خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ رمان گیرنده شاهرگ | آیلی فام نویسنده انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Ayli

مدیریت تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده انجمن
راهنمای انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
288
کیف پول من
52,137
Points
451
به نام خدا
عنوان: گیرنده شاهرگ
نویسنده: آیلی فام
ناظر: حوراء
ژانر: عاشقانه، معمایی
خلاصه:
باشگاه سوارکاری مهاجر، پناهگاهی برای فراموش کردن دردهای گذشته است، اما با ورود پرستو، دامپزشک جوان، همه‌چیز تغییر می‌کند. میان درمان زخم‌های اسب‌ها و جراحات قلب‌ها، گذشته‌ای پر از سایه‌ها دوباره زنده می‌شود. نام نیلوفر، 'شاهرگ' زندگی مهاجر، در هر گوشه‌ی این ماجرا طنین‌انداز است؛ نامی که پیونددهنده رازهایی عمیق و حقیقت‌هایی فراموش‌شده است. آیا این دو غریبه‌ی آشنا می‌توانند مسیر خود را به سوی حقیقت و آرامش بیابند، یا سایه گذشته هردوی آنها را در برخواهد گرفت؟

#گیرنده_شاهرگ
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
به نام خدا
عنوان: گیرنده شاهرگ
نویسنده: آیلی فام
ژانر: عاشقانه، معمایی
خلاصه:
باشگاه سوارکاری مهاجر، پناهگاهی برای فراموش کردن دردهای گذشته است، اما با ورود پرستو، دامپزشک جوان، همه‌چیز تغییر می‌کند. میان درمان زخم‌های اسب‌ها و جراحات قلب‌ها، گذشته‌ای پر از سایه‌ها دوباره زنده می‌شود. نام نیلوفر، 'شاهرگ' زندگی مهاجر، در هر گوشه‌ی این ماجرا طنین‌انداز است؛ نامی که پیونددهنده رازهایی عمیق و حقیقت‌هایی فراموش‌شده است. آیا این دو غریبه‌ی آشنا می‌توانند مسیر خود را به سوی حقیقت و آرامش بیابند، یا سایه گذشته هردوی آنها را در برخواهد گرفت؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
صاب تول 🎂
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,599
کیف پول من
345,921
Points
4,044

Ayli

مدیریت تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده انجمن
راهنمای انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
288
کیف پول من
52,137
Points
451
به نام خدایی که آغاز هر خوبی و پایان هر سختی است.

مقدمه:
گاهی گذشته، مانند سایه‌ای دراز، همراه ما قدم برمی‌دارد؛ سایه‌ای که نه می‌توان از آن گریخت، نه آن را در آ*غ*و*ش گرفت. مهاجر، مردی که روزگاری شاهرگ زندگی‌اش در دستان عشقش می‌تپید، حالا در میان خاطرات تاریک و زخم‌های کهنه‌اش زندگی می‌کند. اما با ورود پرستو، دامپزشکی با چشمانی که انگار داستانی ناتمام را زمزمه می‌کنند، مرز بین حال و گذشته کم‌رنگ می‌شود. در این بازی سرنوشت، چه حقیقتی در قلب سکوت نهفته است؟ و چه رازی در نبض پرستو و بازتاب نگاه نیلوفر جریان دارد؟

فلش‌بک، پاییز ۱۳۹۶:
_ خودشه؟!
دست و پام می‌لرزید. این خ*را*ب‌شده زیادی سرد بود. هیچی از صورتش معلوم نبود، ولی موهای پرکلاغی‌اش همون بود! سرم گیج رفت و نگاهم چرخید. هیچی از صورتش معلوم نبود، ولی انگشت‌های سفید کشیده‌اش همون بود. دندونام با شدت بیشتری بهم خورد. لرزون جلو رفتم. هنوز مطمئن نبودم. تار می‌دیدم، اما دیدم! جفت خال روی قفسه س*ی*نه‌اش رو دیدم. پاهام خالی کرد. نفهمیدم کی از پشت بغلم کرد و از سقوطم جلوگیری کرد.

***
زمان حال، اسفند ۱۴۰۳:
نفس عمیقی کشیدم و از اسنپ پیاده شدم. لوکیشن رو دوباره نگاه کردم. اشتباه نیومده باشم؟! به تابلوی مشکی سردر که اسم باشگاه رو با رنگ سفید و فونت زیبایی نوشته بود، نگاه کردم: باشگاه سوارکاری هخامنش. خودش بود. با استرس دوباره نفسی کشیدم و وارد شدم. سلام، زندگی جدید! اطرافم رو از نظر گذروندم. سمت چپ پر از درخت‌های سر به فلک کشیده بود. حالت یه راهرو که از بین درخت‌ها می‌گذشت. لوکیشن خوبی برای عکاسی می‌شد! سمت چپ تک و توک درخت دیده می‌شد و بیشتر خاکی بود. یه تابلو قرمز جهت‌دار که رنگ و روی درست و حسابی نداشت، سمت چپ بود. سمتش رفتم و به اسم‌ها نگاه کردم:
_ اسپریس، مانژ، منطقه جهش، به سمت راست اشاره شده بود. اصطبل، پادوک سمت چپ.
برای یک دامپزشک دیدن اصطبل منطقی‌تر بود. باید سلامت اسب‌ها رو بررسی می‌کردم. جهت تابلو رو دنبال کردم. زیاد جلو نرفته بودم که ساختمون قرمزرنگ توجهم رو جلب کرد. ساختمون قرمز با سقفی گنبدی و قسمت‌های پنجره‌مانندی که کمی از سر اسب‌ها مشخص بود. در اصطبل رو کشیدم که از صداش اخمام درهم شد؛ داخل شدم. اسب‌ها داخل جای مخصوص بودند. بیش از بیست اسب بود که سرشون رو از بالای تخته مقابلشون خم کرده بودند و غذاشون رو که روی زمین بود، می‌خوردند. چشمم اسب دوازدهم رو گرفت. پوستش یک‌دست سفید بود. به سمتش رفتم. با دیدن یالش، جیغ خفه‌ای کشیدم. دم و یالش نقره‌ای بود، یالش موج داشت. چشم‌هاش مشکی بود که با پو*ست یک‌دست سفیدش ترکیب خیلی زیبایی رو به وجود آورده بودند. دستام رو توی یالش بردم و ل*ب زدم:
_ یه سری سیاه‌وسفیدها خوبن؛ مثل برف لای موهات، مثل کلاویه‌های پیانو، مثل اون دوتا چشما...
_ تو کی هستی؟!
از صدای فریادش بالا پریدم و به در نگاه کردم. از بلوز و شلوار ساده و سیاهش گذشتم و به صورتش رسیدم. قدش بلند بود. باید کمی سرم رو بالا می‌گرفتم تا صورتش رو ببینم.
_ لالی؟!
اخمم رو درهم کشیدم.
_ محترم باش، آقای غیرمحترم!
اونم اخم کرد و یک قدم جلو اومد. ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.
_ نه، به نظرم کری که جواب ندادی. گفتم... .
با اومدن مهسا، حرفش رو خورد و منتظر نگاهش کرد. مهسا با دیدن من دستپاچه شد.
_ پرستو؟! اینجا چی کار می‌کنی؟
با دیدن اسب کنارم، قشنگ سکته رو زد و هول شده به مرد نگاه کرد و با لکنت حرف زد. مرد مهاجر نام سرش رو آروم تکون داد و با دستش اشاره کرد بیرون بره. ریلکس، فاصله بین‌مون رو پر کرد. این ریلکس‌خان همون بود که فریادش اصطبل رو لرزوند؟!
_ یک‌بار پات رو توی این اصطبل گذاشتی، دستت روی یال اون اسب نشست، نادیده می‌گیرم چون اولین بارت بود و نمی‌دونستی. هر کس اون اسب رو لمس کنه، دیگه نمی‌تونه از حس لامسه‌اش استفاده کنه.
سرش رو خم کرد و چشماش رو ریز کرد.
_ پس اگر دستات رو دوست داری، به اون اسب حتی نگاه هم نکن.

پ.ن: پادوک: محلی نزدیک اصطبل برای گردش اسب.
اسپریس: پیست اسب دوانی.
مانژ: فضای آزادی که از اصطبل فاصله دارد و برای سوارکاری و تمرین اسب استفاده می‌شود.
منطقه جهش: مناسب‌ترین محلی که اسب از آن جهش روی مانع را شروع می‌کند.


حالا که تا اینجا اومدی با یه نظر خوشحالم کن🥰

#انجمن_تک_رمان
#گیرنده_شاهرگ
#آیلی_فام

کد:
به نام خدایی که آغاز هر خوبی و پایان هر سختی است.

مقدمه:
گاهی گذشته، مانند سایه‌ای دراز، همراه ما قدم برمی‌دارد؛ سایه‌ای که نه می‌توان از آن گریخت، نه آن را در آ*غ*و*ش گرفت. مهاجر، مردی که روزگاری شاهرگ زندگی‌اش در دستان عشقش می‌تپید، حالا در میان خاطرات تاریک و زخم‌های کهنه‌اش زندگی می‌کند. اما با ورود پرستو، دامپزشکی با چشمانی که انگار داستانی ناتمام را زمزمه می‌کنند، مرز بین حال و گذشته کم‌رنگ می‌شود. در این بازی سرنوشت، چه حقیقتی در قلب سکوت نهفته است؟ و چه رازی در نبض پرستو و بازتاب نگاه نیلوفر جریان دارد؟


فلش‌بک، پاییز ۱۳۹۶:
_ خودشه؟!
دست و پام می‌لرزید. این خ*را*ب‌شده زیادی سرد بود. هیچی از صورتش معلوم نبود، ولی موهای پرکلاغی‌اش همون بود! سرم گیج رفت و نگاهم چرخید. هیچی از صورتش معلوم نبود، ولی انگشت‌های سفید کشیده‌اش همون بود. دندونام با شدت بیشتری بهم خورد. لرزون جلو رفتم. هنوز مطمئن نبودم. تار می‌دیدم، اما دیدم! جفت خال روی قفسه س*ی*نه‌اش رو دیدم. پاهام خالی کرد. نفهمیدم کی از پشت بغلم کرد و از سقوطم جلوگیری کرد.

***
زمان حال، اسفند ۱۴۰۳:
نفس عمیقی کشیدم و از اسنپ پیاده شدم. لوکیشن رو دوباره نگاه کردم. اشتباه نیومده باشم؟! به تابلوی مشکی سردر که اسم باشگاه رو با رنگ سفید و فونت زیبایی نوشته بود، نگاه کردم: باشگاه سوارکاری هخامنش. خودش بود. با استرس دوباره نفسی کشیدم و وارد شدم.  سلام، زندگی جدید! اطرافم رو از نظر گذروندم. سمت چپ پر از درخت‌های سر به فلک کشیده بود. حالت یه راهرو که از بین درخت‌ها می‌گذشت. لوکیشن خوبی برای عکاسی می‌شد! سمت چپ تک و توک درخت دیده می‌شد و بیشتر خاکی بود. یه تابلو قرمز جهت‌دار که رنگ و روی درست و حسابی نداشت، سمت چپ بود. سمتش رفتم و به اسم‌ها نگاه کردم:
_ اسپریس، مانژ، منطقه جهش، به سمت راست اشاره شده بود. اصطبل، پادوک سمت چپ.
برای یک دامپزشک دیدن اصطبل منطقی‌تر بود. باید سلامت اسب‌ها رو بررسی می‌کردم. جهت تابلو رو دنبال کردم. زیاد جلو نرفته بودم که ساختمون قرمزرنگ توجهم رو جلب کرد. ساختمون قرمز با سقفی گنبدی و قسمت‌های پنجره‌مانندی که کمی از سر اسب‌ها مشخص بود. در اصطبل رو کشیدم که از صداش اخمام درهم شد؛ داخل شدم. اسب‌ها داخل جای مخصوص بودند. بیش از بیست اسب بود که سرشون رو از بالای تخته مقابلشون خم کرده بودند و غذاشون رو که روی زمین بود، می‌خوردند. چشمم اسب دوازدهم رو گرفت. پوستش یک‌دست سفید بود. به سمتش رفتم. با دیدن یالش، جیغ خفه‌ای کشیدم. دم و یالش نقره‌ای بود، یالش موج داشت. چشم‌هاش مشکی بود که با پو*ست یک‌دست سفیدش ترکیب خیلی زیبایی رو به وجود آورده بودند. دستام رو توی یالش بردم و ل*ب زدم:
_ یه سری سیاه‌وسفیدها خوبن؛ مثل برف لای موهات، مثل کلاویه‌های پیانو، مثل اون دوتا چشما...
_ تو کی هستی؟!
از صدای فریادش بالا پریدم و به در نگاه کردم. از بلوز و شلوار ساده و سیاهش گذشتم و به صورتش رسیدم. قدش بلند بود. باید کمی سرم رو بالا می‌گرفتم تا صورتش رو ببینم.
_ لالی؟!
اخمم رو درهم کشیدم.
_ محترم باش، آقای غیرمحترم!
اونم اخم کرد و یک قدم جلو اومد. ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.
_ نه، به نظرم کری که جواب ندادی. گفتم...  .
با اومدن مهسا، حرفش رو خورد و منتظر نگاهش کرد. مهسا با دیدن من دستپاچه شد.
_ پرستو؟! اینجا چی کار می‌کنی؟
با دیدن اسب کنارم، قشنگ سکته رو زد و هول شده به مرد نگاه کرد و با لکنت حرف زد. مرد مهاجر نام سرش رو آروم تکون داد و با دستش اشاره کرد بیرون بره.  ریلکس، فاصله بین‌مون رو پر کرد. این ریلکس‌خان همون بود که فریادش اصطبل رو لرزوند؟!
_ یک‌بار پات رو توی این اصطبل گذاشتی، دستت روی یال اون اسب نشست، نادیده می‌گیرم چون اولین بارت بود و نمی‌دونستی. هر کس اون اسب رو لمس کنه، دیگه نمی‌تونه از حس لامسه‌اش استفاده کنه.
سرش رو خم کرد و چشماش رو ریز کرد.
_ پس اگر دستات رو دوست داری، به اون اسب حتی نگاه هم نکن.



پ.ن: پادوک: محلی نزدیک اصطبل برای گردش اسب.
اسپریس: پیست اسب دوانی.
مانژ: فضای آزادی که از اصطبل فاصله دارد و برای سوارکاری و تمرین اسب استفاده می‌شود.
منطقه جهش: مناسب‌ترین محلی که اسب از آن جهش روی مانع را شروع می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا