با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
به نام خدا
عنوان: گیرنده شاهرگ
نویسنده: آیلی فام
ناظر: حوراء
ژانر: عاشقانه، معمایی
خلاصه:
باشگاه سوارکاری مهاجر، پناهگاهی برای فراموش کردن دردهای گذشته است، اما با ورود پرستو، دامپزشک جوان، همهچیز تغییر میکند. میان درمان زخمهای اسبها و جراحات قلبها، گذشتهای پر از سایهها دوباره زنده میشود. نام نیلوفر، 'شاهرگ' زندگی مهاجر، در هر گوشهی این ماجرا طنینانداز است؛ نامی که پیونددهنده رازهایی عمیق و حقیقتهایی فراموششده است. آیا این دو غریبهی آشنا میتوانند مسیر خود را به سوی حقیقت و آرامش بیابند، یا سایه گذشته هردوی آنها را در برخواهد گرفت؟
به نام خدا
عنوان: گیرنده شاهرگ
نویسنده: آیلی فام
ژانر: عاشقانه، معمایی
خلاصه:
باشگاه سوارکاری مهاجر، پناهگاهی برای فراموش کردن دردهای گذشته است، اما با ورود پرستو، دامپزشک جوان، همهچیز تغییر میکند. میان درمان زخمهای اسبها و جراحات قلبها، گذشتهای پر از سایهها دوباره زنده میشود. نام نیلوفر، 'شاهرگ' زندگی مهاجر، در هر گوشهی این ماجرا طنینانداز است؛ نامی که پیونددهنده رازهایی عمیق و حقیقتهایی فراموششده است. آیا این دو غریبهی آشنا میتوانند مسیر خود را به سوی حقیقت و آرامش بیابند، یا سایه گذشته هردوی آنها را در برخواهد گرفت؟
مقدمه:
گاهی گذشته، مانند سایهای دراز، همراه ما قدم برمیدارد؛ سایهای که نه میتوان از آن گریخت، نه آن را در آ*غ*و*ش گرفت. مهاجر، مردی که روزگاری شاهرگ زندگیاش در دستان عشقش میتپید، حالا در میان خاطرات تاریک و زخمهای کهنهاش زندگی میکند. اما با ورود پرستو، دامپزشکی با چشمانی که انگار داستانی ناتمام را زمزمه میکنند، مرز بین حال و گذشته کمرنگ میشود. در این بازی سرنوشت، چه حقیقتی در قلب سکوت نهفته است؟ و چه رازی در نبض پرستو و بازتاب نگاه نیلوفر جریان دارد؟
فلشبک، پاییز ۱۳۹۶:
- خودشه؟!
دست و پام میلرزید. این خ*را*بشده زیادی سرد بود. نگاهش کردم هیچی از صورتش معلوم نبود؛ ولی موهای پرکلاغیاش همون بود! سرم گیج رفت و نگاهم چرخید. هیچی از صورتش معلوم نبود، ولی انگشتهای سفید و کشیدهاش همون بود. دندونهام با شدت بیشتری بهم خورد. لرزون جلو رفتم. هنوز مطمئن نبودم. تار میدیدم، اما دیدم! جفت خال روی قفسه س*ی*نهاش رو دیدم. پاهام خالی کرد و نفهمیدم کی با از پشت ب*غ*ل کردنم از سقوطم جلوگیری کرد.
***
زمان حال، اسفند ۱۴۰۳:
نفس عمیقی کشیدم و از اسنپ پیاده شدم. لوکیشن رو دوباره نگاه کردم. اشتباه نیومده باشم؟! به تابلوی مشکی سردر که اسم باشگاه رو با فونت سفید رنگ و زیبایی نوشته بود، نگاه کردم «باشگاه سوارکاری هخامنش». خودش بود. با استرس دوباره نفسی کشیدم و وارد شدم. سلام، زندگی جدید! اطرافم رو از نظر گذروندم. سمت چپ پر از درختهای سر به فلک کشیده بود. حالت یه راهرو که از بین درختها میگذشت. لوکیشن خوبی برای عکاسی میشد! سمت چپ تک و توک درخت دیده میشد و بیشتر خاکی بود. یه تابلو قرمز جهتدار که رنگ و روی درست و حسابی نداشت، سمت چپ بود. سمتش رفتم و به اسمها نگاه کردم:
- اسپریس، مانژ، منطقه جهش، به سمت راست اشاره شده بود. اصطبل، پادوک سمت چپ.
برای یک دامپزشک دیدن اصطبل منطقیتر بود. باید سلامت اسبها رو بررسی میکردم. جهت تابلو رو دنبال کردم. زیاد جلو نرفته بودم که ساختمون قرمزرنگ توجهم رو جلب کرد. ساختمون قرمز با سقفی گنبدی و قسمتهای پنجرهمانندی که کمی از سر اسبها مشخص بود. در اصطبل رو کشیدم که از صداش اخمهام درهم شد. وارد شدم. اسبها داخل جای مخصوص بودند. بیش از بیست اسب بود که سرشون رو از بالای تخته مقابلشون خم کرده بودند و غذاشون رو که روی زمین بود، میخوردند. چشمم اسب دوازدهم رو گرفت. پوستش یکدست سفید بود. به سمتش رفتم. با دیدن یالش، جیغ خفهای کشیدم. دم و یالش نقرهای بود، یالش موج داشت. چشمهاش مشکی بود که با پو*ست یکدست سفیدش تضاد خیلی زیبایی رو به وجود آورده بودند. دستهام رو توی یالش بردم و ل*ب زدم:
- یه سری سیاه و سفیدها خوبن مثل برف لای موهات، مثل کلاویههای پیانو، مثل اون دوتا چشمها... .
- تو کی هستی؟!
از صدای فریادش بالا پریدم و به در نگاه کردم. از بلوز و شلوار ساده و سیاهش گذشتم و به صورتش رسیدم. قدش بلند بود. باید کمی سرم رو بالا میگرفتم تا صورتش رو ببینم.
- لالی؟!
اخمم رو درهم کشیدم.
- محترم باش، آقای غیرمحترم!
اون هم اخم کرد و یک قدم جلو اومد. ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.
- نه، به نظرم کری که جواب ندادی. گفتم... .
با اومدن مهسا، حرفش رو خورد و منتظر نگاهش کرد. مهسا با دیدن من دستپاچه شد.
- پرستو؟! اینجا چی کار میکنی؟
با دیدن اسب کنارم، قشنگ سکته رو زد و هول شده به مرد نگاه کرد و با لکنت شروع به توجیح کرد. مرد مهاجر نام سرش رو آروم تکون داد و با دستش اشاره کرد بره بیرون. بعد ریلکس، فاصله بینمون رو پر کرد. این ریلکسخان همون بود که فریادش اصطبل رو لرزوند؟!
- یکبار پات رو توی این اصطبل گذاشتی، دستت روی یال اون اسب نشست، نادیده میگیرم چون اولین بارت بود و نمیدونستی. هر کس اون اسب رو لمس کنه، دیگه نمیتونه از حس لامسهاش استفاده کنه.
سرش رو خم کرد و چشمهاش رو ریز کرد.
- پس اگر دستهات رو دوست داری، به اون اسب حتی نگاه هم نکن!
پ.ن: پادوک: محلی نزدیک اصطبل برای گردش اسب.
اسپریس: پیست اسب دوانی.
مانژ: فضای آزادی که از اصطبل فاصله دارد و برای سوارکاری و تمرین اسب استفاده میشود.
منطقه جهش: مناسبترین محلی که اسب از آن جهش روی مانع را شروع میکند.
به نام خدا عنوان: گیرنده شاهرگ نویسنده: آیلی فام ژانر: عاشقانه، معمایی خلاصه: باشگاه سوارکاری مهاجر، پناهگاهی برای فراموش کردن دردهای گذشته است، اما با ورود پرستو، دامپزشک جوان، همهچیز تغییر میکند. میان درمان زخمهای اسبها و جراحات قلبها، گذشتهای پر از سایهها دوباره زنده میشود. نام...
به نام خدایی که آغاز هر خوبی و پایان هر سختی است.
مقدمه:
گاهی گذشته، مانند سایهای دراز، همراه ما قدم برمیدارد؛ سایهای که نه میتوان از آن گریخت، نه آن را در آ*غ*و*ش گرفت. مهاجر، مردی که روزگاری شاهرگ زندگیاش در دستان عشقش میتپید، حالا در میان خاطرات تاریک و زخمهای کهنهاش زندگی میکند. اما با ورود پرستو، دامپزشکی با چشمانی که انگار داستانی ناتمام را زمزمه میکنند، مرز بین حال و گذشته کمرنگ میشود. در این بازی سرنوشت، چه حقیقتی در قلب سکوت نهفته است؟ و چه رازی در نبض پرستو و بازتاب نگاه نیلوفر جریان دارد؟
فلشبک، پاییز ۱۳۹۶:
- خودشه؟!
دست و پام میلرزید. این خ*را*بشده زیادی سرد بود. نگاهش کردم هیچی از صورتش معلوم نبود؛ ولی موهای پرکلاغیاش همون بود! سرم گیج رفت و نگاهم چرخید. هیچی از صورتش معلوم نبود، ولی انگشتهای سفید و کشیدهاش همون بود. دندونهام با شدت بیشتری بهم خورد. لرزون جلو رفتم. هنوز مطمئن نبودم. تار میدیدم، اما دیدم! جفت خال روی قفسه س*ی*نهاش رو دیدم. پاهام خالی کرد و نفهمیدم کی با از پشت ب*غ*ل کردنم از سقوطم جلوگیری کرد.
***
زمان حال، اسفند ۱۴۰۳:
نفس عمیقی کشیدم و از اسنپ پیاده شدم. لوکیشن رو دوباره نگاه کردم. اشتباه نیومده باشم؟! به تابلوی مشکی سردر که اسم باشگاه رو با فونت سفید رنگ و زیبایی نوشته بود، نگاه کردم «باشگاه سوارکاری هخامنش». خودش بود. با استرس دوباره نفسی کشیدم و وارد شدم. سلام، زندگی جدید! اطرافم رو از نظر گذروندم. سمت چپ پر از درختهای سر به فلک کشیده بود. حالت یه راهرو که از بین درختها میگذشت. لوکیشن خوبی برای عکاسی میشد! سمت چپ تک و توک درخت دیده میشد و بیشتر خاکی بود. یه تابلو قرمز جهتدار که رنگ و روی درست و حسابی نداشت، سمت چپ بود. سمتش رفتم و به اسمها نگاه کردم:
- اسپریس، مانژ، منطقه جهش، به سمت راست اشاره شده بود. اصطبل، پادوک سمت چپ.
برای یک دامپزشک دیدن اصطبل منطقیتر بود. باید سلامت اسبها رو بررسی میکردم. جهت تابلو رو دنبال کردم. زیاد جلو نرفته بودم که ساختمون قرمزرنگ توجهم رو جلب کرد. ساختمون قرمز با سقفی گنبدی و قسمتهای پنجرهمانندی که کمی از سر اسبها مشخص بود. در اصطبل رو کشیدم که از صداش اخمهام درهم شد. وارد شدم. اسبها داخل جای مخصوص بودند. بیش از بیست اسب بود که سرشون رو از بالای تخته مقابلشون خم کرده بودند و غذاشون رو که روی زمین بود، میخوردند. چشمم اسب دوازدهم رو گرفت. پوستش یکدست سفید بود. به سمتش رفتم. با دیدن یالش، جیغ خفهای کشیدم. دم و یالش نقرهای بود، یالش موج داشت. چشمهاش مشکی بود که با پو*ست یکدست سفیدش تضاد خیلی زیبایی رو به وجود آورده بودند. دستهام رو توی یالش بردم و ل*ب زدم:
- یه سری سیاه و سفیدها خوبن مثل برف لای موهات، مثل کلاویههای پیانو، مثل اون دوتا چشمها... .
- تو کی هستی؟!
از صدای فریادش بالا پریدم و به در نگاه کردم. از بلوز و شلوار ساده و سیاهش گذشتم و به صورتش رسیدم. قدش بلند بود. باید کمی سرم رو بالا میگرفتم تا صورتش رو ببینم.
- لالی؟!
اخمم رو درهم کشیدم.
- محترم باش، آقای غیرمحترم!
اون هم اخم کرد و یک قدم جلو اومد. ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.
- نه، به نظرم کری که جواب ندادی. گفتم... .
با اومدن مهسا، حرفش رو خورد و منتظر نگاهش کرد. مهسا با دیدن من دستپاچه شد.
- پرستو؟! اینجا چی کار میکنی؟
با دیدن اسب کنارم، قشنگ سکته رو زد و هول شده به مرد نگاه کرد و با لکنت شروع به توجیح کرد. مرد مهاجر نام سرش رو آروم تکون داد و با دستش اشاره کرد بره بیرون. بعد ریلکس، فاصله بینمون رو پر کرد. این ریلکسخان همون بود که فریادش اصطبل رو لرزوند؟!
- یکبار پات رو توی این اصطبل گذاشتی، دستت روی یال اون اسب نشست، نادیده میگیرم چون اولین بارت بود و نمیدونستی. هر کس اون اسب رو لمس کنه، دیگه نمیتونه از حس لامسهاش استفاده کنه.
سرش رو خم کرد و چشمهاش رو ریز کرد.
- پس اگر دستهات رو دوست داری، به اون اسب حتی نگاه هم نکن!
پ.ن: پادوک: محلی نزدیک اصطبل برای گردش اسب.
اسپریس: پیست اسب دوانی.
مانژ: فضای آزادی که از اصطبل فاصله دارد و برای سوارکاری و تمرین اسب استفاده میشود.
منطقه جهش: مناسبترین محلی که اسب از آن جهش روی مانع را شروع میکند.
گفت و فورا خارج شد. با بهت خشک شده مونده بودم. چی داشت مگه اون اسب؟ با خارج شدن مهاجر، مهسا فورا وارد شد. با هول نگاهم کرد.
- مگه دیوونهای دختر؟ چرا اومدی اینجا؟!
بهتم جاش رو به حرص داد.
- بابا چیشده مگه؟! من دامپزشکم به نظرت توی باشگاه جای دامپزشک جز اصطبل کجا باید باشه؟ نخوردمش که! فقط یه ذره نوازشش کردم.
نفس عمیقی کشید.
- بحث خوردن و نخوردن نیست. توی این چهارسالی که اینجا بودم مهاجر خان به این اسب توجه خیلی خاصی نشون میده خودش بهش غذا میده و نمیذاره هیچکس نزدیکش شه.
ابروهام بالا پرید و دوباره به اسب نگاه کردم. درسته ظاهرش خاصتر از باقی اسبها بود؛ اما صددرصد این حساسیت بخاطر ظاهرش نبود! با حرص و بهت سرم رو تکون دادم و خارج شدم. حداقل صبر نکرد جواب توهینش رو بگیره بعد خارج شه. مهسا دنبالم اومد. مهسا دوست چندساله من و مربی اینجا بود. وقتی مهاجر خان دنبال دامپزشک برای باشگاه میگشت به من که طرحم تازه تموم شده بود خبر داد که به اینجا بیام.
- وسایلات رو که آوردی خونمون کی بفرستم؟
به چشمهای عسلی روشنش نگاه کردم. هنوز داشتم حرص میخوردم.
- نمیدونم، اول اومدم باشگاه هنوز وارد خونه نشدم.
سرش رو تکون داد.
- مهاجر گفت صبر کنی بعد از ساعت کاری خودش میرسونتت.
با حرص سنگریزه جلوی پام رو شوت کردم.
- حیف که وسیله ندارم و خونش هم که اون سر شهره و اگر با اسنپ برم باید نصف پولم رو بدم کرایه؛ وگرنه به این وحشی رو نمیزدم.
شونهاش رو بالا انداخت.
- مهاجر همینه، اخلاقش تند و خشکه توهم که نیومده پا رو خط قرمزش گذاشتی.
با حرص ل*بم رو جویدم.
- خط قرمز بخوره تو سرش، وحشی!
چپچپ نگاهم کردم.
- ساعت کاری کی تمومه؟
به ساعت هوشمند و مشکیاش نگاه کرد.
- ۱۵ دقیقه دیگه.
سرم رو تکون دادم.
- خداروشکر!
این ۱۵ دقیقه به صحبت از مهاجر و قوانینش گذشت. اینکه: آن تایمه، سختگیره، پولداره، خیلی مغروره. دقیقا سر راس ۱۵ دقیقه صدای قدمهای مهاجر اومد.
- سلام.
باشنیدن صداش اخمهام توهم رفت.
- سلام.
با دستش به سمتی اشاره کرد.
- بفرمایید.
بعد از خداحافظی با مهسا باهم به سمت ماشین رفتیم. داشتم فکر میکردم جلو بشینم یا عقب که با دیدن ماشین باکلاس و رانندهاش ابروهام بالا پرید. هر دو عقب نشستیم و به سمت خونه مهاجر رفتیم. سردرد گرفته بودم و استرس وجودم نسبت به صبح کمتر شده بود. محل کارم رو دیده بودم و حالا وقتش بود محل زندگی موقتم رو ببینم. بوی عطر مهاجر سردردم رو تشدید میکرد. بویی بین دارچین و گل رز داشت. بوی خوبی داشت اما نمیدونم چرا تمام نورون های مغزم رو درگیر کرده بود.
گفت و فورا خارج شد. با بهت خشک شده مونده بودم. چی داشت مگه اون اسب؟ با خارج شدن مهاجر، مهسا فورا وارد شد. با هول نگاهم کرد.
- مگه دیوونهای دختر؟ چرا اومدی اینجا؟!
بهتم جاش رو به حرص داد.
- بابا چیشده مگه؟! من دامپزشکم به نظرت توی باشگاه جای دامپزشک جز اصطبل کجا باید باشه؟ نخوردمش که! فقط یه ذره نوازشش کردم.
نفس عمیقی کشید.
- بحث خوردن و نخوردن نیست. توی این چهارسالی که اینجا بودم مهاجر خان به این اسب توجه خیلی خاصی نشون میده خودش بهش غذا میده و نمیذاره هیچکس نزدیکش شه.
ابروهام بالا پرید و دوباره به اسب نگاه کردم. درسته ظاهرش خاصتر از باقی اسبها بود؛ اما صددرصد این حساسیت بخاطر ظاهرش نبود! با حرص و بهت سرم رو تکون دادم و خارج شدم. حداقل صبر نکرد جواب توهینش رو بگیره بعد خارج شه. مهسا دنبالم اومد. مهسا دوست چندساله من و مربی اینجا بود. وقتی مهاجر خان دنبال دامپزشک برای باشگاه میگشت به من که طرحم تازه تموم شده بود خبر داد که به اینجا بیام.
- وسایلات رو که آوردی خونمون کی بفرستم؟
به چشمهای عسلی روشنش نگاه کردم. هنوز داشتم حرص میخوردم.
- نمیدونم، اول اومدم باشگاه هنوز وارد خونه نشدم.
سرش رو تکون داد.
- مهاجر گفت صبر کنی بعد از ساعت کاری خودش میرسونتت.
با حرص سنگریزه جلوی پام رو شوت کردم.
- حیف که وسیله ندارم و خونش هم که اون سر شهره و اگر با اسنپ برم باید نصف پولم رو بدم کرایه؛ وگرنه به این وحشی رو نمیزدم.
شونهاش رو بالا انداخت.
- مهاجر همینه، اخلاقش تند و خشکه توهم که نیومده پا رو خط قرمزش گذاشتی.
با حرص ل*بم رو جویدم.
- خط قرمز بخوره تو سرش، وحشی!
چپچپ نگاهم کردم.
- ساعت کاری کی تمومه؟
به ساعت هوشمند و مشکیاش نگاه کرد.
- ۱۵ دقیقه دیگه.
سرم رو تکون دادم.
- خداروشکر!
این ۱۵ دقیقه به صحبت از مهاجر و قوانینش گذشت. اینکه: آن تایمه، سختگیره، پولداره، خیلی مغروره. دقیقا سر راس ۱۵ دقیقه صدای قدمهای مهاجر اومد.
- سلام.
باشنیدن صداش اخمهام توهم رفت.
- سلام.
با دستش به سمتی اشاره کرد.
- بفرمایید.
بعد از خداحافظی با مهسا باهم به سمت ماشین رفتیم. داشتم فکر میکردم جلو بشینم یا عقب که با دیدن ماشین باکلاس و رانندهاش ابروهام بالا پرید. هر دو عقب نشستیم و به سمت خونه مهاجر رفتیم. سردرد گرفته بودم و استرس وجودم نسبت به صبح کمتر شده بود. محل کارم رو دیده بودم و حالا وقتش بود محل زندگی موقتم رو ببینم. بوی عطر مهاجر سردردم رو تشدید میکرد. بویی بین دارچین و گل رز داشت. بوی خوبی داشت اما نمیدونم چرا تمام نورون های مغزم رو درگیر کرده بود.
چشمام رو بستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم. دلم در این لحظه فقط یه تخت گرم و نرم و خواب میخواست. با ترمز کردن ماشین چشمام رو باز کردم و پیاده شدم. با دیدن خونه سرم گیج رفت. چشمام رو چند دقیقه بستم. چم شده بود؟ شاید چون از صبح درگیر جابهجایی و استرس بودم فشارم افتاده بود.
- خوبی؟
چشمهام رو باز کردم و به مهاجر نگاه کردم. چشمهاش زیادی خنثی بود!
- خوبم.
روی فیس فریمهای صورتیم که از شال نارنجیم بیرون زده بود مکث کرد. بعد از مکث نسبتا کوتاهی سرش رو تکون داد و چند قدم جلوتر از من به سمت خونه رفت. مثل جوجه اردک زشت دنبالش رفتم. به خونه نگاه کردم، بیشتر شبیه یه عمارت بزرگ و سنگین به نظر میرسید تا یه خونهی معمولی. دیوارهاش از سنگهای روشن ساخته شده بود که در نور روز برق میزدند پنجرههای بزرگ و قدیمیاش، به باغی باز میشدند که پر از درختهای قدیمی و چمنهای بینقص بود. درختهای بلند کنار خونه، هم سایهبان بودند و هم باعث میشدند خونه یه جورایی از بیرون دستنیافتنی به نظر بیاد. ایوان جلوییاش با پلههایی که به در ورودی میرسیدند، خیلی شیک بود، ولی یه جور سردی توی طراحیاش یود. نردههای آهنی در ورودی حیاط، با طرحهای پیچیده و ظریف، بیشتر شبیه دروازهی یه قصر بود. ولی چیزی که بیشتر توجهم رو جلب کرد، سکوت باغ بود. همهچی منظم و آرومه، ولی حس میکنی هیچ صدایی جز صدای پاهای خودت تو اینجا شنیده نمیشه. این خونه، هم زیباست و هم یه جورایی ترسناک. انگار منتظر یه اتفاق یا یه سرنخ از گذشتهست. وارد شدیم و وقت بررسی داخل خونه رو نکردم چون مهاجر از پلههای سمت راست بالا رفت. پشت سرش رفتم و از پلهها گذشتیم. یه راهرو بود که دوطرفش اتاق بود. در قهوهای چهارمین اتاق رو باز کرد و کنار ایستاد. وارد شدم و تشکر کردم. از بالا خودم رو روی تخت نشسته پرت کردم و نگاهی کلی به اتاق انداختم. میز تحریر، تخت، کتابخونه دیواری که همشون هم از چوب بودن اجزای اتاق رو تشکیل میدادن. لپهام رو باد کردم. باید در اسرع وقت چندتا جینگولیجات برای اتاق میگرفتم. چشمام رو بستم بلکه کمی سر دردم بهتر شه.
به نام خدا عنوان: گیرنده شاهرگ نویسنده: آیلی فام ژانر: عاشقانه، معمایی خلاصه: باشگاه سوارکاری مهاجر، پناهگاهی برای فراموش کردن دردهای گذشته است، اما با ورود پرستو، دامپزشک جوان، همهچیز تغییر میکند. میان درمان زخمهای اسبها و جراحات قلبها، گذشتهای پر از سایهها دوباره زنده میشود. نام...
چشمام رو بستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم. دلم در این لحظه فقط یه تخت گرم و نرم و خواب میخواست. با ترمز کردن ماشین چشمام رو باز کردم و پیاده شدم. با دیدن خونه سرم گیج رفت. چشمام رو چند دقیقه بستم. چم شده بود؟ شاید چون از صبح درگیر جابهجایی و استرس بودم فشارم افتاده بود.
- خوبی؟
چشمهام رو باز کردم و به مهاجر نگاه کردم. چشمهاش زیادی خنثی بود!
- خوبم.
روی فیس فریمهای صورتیم که از شال نارنجیم بیرون زده بود مکث کرد. بعد از مکث نسبتا کوتاهی سرش رو تکون داد و چند قدم جلوتر از من به سمت خونه رفت. مثل جوجه اردک زشت دنبالش رفتم. به خونه نگاه کردم، بیشتر شبیه یه عمارت بزرگ و سنگین به نظر میرسید تا یه خونهی معمولی. دیوارهاش از سنگهای روشن ساخته شده بود که در نور روز برق میزدند پنجرههای بزرگ و قدیمیاش، به باغی باز میشدند که پر از درختهای قدیمی و چمنهای بینقص بود. درختهای بلند کنار خونه، هم سایهبان بودند و هم باعث میشدند خونه یه جورایی از بیرون دستنیافتنی به نظر بیاد. ایوان جلوییاش با پلههایی که به در ورودی میرسیدند، خیلی شیک بود، ولی یه جور سردی توی طراحیاش یود. نردههای آهنی در ورودی حیاط، با طرحهای پیچیده و ظریف، بیشتر شبیه دروازهی یه قصر بود. ولی چیزی که بیشتر توجهم رو جلب کرد، سکوت باغ بود. همهچی منظم و آرومه، ولی حس میکنی هیچ صدایی جز صدای پاهای خودت تو اینجا شنیده نمیشه. این خونه، هم زیباست و هم یه جورایی ترسناک. انگار منتظر یه اتفاق یا یه سرنخ از گذشتهست. وارد شدیم و وقت بررسی داخل خونه رو نکردم چون مهاجر از پلههای سمت راست بالا رفت. پشت سرش رفتم و از پلهها گذشتیم. یه راهرو بود که دوطرفش اتاق بود. در قهوهای چهارمین اتاق رو باز کرد و کنار ایستاد. وارد شدم و تشکر کردم. از بالا خودم رو روی تخت نشسته پرت کردم و نگاهی کلی به اتاق انداختم. میز تحریر، تخت، کتابخونه دیواری که همشون هم از چوب بودن اجزای اتاق رو تشکیل میدادن. لپهام رو باد کردم. باید در اسرع وقت چندتا جینگولیجات برای اتاق میگرفتم. چشمام رو بستم بلکه کمی سر دردم بهتر شه.