نمانده باشد که زیارت نکرده و مراسمی را که در کتب ادعیه و مناسک مندرج است انجام نداده باشند .
به طوری که مسلمین قاطبتاً علم و اطلاع دارند علت العلل فلسفه حج که بر همه مسلم مومن مستطیع متمکن واجب و فرض لازم گردیده این است که با هم دیدار کنند ، به خلق و خوی یکدیگر آشنا شوند ، موانع و مشکلات موجود را در میان گذارند و به طور خلاصه در اتحاد و انسجام جامعه مسلمین سعی بلیغ مبذول دارند .
در عصر حاضر زایران ایرانی خانه خدا علی الاکثر با هواپیماهای سریع السیر به کشور عربستان سعودی رهسپار می شوند که طول زمان پرواز آنان در مدت رفتن و بازگشتن ، روی هم رفته بیش از چند ساعت طول نمی کشد به همین جهت حاجیان مناطق مختلفه ایران در طول مدت عمر خویش چند و بلکه چندمین بار می توانند به مکه و مدینه مشرف شوند و دیدار تازه کنند .

به علاوه ارتباطات بین المللی پست و تلگراف و تلفن و علم جدید اینترنت سرتاسری ایران نیز مانع از تداوم دوستی و آشنایی آنان نمی شود ، ولی در قرون قدیمه که ناگزیر بودند با اسب و قاطر و شتر و کجاوه از صحاری سوزان و بیابانهای بی آب و علف عبور کنند این مسافرتها بین چهار الی شش ماه طول می کشید تا اگر احیاناً از گردبادهای بنیان کن و دستبرد قاطعان طریق و حرارت سوزان و عطش جانکاه و بی آبی و جز اینها ، جان سالم به در می بردند به زیارت خانه خدا و مدینه النبی نایل آیند .
با توجه به علل و جهات گوناگون حجاج ایرانی که از گوشه و کنار ایران در مکه دیدار می کردند چون امکان دیدار و ملاقات در ایران برای آنان میسر نبود – زیرا هر کدام به دیار خویش می رفتند – لذا هنگامی که مراسم حج برگزار می شد و آهنگ بازگشت به وطن و زادگاه خود می کردند پس از تودیع و خداحافظی از باب طنز و طیبت و در لفافه تعریض و ظرافت ، و گاهی هم به جد و حقیقت به یکدیگر می گفتند حاجی حاجی مکه ، یعنی دیگر امکان دیدار و ملاقات به دست نمی آید مگر آنکه دست تقدیر و سرنوشت بار دیگر تدارک سفر حج کند و در مکه معظمه و مدینه منوره یکدیگر را ببینیم و خاطرات شیرین گذشته را تجدید نماییم .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
درسی که از یک سگ آموختم
سالها پيش مدتي را در جايي بيابان گونه بسربردم. عزيزي چهار ديواري خود را در آن بيابان در اختيار من قرار داد. يك محوطه بزرگ با يك سرپناه و يك سگ. سگ پير و قوي هيكلي كه براي بودن در آن محيط خلوت و ناامن دوست مناسبي به نظر مي رسيد. ما مدتي با هم بودم و من بخشي از غذاي خود را با او سهيم مي شدم و او مرا از دزدان شب محافظت مي كرد. تا روزي كه آن سگ بيمار شد.به دليل نامعلومي ب*دن او زخم بزرگي برداشت و هر روز عود كرد تا كرم برداشت. دامپزشك، درمان او را بي اثر دانست و گفت كه نگه داري او بسيار خطرناك است و بايد كشته شود. صاحب سگ نتوانست اين كار بكند. از من خواست كه او را از ملك بيرون كنم تا خود در بيابان بميرد. من او را بيرون كردم. ابتدا مقاومت مي كرد ولي وقتي ديد مصر هستم رفت و هيچ نشاني از خود باقي نگذاشت. هرگز او را نديدم. تا اينكه روزي برگشت از سوراخي مخفي وارد شده بود، اين راه اختصاصي او بود. بدون آن زخم وحشتناك. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمي هيچ اثري از آن زخم باقي نمانده بود. نميدانم چكار كرده بود و يا غذا از كجا تهيه كرده بود اما فهميده بود كه چرا بايد آنجارا ترك مي كرده و اكنون كه ديگر بيمار و خطرناك نبود بازگشته بود.
در آن نزديكي چهارديواري ديگري بود كه نگهباني داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ آن نگهبان را ملاقات كردم و او چيزي به من گفت كه تا عمق وجودم را لرزاند.
او گفت كه سگ در آن اوقاتي كه بيرون شده بود هر شب مي آمده پشت در و تا صبح نگهباني مي داده و صبح پيش از اينكه كسي متوجه حضورش بشود از آنجا مي
رفته. هرشب ...
من نتوانستم از سكوت آن بيابان چيزي بياموزم اما عشق و قدرشناسي آن سگ و بيكرانگي قلبش مرا در خود خورد كرد و فروريخت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
هدیه ی سال نو

با خود فکر کرد فردا روز عید خواهد بود و من برای خرید هدیه ی « جیم » فقط یک دلار و هشتاد و هفت سنت دارم.این نتیجه ی ماه ها پس انداز و صرفه جویی او بود.یک هدیه ی زیبا و تمام عیار و نادر.هدیه ای که لایق جیم باشد.
ناگهان از پشت پنجره به جلوی آینه آمد، چشمانش برقی زد و به فاصله ی بیست ثانیه رنگ از چهره اش پرید؛ به سرعت گیسوان بلندش را که تا زیر زانویش می رسید به جلوی سـ*ـینه اش ریخت.
«جیم» دو چیز داشت که خودش و «دلا» به آن دو می بالیدند.یکی ساعت جیبی طلایی بودکه از پدر بزرگش به پدرش و پس از او به جیم به ارث رسیده بود.دیگری گیسوان بلند دلا بود.گیسوان زیبای دلا چون آبشار طلایی رنگی می درخشید و تقریبا شبیه دامنی تا زیر زانویش را می پوشاند.آن ها را ماهرانه به روی سرش جمع کرد و پس از مکث کوتاهی در مقابل آینه دو قطره اشک از روی گونه هایش لغزید و به روی قالی فرسوده و قرمز رنگ افتاد.
بلوز کهنه ی قهوه ای اش را پوشید و به عجله از در خارج شد.
در مقابل آرایشگاه «مادام سوفیا» ایستاد؛ جمله ی " همه رقم موی مصنوعی موجود است " در روی شیشه ی ویترین مغازه توجهش را جلب کرد.از پلکان به سرعت بالا رفت و در حالی که مثل بید می لرزید ،‌خودش را جمع کرد و وارد سالن شد.با پیرزن فربه سفید مویی که سردی و خشکی از سرتاپایش می بارید، روبه رو گشت و گفت:
مادام موی مرا می خرید ؟ پیرزن جواب داد: آری کلاهت را بردار ببینم چه ریختی است دلا کلاهش را برداشت و از زیر آن آبشار طلایی رنگ سرازیر شد.
مادام سوفیا در حالی که چنگال حریص خود را در خرمن زلف دلا فرو بـرده بود و آن را با میـ*ـل زیر و رو می کرد، با خونسردی گفت: "بیست دلار" چشمان دلا از خوشحالی برقی زد.پس سراسیمه گفت: " حاضرم؛ عجله کنید."
دلا پس از دو ساعت جستجو، زنجیری از طلای سفید بسیار سنگین و ساده و البته در خور ساعت جیم را با چانه ی زیاد به بیست دلار خرید.
هنگامی که به خانه رسید؛ چراغ را روشن کرد و پس از گرم کردن انبر فر، به ترمیم غارتی که از سخاوت توام با عشق بر سرش آمده بود پرداخت و موهای خود را آراست.
دلا زنجیر به دست در گوشه ی میز نزدیک در ورودی نشست؛ ‌تا صدای پای او را در پایین پلکان شنید لحظه ای رنگ از چهره اش پرید و شروع به دعا کرد.
"خدایا کاری کن که از نظرش نیفتم و همچنان زیبا به نظر بیایم."
در باز شد و جیم وارد شد ایستاد و مثل مجسمه خشک شد.
دلا از پشت میز به سمت او رفت و فریاد کرد.« جیم عزیزم مرا این طوری نگاه نکن موهایم را برای خرید عیدی تو فروختم.تبریک بگو، نمی دانی چه عیدی قشنگی برایت گرفتم.»
جیم با زحمت زیاد پرسید: موهایت را زدی؟
دلا جواب داد: « آیا مرا مثل سابق دوست نداری ؟ عصبانی نشو؛ ممکن است موهای سرم به شماره در آیند ولی عشقم نسبت به تو از شمار اعداد خارج است !»
جیم ناگهان به هوش آمد؛ بسته ای را از جیب پالتو بیرون آورد و گفت:
دلای عزیزم بیخود درباره ی من اشتباه نکن ! هیچ یک از این چیز ها نمی تواند ذره ای از عشق و علاقه ی مرا نسبت به تو کم کند.بسته را باز کن.
دلا با پنجه های سفید به سرعت بسته را باز کرد و فریادی از خوشحالی برکشید؛ سپس ماتم گرفت و شیون به پا کرد.زیرا یک دسته شانه ای که مدت ها داشتن آن ها را آرزو کرده بود روی میز قرار داشت.شانه های گران بهایی که سالیان دراز فقط به دیدارشان دل خوش کرده بود و اکنون آن ها از آن او بودند ولی گیسوانی را که بایستی با آن زیور گران بها می آراست، از دست داده بود.
سپس با چشمانی پر اشک و لبخندی گفت:جیم، موهایم زود بلند می شوند.
ناگهان از جا پرید و دستش را مشتاقانه جلوی جیم گرفت و مشتش را باز کرد فلز گران بها از انعکاس آتش درون او می درخشید.
قشنگ نیست جیم ؟ برای یافتنش تمام شهر را زیر پا گذاشتم؛ ساعتت را بده ببینم بهش میاد یا نه ؟
جیم دیگر نمی توانست سر پا بایستد.خود را روی نیمکت انداخت و خنده سر داد و گفت:
دلای عزیزم، بیا عیدی هایمان را مدتی نگاه داریم.این ها به قدری زیبا هستند که بهتر است به این زودی ها مصرف شان نکنیم.من هم ساعتم را فروختم و با پول آن شانه ها را برای تو خریدم.

داستانی از ویلیام سیدنی پورتر(‏با اندکی دخل و تصرف )
پ.ن.
شما تا کنون چند بار از این فداکاری ها و سخاوت های توام با عشق برای کسی که با تمام وجود دوستش دارید انجام دادید ؟ آیا متوجه عمق ایثار شما شده است ؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
حكایت مهمانی این بابا شده حكایت مهمانی کلاغ و روباه

این مثل را به طنز درباره میزبانی می گویند كه در پذیرایی از مهمان قصور كند یا به فكر آسایش او نباشد و بی اعتنا به ذائقه و میل مهمان، خوردنی هایی موافق میل خود در سفره نهد یا آنچه در سفره است خود، بخورد.
داستان:
روزی روباهی کلاغی را به لانه خود دعوت كرد و از قبل، آشی پخت و آماده كرد. وقتی کلاغ به لانه روباه رفت. روباه پس از سلام و تعارف آش را روی تخته سنگی صاف ریخت و به کلاغ گفت: بفرمایید بخورید.« ‌کلاغ بیچاره هرچه نوك زد روی تخته سنگ چیزی نتوانست بخورد و منقارش به شدت درد گرفت و گرسنه ماند.
اما روباه زبانش را مالید روی تخته سنگ و همه آش را خورد. بعد از تمام شدن غذا روباه رو كرد به کلاغ بیچاره و گفت:« ای رفیق شفیق! حالا بیا تا راه رفتن را به تو یاد بدهم.» و دُم کلاغ بیچاره را به دُم خود بست و بنای دویدن را گذاشت. آنقدر کلاغ را توی كوه و صحرا كشید تا از حال رفت و بعد او را از دُم خود باز كرد. پس از چند دقیقه ای كه کلاغ جان گرفت از روباه تشكر كرد و گفت: «‌ای رفیق! حلا دیگر نوبت توست كه به لانه من بیایی.»‌ و خداحافظی كرد و رفت.
روز مقرر روباه درست سر وقت به لانه کلاغ رفت. کلاغ آشی را كه درست كرده بود توی بوته خار ریخت و به روباه گفت: « بفرمایید.» روباه كه نمی دانست کلاغ چه آشی برایش پخته با حرص و میـ*ـل زبانش را كشید روی بوته خار تا آش بخورد؛ كه چشمت روز بد را نبیند. خار تیغ به زبان روباه رفت و خون جاری شد و ولی در عوض کلاغ هی نوك زد به بوته و هر چه آش بود خورد.
بعد رو كرد به روباه گفت: «‌ خُب، این از خوراك. حال بیا تا پرواز یادت بدهم.»‌ روباه را روی بال خود سوار كرد و به آسمان پرواز كرد. قدری كه رفت به روباه گفت: « ‌زمین را چقدر می بینی؟»‌ روباه گفت:« به قدر یك هنداونه.» باز رفت بالاتر و پرسید:« زمین را چقدرمی بینی؟»‌ روباه جواب داد:«‌دیگر نمی بینم.» کلاغ موقع را مناسب دانست و بال خود را كج كرد و روباه را از آن بالا انداخت زمین و نیست و نابود كرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
شیخی وارد روستایی شد و ادعا کرد طی الارض میکند و از آینده خبر دارد.
مردمان زیادی دور وی جمع شدند و وی را بسی عزیز و گرامی داشتند و به وی منزلی دادند تا در آن سکنی گزیند.
زن باهوشی از اهالی روستا شیخ را به همراه کد خدا و برخی اهالی روستا برای ناهار به منزلش دعوت کرد.
زن خانه برای میهمانان سینی برنج کشید و روی برنج تکه ای مرغ گذاشت.
برای سینی شیخ نیز برنجی کشیده بود که رویش مرغی دیده نمیشد.
شیخ بعد مکثی با تعجب پرسید : چرا برای سینی غذای من مرغی نگذاشته ای؟
زن پاسخ داد : چگونه است که حضرت شیخ طی الارض میکند و از آینده و..خبر دارد ولی از مرغی که زیر برنج در سینی وی گذاشته ام خبر ندارد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا