با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
خاکستر های امید
نویسنده : علی برادر خدام خسروشاهی
ژانر : تراژدی ، عاشقانه
خلاصه: در شهری که زیر سایهی جنگ ویران شده، رادین، یک پسر جوان که خانوادهاش را در بمباران از دست داده، تنها امیدش مهرانا، دختری نابینا است که او را از کودکی میشناسد. مهرانا که همیشه از پشت پلکهای بستهاش دنیا را لمس کرده، با قلبش زندگی را میبیند. رادین برای نجات مهرانا از شهری که هر روز بیشتر در آتش فرو میرود، تصمیم میگیرد او را به مکانی امن ببرد. در مسیر، با گذشتهی تلخ، خیانتها، انتخابهای سخت و عشقی که مانند شعلهای در میان طوفان میسوزد، روبهرو میشوند. اما سرنوشت بیرحمتر از آن است که اجازه دهد این داستان پایانی خوش داشته باشد... تمهای داستان: عشق، جنگ، فداکاری، امید در تاریکی، و سرنوشت بیرحم.
پارت اول:
باد سردی از میان خرابههای شهر عبور میکرد و گرد و غبار را در هوا میچرخاند. ساختمانهای نیمهویران، خیابانهای ترکخورده و سکوتی سنگین که حتی از فریادهای گذشته ترسناکتر بود. شهر زمانی زنده بود، پر از نور، صدا و خنده؛ اما حالا تنها سایهای از گذشتهی خود را حفظ کرده بود.
رادین دستهایش را در جیب فرو برد و نگاهش را به خیابان دوخت. کفشهای کهنهاش روی آسفالت ترکخورده صدای خشخش میدادند. هر قدمی که برمیداشت، خاطراتی محو در ذهنش جان میگرفتند. صدای مادرش که او را صدا میزد، خندههای بیخیالانهی خواهر کوچکش در روزهای امن گذشته؛ اما این صداها دیگر واقعی نبودند. چیزی جز پژواکهای یک دنیای از دست رفته.
در آن سوی خیابان، در میان آوارهای یک خانهی فروریخته، مهرانا نشسته بود. پشت پلکهای بستهاش، دنیا را جور دیگری میدید. دستان ظریفش روی دیوار ترکخورده حرکت میکردند؛ انگار که میتوانست از طریق لمس، چیزی را که دیگر وجود نداشت، احساس کند. صدای پای رادین را شنید و بدون اینکه رو به او کند، لبخندی محو زد.
- دیر کردی
رادین نزدیکتر شد و کنار او نشست.
- راه سخت بود.
مهرانا آهی کشید و سرش را به دیوار تکیه داد.
- شهر هر روز ساکتتر میشه؛ انگار همه دارن یکییکی ناپدید میشن.
رادین نگاهش را به افق دوخت. خورشید در حال غروب بود و سایههای بلند در میان خرابهها میرقصیدند. او میدانست که نمیتواند مهرانا را برای همیشه در این ویرانهها تنها بگذارد. این شهر دیگر جای زندگی نبود. باید او را به جایی امنتر میبرد؛ اما کجا؟
- باید از اینجا بریم، مهرانا.
دختر لحظهای ساکت ماند، سپس آرام گفت:
- و کجا میخوایم بریم؟
رادین نگاهش را پایین انداخت.
- شنیدم یه جای امن هست، اون طرفِ رود. میگن هنوز آدمها اونجا زندهان، هنوز امید هست.
مهرانا لبخند کمرنگی زد.
- و اگه دروغ باشه؟
رادین به دستان خود نگاه کرد، به انگشتانی که روزی قوی بودند؛ اما حالا چیزی جز زخم و خاکستر نداشتند.
- حتی اگه دروغ هم باشه، از اینجا بهتره.
باد زوزهای کشید و غباری از خاک و خاکستر در هوا پیچید. مهرانا چشمان بستهاش را کمی فشرد؛ گویی چیزی را در تاریکی ذهنش میدید. بعد، با صدایی که ترکیبی از ترس و امید بود، گفت:
- باشه، بریم.
رادین ایستاد، دستش را دراز کرد و انگشتان مهرانا آرام در میان دستانش جای گرفتند. لمس دستهای او، مانند نوری کوچک در دل تاریکی بود؛ نوری که شاید راهی به سوی رهایی پیدا کند، یا شاید هم تنها شعلهای باشد که در طوفان خاموش میشود. #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #خاکستر_های_امید #انجمن_تک_رمان
کد:
پارت اول:
باد سردی از میان خرابههای شهر عبور میکرد و گرد و غبار را در هوا میچرخاند. ساختمانهای نیمهویران، خیابانهای ترکخورده و سکوتی سنگین که حتی از فریادهای گذشته ترسناکتر بود. شهر زمانی زنده بود، پر از نور، صدا و خنده؛ اما حالا تنها سایهای از گذشتهی خود را حفظ کرده بود.
رادین دستهایش را در جیب فرو برد و نگاهش را به خیابان دوخت. کفشهای کهنهاش روی آسفالت ترکخورده صدای خشخش میدادند. هر قدمی که برمیداشت، خاطراتی محو در ذهنش جان میگرفتند. صدای مادرش که او را صدا میزد، خندههای بیخیالانهی خواهر کوچکش در روزهای امن گذشته؛ اما این صداها دیگر واقعی نبودند. چیزی جز پژواکهای یک دنیای از دست رفته.
در آن سوی خیابان، در میان آوارهای یک خانهی فروریخته، مهرانا نشسته بود. پشت پلکهای بستهاش، دنیا را جور دیگری میدید. دستان ظریفش روی دیوار ترکخورده حرکت میکردند؛ انگار که میتوانست از طریق لمس، چیزی را که دیگر وجود نداشت، احساس کند. صدای پای رادین را شنید و بدون اینکه رو به او کند، لبخندی محو زد.
- دیر کردی
رادین نزدیکتر شد و کنار او نشست.
- راه سخت بود.
مهرانا آهی کشید و سرش را به دیوار تکیه داد.
- شهر هر روز ساکتتر میشه؛ انگار همه دارن یکییکی ناپدید میشن.
رادین نگاهش را به افق دوخت. خورشید در حال غروب بود و سایههای بلند در میان خرابهها میرقصیدند. او میدانست که نمیتواند مهرانا را برای همیشه در این ویرانهها تنها بگذارد. این شهر دیگر جای زندگی نبود. باید او را به جایی امنتر میبرد؛ اما کجا؟
- باید از اینجا بریم، مهرانا.
دختر لحظهای ساکت ماند، سپس آرام گفت:
- و کجا میخوایم بریم؟
رادین نگاهش را پایین انداخت.
- شنیدم یه جای امن هست، اون طرفِ رود. میگن هنوز آدمها اونجا زندهان، هنوز امید هست.
مهرانا لبخند کمرنگی زد.
- و اگه دروغ باشه؟
رادین به دستان خود نگاه کرد، به انگشتانی که روزی قوی بودند؛ اما حالا چیزی جز زخم و خاکستر نداشتند.
- حتی اگه دروغ هم باشه، از اینجا بهتره.
باد زوزهای کشید و غباری از خاک و خاکستر در هوا پیچید. مهرانا چشمان بستهاش را کمی فشرد؛ گویی چیزی را در تاریکی ذهنش میدید. بعد، با صدایی که ترکیبی از ترس و امید بود، گفت:
- باشه، بریم.
رادین ایستاد، دستش را دراز کرد و انگشتان مهرانا آرام در میان دستانش جای گرفتند. لمس دستهای او، مانند نوری کوچک در دل تاریکی بود؛ نوری که شاید راهی به سوی رهایی پیدا کند، یا شاید هم تنها شعلهای باشد که در طوفان خاموش میشود.
پارت دوم:
در دل شب، هنگامی که صدای زوزهی باد در گوشه و کنار شهر میپیچید، رادین و مهرانا به
راه افتادند. شهر خواب بود، یا شاید هم دیگر نمیتوانست بیدار باشد. خرابههای بیپایان، ساختمانهای نیمهویران و خیابانهای ترکخورده، فقط خاطراتی از زندگی گذشته بودند.
رادین از میان کوچههای خالی پیش میرفت. دستانش به سختی مهرانا را هدایت میکرد. هر قدمی که برمیداشت، زمین زیر پایشان میلرزید؛ انگار که شهر هر لحظه در حال فروپاشی بود. مهرانا، با چشمان بسته، به او اعتماد کامل داشت. حس میکرد که او در تاریکی، راه را پیدا میکند؛ اما خود رادین هم میدانست که راهی که پیشرو دارند، پر از خطرات ناشناخته است.
- رادین، میدونی چطور از اینجا بریم؟
- یه مسیر از میان جنگلها هست. اگر برسه به رودخانه، میتونیم ادامه بدیم. شنیدم از اونجا تا منطقه امن، راهی بیشتر نیست.
- و اگه...اگه هیچکدوم از اینها درست نباشه؟
- هرچیزی بهتر از اینجا، همهچیز از دست رفته، باید یه جایی بریم که هنوز امیدی برای زندگی باشه.
مهرانا سکوت کرد. او نه از رادین سوالی میکرد و نه امیدی داشت. برای او، تاریکی همیشه موجودی بوده که از آن نمیترسید؛ چراکه هیچگاه چیزی جز تاریکی نداشته بود؛ اما همین تاریکی، رادین را به سوی آینده میکشاند.
در میانهی راه، صدای انفجاری از دور شنیده شد. صدای ترسناکی که در دل شب پیچید و لرزشی را به ب*دن هر دوی آنها انداخت. رادین به سرعت به مهرانا نزدیک شد و دستش را روی شانهی او گذاشت.
- هیچچیز نمیتونه ما رو متوقف کنه، باید حرکت کنیم.
مهرانا به آرامی سرش را تکان داد. قلبش تندتر میزد؛ اما او فقط سکوت کرد. هرچند که نمیتوانست همهچیز را درک کند؛ اما آنچه که در دل داشت، چیزی جز اعتماد به رادین نبود.
آنها همچنان در مسیرشان پیش میرفتند. هر قدمی که برمیداشتند، به نظر میرسید که جهان بیشتر از قبل به آنها پشت کرده باشد؛ اما رادین هرگز دست از دست مهرانا برنداشت، او نمیتوانست بگذارد او دوباره تنها بماند. #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #خاکستر_های_امید #انجمن_تک_رمان
کد:
پارت دوم:
در دل شب، هنگامی که صدای زوزهی باد در گوشه و کنار شهر میپیچید، رادین و مهرانا به
راه افتادند. شهر خواب بود، یا شاید هم دیگر نمیتوانست بیدار باشد. خرابههای بیپایان، ساختمانهای نیمهویران و خیابانهای ترکخورده، فقط خاطراتی از زندگی گذشته بودند.
رادین از میان کوچههای خالی پیش میرفت. دستانش به سختی مهرانا را هدایت میکرد. هر قدمی که برمیداشت، زمین زیر پایشان میلرزید؛ انگار که شهر هر لحظه در حال فروپاشی بود. مهرانا، با چشمان بسته، به او اعتماد کامل داشت. حس میکرد که او در تاریکی، راه را پیدا میکند؛ اما خود رادین هم میدانست که راهی که پیشرو دارند، پر از خطرات ناشناخته است.
- رادین، میدونی چطور از اینجا بریم؟
- یه مسیر از میان جنگلها هست. اگر برسه به رودخانه، میتونیم ادامه بدیم. شنیدم از اونجا تا منطقه امن، راهی بیشتر نیست.
- و اگه...اگه هیچکدوم از اینها درست نباشه؟
- هرچیزی بهتر از اینجا، همهچیز از دست رفته، باید یه جایی بریم که هنوز امیدی برای زندگی باشه.
مهرانا سکوت کرد. او نه از رادین سوالی میکرد و نه امیدی داشت. برای او، تاریکی همیشه موجودی بوده که از آن نمیترسید؛ چراکه هیچگاه چیزی جز تاریکی نداشته بود؛ اما همین تاریکی، رادین را به سوی آینده میکشاند.
در میانهی راه، صدای انفجاری از دور شنیده شد. صدای ترسناکی که در دل شب پیچید و لرزشی را به ب*دن هر دوی آنها انداخت. رادین به سرعت به مهرانا نزدیک شد و دستش را روی شانهی او گذاشت.
- هیچچیز نمیتونه ما رو متوقف کنه، باید حرکت کنیم.
مهرانا به آرامی سرش را تکان داد. قلبش تندتر میزد؛ اما او فقط سکوت کرد. هرچند که نمیتوانست همهچیز را درک کند؛ اما آنچه که در دل داشت، چیزی جز اعتماد به رادین نبود.
آنها همچنان در مسیرشان پیش میرفتند. هر قدمی که برمیداشتند، به نظر میرسید که جهان بیشتر از قبل به آنها پشت کرده باشد؛ اما رادین هرگز دست از دست مهرانا برنداشت، او نمیتوانست بگذارد او دوباره تنها بماند.
پارت سوم:
باد سرد از لابهلای ساختمانهای فروریخته عبور میکرد و صدای زوزهاش در میان خرابهها طنین میانداخت. آسمان تاریکتر از همیشه به نظر میرسید، انگار که حتی ستارهها هم دیگر نمیخواستند بر شهری که بوی مرگ میداد، نور بیفکنند. رادین و مهرانا بیصدا از خیابانهای خالی عبور میکردند. هر صدای ناگهانی، هر وزش باد، هر افتادن سنگریزهای میتوانست به معنای خطر باشد.
- خیلی وقته که هیچکس رو ندیدیم.
- شاید دیگه کسی نمونده باشه.
رادین این حرف را زد و بعد پشیمان شد. نمیخواست مهرانا را ناامید کند؛ اما حقیقت تلختر از آن بود که بتوان آن را انکار کرد. آنها برای ساعتها بدون وقفه راه رفته بودند، از میان کوچههایی که زمانی پر از زندگی بودند؛ اما حالا چیزی جز یادگاریهای ویرانشده از گذشته باقی نمانده بود.
- خسته شدی؟
- نه؛ اما این سکوت ترسناکه.
رادین به اطراف نگاه کرد. در آن لحظه آرزو کرد کاش سکوت، تنها خطری بود که تهدیدشان میکرد؛ اما خطرهای واقعی، همانهایی بودند که در تاریکی کمین کرده بودند.
چند دقیقه بعد، وقتی که از یک ساختمان نیمهویران عبور میکردند، ناگهان صدای خشخش ضعیفی از پشت سرشان بلند شد. رادین بلافاصله متوقف شد و به عقب برگشت. مهرانا که متوجه ایستادن او شد، دستانش را به دیوار گرفت و گوش سپرد.
- کسی اونجاست؟
- نمیدونم، شاید فقط باد باشه.
اما رادین مطمئن بود که این فقط باد نیست. چیزی یا کسی آنجا بود. نفسش را در س*ی*نه حبس کرد و گوش داد. قلبش دیوانهوار میکوبید.
- رادین؟
- آروم باش، تکون نخور!
سایهای در تاریکی تکان خورد. رادین دست مهرانا را گرفت و بهآرامی او را به پشت یکی از دیوارهای باقیمانده هدایت کرد. نفسهایشان را حبس کرده بودند. چند لحظه بعد، صدای قدمهایی آرام به گوش رسید.
- کسی دنبالمونه.
مهرانا با نگرانی بازوی رادین را گرفت. رادین چشمانش را تنگ کرد و از شکاف دیوار بیرون را نگاه کرد. در تاریکی، سایهای در حال حرکت بود؛ اما به نظر نمیرسید که مستقیم به سمت آنها بیاید.
- شاید فقط یه آدم سرگردونه باشه؛ مثل ما.
- شاید هم نه.
رادین نمیتوانست ریسک کند. دست مهرانا را گرفت و با کمترین سر و صدا از میان آوارها عبور کردند. باید سریعتر از این منطقه دور میشدند. اگر کسی واقعاً در تعقیبشان بود، نباید اجازه میدادند که بفهمد آنها ترسیدهاند.
چند دقیقه بعد، صدای قدمها قطع شد. سکوت مطلق؛ اما این سکوت از آن نوعی نبود که آرامش بدهد. بلکه مانند پیشدرآمدی بر یک فاجعهی قریبالوقوع بود.
- فکر کنم گمشون کردیم.
- امیدوارم اینطور باشه!
ناگهان، صدای شکستن شیشهای در ن*زد*یک*یشان بلند شد. مهرانا بیاختیار به رادین چسبید. قلب رادین به تپش افتاد. بدون هیچ فکری، مهرانا را به سمت یک کوچهی باریک کشاند و پشت دیواری که از ریزش در امان مانده بود، پناه گرفتند.
نفسها در س*ی*نه حبس شده بود. سکوت. صدای باد و بعد، صدای قدمهایی که بهوضوح نزدیکتر میشدند.
رادین نفس عمیقی کشید. اگر این یک تهدید بود، باید تصمیم میگرفت؛ فرار؟ جنگ؟ یا شاید هم فقط دعا برای اینکه اتفاقی نیفتد. مهرانا دستش را محکمتر گرفت، انگار که حتی در این تاریکی، حتی بدون دیدن، میتوانست چهرهی مضطرب رادین را حس کند.
- رادین، اگه اتفاقی بیفته... .
- هیچی نمیشه، من هستم.
اما خود رادین هم نمیدانست که چقدر میتواند سر قولش بماند. #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #خاکستر_های_امید #انجمن_تک_رمان
کد:
پارت سوم:
باد سرد از لابهلای ساختمانهای فروریخته عبور میکرد و صدای زوزهاش در میان خرابهها طنین میانداخت. آسمان تاریکتر از همیشه به نظر میرسید، انگار که حتی ستارهها هم دیگر نمیخواستند بر شهری که بوی مرگ میداد، نور بیفکنند. رادین و مهرانا بیصدا از خیابانهای خالی عبور میکردند. هر صدای ناگهانی، هر وزش باد، هر افتادن سنگریزهای میتوانست به معنای خطر باشد.
- خیلی وقته که هیچکس رو ندیدیم.
- شاید دیگه کسی نمونده باشه.
رادین این حرف را زد و بعد پشیمان شد. نمیخواست مهرانا را ناامید کند؛ اما حقیقت تلختر از آن بود که بتوان آن را انکار کرد. آنها برای ساعتها بدون وقفه راه رفته بودند، از میان کوچههایی که زمانی پر از زندگی بودند؛ اما حالا چیزی جز یادگاریهای ویرانشده از گذشته باقی نمانده بود.
- خسته شدی؟
- نه؛ اما این سکوت ترسناکه.
رادین به اطراف نگاه کرد. در آن لحظه آرزو کرد کاش سکوت، تنها خطری بود که تهدیدشان میکرد؛ اما خطرهای واقعی، همانهایی بودند که در تاریکی کمین کرده بودند.
چند دقیقه بعد، وقتی که از یک ساختمان نیمهویران عبور میکردند، ناگهان صدای خشخش ضعیفی از پشت سرشان بلند شد. رادین بلافاصله متوقف شد و به عقب برگشت. مهرانا که متوجه ایستادن او شد، دستانش را به دیوار گرفت و گوش سپرد.
- کسی اونجاست؟
- نمیدونم، شاید فقط باد باشه.
اما رادین مطمئن بود که این فقط باد نیست. چیزی یا کسی آنجا بود. نفسش را در س*ی*نه حبس کرد و گوش داد. قلبش دیوانهوار میکوبید.
- رادین؟
- آروم باش، تکون نخور!
سایهای در تاریکی تکان خورد. رادین دست مهرانا را گرفت و بهآرامی او را به پشت یکی از دیوارهای باقیمانده هدایت کرد. نفسهایشان را حبس کرده بودند. چند لحظه بعد، صدای قدمهایی آرام به گوش رسید.
- کسی دنبالمونه.
مهرانا با نگرانی بازوی رادین را گرفت. رادین چشمانش را تنگ کرد و از شکاف دیوار بیرون را نگاه کرد. در تاریکی، سایهای در حال حرکت بود؛ اما به نظر نمیرسید که مستقیم به سمت آنها بیاید.
- شاید فقط یه آدم سرگردونه باشه؛ مثل ما.
- شاید هم نه.
رادین نمیتوانست ریسک کند. دست مهرانا را گرفت و با کمترین سر و صدا از میان آوارها عبور کردند. باید سریعتر از این منطقه دور میشدند. اگر کسی واقعاً در تعقیبشان بود، نباید اجازه میدادند که بفهمد آنها ترسیدهاند.
چند دقیقه بعد، صدای قدمها قطع شد. سکوت مطلق؛ اما این سکوت از آن نوعی نبود که آرامش بدهد. بلکه مانند پیشدرآمدی بر یک فاجعهی قریبالوقوع بود.
- فکر کنم گمشون کردیم.
- امیدوارم اینطور باشه!
ناگهان، صدای شکستن شیشهای در ن*زد*یک*یشان بلند شد. مهرانا بیاختیار به رادین چسبید. قلب رادین به تپش افتاد. بدون هیچ فکری، مهرانا را به سمت یک کوچهی باریک کشاند و پشت دیواری که از ریزش در امان مانده بود، پناه گرفتند.
نفسها در س*ی*نه حبس شده بود. سکوت. صدای باد و بعد، صدای قدمهایی که بهوضوح نزدیکتر میشدند.
رادین نفس عمیقی کشید. اگر این یک تهدید بود، باید تصمیم میگرفت؛ فرار؟ جنگ؟ یا شاید هم فقط دعا برای اینکه اتفاقی نیفتد. مهرانا دستش را محکمتر گرفت، انگار که حتی در این تاریکی، حتی بدون دیدن، میتوانست چهرهی مضطرب رادین را حس کند.
- رادین، اگه اتفاقی بیفته... .
- هیچی نمیشه، من هستم.
اما خود رادین هم نمیدانست که چقدر میتواند سر قولش بماند.
پارت چهارم :
باد هنوز میوزید؛ اما اینبار چیزی در هوا تغییر کرده بود. سکوت دیگر طبیعی نبود. یک نوع سنگینی در فضا حس میشد، انگار که شب خود را روی شهر انداخته و هر چیزی را که در سایهها حرکت میکرد، پنهان کرده بود.
رادین هنوز پشت دیوار نیمهویران نشسته بود و نفسهایش را کنترل میکرد. مهرانا کنارش، دستانش را روی زمین گذاشته و گوش سپرده بود.
- هنوز اونجاست؟
- نمیدونم، نمیتونم چیزی ببینم.
چند ثانیه گذشت. بعد، صدای خشخش ضعیفی به گوش رسید. رادین با احتیاط سرش را کمی از پشت دیوار بیرون برد. سایهای در میان آوارها حرکت میکرد؛ آهسته، بیصدا و خطرناک.
- باید همین حالا از اینجا بریم.
- اگه اون ببینمون چی؟
- پس باید کاری کنیم که نبینه.
رادین دست مهرانا را گرفت. راهی جز جلو رفتن نبود. اگر میماندند، دیر یا زود آن سایه آنها را پیدا میکرد. از میان خرابهها، بیصدا حرکت کردند. مهرانا پاهایش را با دقت روی زمین میگذاشت؛ گویی که با تاریکی هماهنگ شده بود. رادین، در حالی که جلوتر از او حرکت میکرد، دائماً پشت سرش را نگاه میکرد.
چند متر جلوتر، کوچهای باریک به سمت بخشهای عمیقتر شهر میرفت. به نظر امنتر میرسید؛ اما وقتی به سمت آن پیچیدند، ناگهان صدای چیزی از پشت سرشان بلند شد؛ صدای افتادن سنگ. بعد، یک قدم و بعد، سکوت.
رادین میتوانست نفس کشیدن خودش را بشنود. به مهرانا اشاره کرد که حرکت نکند. با چشمهایش به تاریکی دوخت. چیزی آنجا بود و بعد، یک صدا؛ صدایی آرام، خشدار و خطرناک.
- وایستا!
رادین یخ زد. مهرانا هم از تنش ب*دن او را حس کرد. سایهی سیاه از میان خرابهها بیرون آمد. مردی بود، با لباسهای کهنه، صورت زخمی و نگاهی که هیچ مهربانیای در آن نبود.
- اینجا چیکار میکنید؟
رادین گلو صاف کرد. دستش را آرام پشت مهرانا گذاشت.
- ما فقط میخوایم بریم، دنبال دردسر نیستیم.
مرد لبخند محوی زد.
- توی این دنیا دیگه فرقی نمیکنه دنبال دردسر باشی یا نه، خودش دنبالت میاد.
چند ثانیه سکوت. بعد، مرد قدمی به جلو برداشت.
- چی توی کیفتونه؟ غذا؟ آب؟
رادین دندانهایش را روی هم فشرد. خوب میدانست که این مکالمه قرار نیست دوستانه تمام شود.
- چیزی نداریم که به درد تو بخوره.
مرد پوزخندی زد.
- این رو من تصمیم میگیرم.
رادین حس کرد مهرانا کمی خودش را عقب کشید. نفسش را حبس کرد. نباید میگذاشت این مرد به او نزدیک شود.
- ما باید بریم.
مرد ابرویش را بالا انداخت.
- شاید هم نباید!
دستش را به سمت چاقوی زنگزدهای که به کمربندش بسته شده بود، برد. رادین دیگر صبر نکرد، دست مهرانا را محکم گرفت و با تمام سرعت دوید. صدای فریاد مرد از پشت سرشان بلند شد؛ اما او دیگر نمیتوانست بایستد، فقط باید میرفتند.
مهرانا چیزی نمیدید؛ اما با هر قدم به رادین اعتماد میکرد. قدمهایشان روی سنگریزهها، روی خاک، روی خرابهها میدویدند.
صدای فریاد مرد دورتر و دورتر شد، تا جایی که دیگر چیزی جز سکوت و نفسهای بریدهشان باقی نماند.
رادین بالاخره ایستاد. مهرانا دستش را روی س*ی*نهاش گذاشت و نفسهای عمیق کشید.
- تموم شد؟
- فکر کنم.
اما هر دو میدانستند که این تازه شروع خطرهایشان بود. #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #خاکستر_های_امید #انجمن_تک_رمان
کد:
پارت چهارم :
باد هنوز میوزید؛ اما اینبار چیزی در هوا تغییر کرده بود. سکوت دیگر طبیعی نبود. یک نوع سنگینی در فضا حس میشد، انگار که شب خود را روی شهر انداخته و هر چیزی را که در سایهها حرکت میکرد، پنهان کرده بود.
رادین هنوز پشت دیوار نیمهویران نشسته بود و نفسهایش را کنترل میکرد. مهرانا کنارش، دستانش را روی زمین گذاشته و گوش سپرده بود.
- هنوز اونجاست؟
- نمیدونم، نمیتونم چیزی ببینم.
چند ثانیه گذشت. بعد، صدای خشخش ضعیفی به گوش رسید. رادین با احتیاط سرش را کمی از پشت دیوار بیرون برد. سایهای در میان آوارها حرکت میکرد؛ آهسته، بیصدا و خطرناک.
- باید همین حالا از اینجا بریم.
- اگه اون ببینمون چی؟
- پس باید کاری کنیم که نبینه.
رادین دست مهرانا را گرفت. راهی جز جلو رفتن نبود. اگر میماندند، دیر یا زود آن سایه آنها را پیدا میکرد. از میان خرابهها، بیصدا حرکت کردند. مهرانا پاهایش را با دقت روی زمین میگذاشت؛ گویی که با تاریکی هماهنگ شده بود. رادین، در حالی که جلوتر از او حرکت میکرد، دائماً پشت سرش را نگاه میکرد.
چند متر جلوتر، کوچهای باریک به سمت بخشهای عمیقتر شهر میرفت. به نظر امنتر میرسید؛ اما وقتی به سمت آن پیچیدند، ناگهان صدای چیزی از پشت سرشان بلند شد؛ صدای افتادن سنگ. بعد، یک قدم و بعد، سکوت.
رادین میتوانست نفس کشیدن خودش را بشنود. به مهرانا اشاره کرد که حرکت نکند. با چشمهایش به تاریکی دوخت. چیزی آنجا بود و بعد، یک صدا؛ صدایی آرام، خشدار و خطرناک.
- وایستا!
رادین یخ زد. مهرانا هم از تنش ب*دن او را حس کرد. سایهی سیاه از میان خرابهها بیرون آمد. مردی بود، با لباسهای کهنه، صورت زخمی و نگاهی که هیچ مهربانیای در آن نبود.
- اینجا چیکار میکنید؟
رادین گلو صاف کرد. دستش را آرام پشت مهرانا گذاشت.
- ما فقط میخوایم بریم، دنبال دردسر نیستیم.
مرد لبخند محوی زد.
- توی این دنیا دیگه فرقی نمیکنه دنبال دردسر باشی یا نه، خودش دنبالت میاد.
چند ثانیه سکوت. بعد، مرد قدمی به جلو برداشت.
- چی توی کیفتونه؟ غذا؟ آب؟
رادین دندانهایش را روی هم فشرد. خوب میدانست که این مکالمه قرار نیست دوستانه تمام شود.
- چیزی نداریم که به درد تو بخوره.
مرد پوزخندی زد.
- این رو من تصمیم میگیرم.
رادین حس کرد مهرانا کمی خودش را عقب کشید. نفسش را حبس کرد. نباید میگذاشت این مرد به او نزدیک شود.
- ما باید بریم.
مرد ابرویش را بالا انداخت.
- شاید هم نباید!
دستش را به سمت چاقوی زنگزدهای که به کمربندش بسته شده بود، برد. رادین دیگر صبر نکرد، دست مهرانا را محکم گرفت و با تمام سرعت دوید. صدای فریاد مرد از پشت سرشان بلند شد؛ اما او دیگر نمیتوانست بایستد، فقط باید میرفتند.
مهرانا چیزی نمیدید؛ اما با هر قدم به رادین اعتماد میکرد. قدمهایشان روی سنگریزهها، روی خاک، روی خرابهها میدویدند.
صدای فریاد مرد دورتر و دورتر شد، تا جایی که دیگر چیزی جز سکوت و نفسهای بریدهشان باقی نماند.
رادین بالاخره ایستاد. مهرانا دستش را روی س*ی*نهاش گذاشت و نفسهای عمیق کشید.
- تموم شد؟
- فکر کنم.
اما هر دو میدانستند که این تازه شروع خطرهایشان بود.
پارت پنجم:
شب هنوز سنگین بود. تاریکی همهجا را پوشانده بود و تنها صدایی که شنیده میشد، نفسهای بریدهی رادین و مهرانا بود. هنوز از آن مرد دور نشده بودند که ناگهان، صدای زوزهی سگهای وحشی در دوردست بلند شد.
- لعنتی، سگها!
رادین دست مهرانا را محکمتر گرفت. اگر سگها مسیرشان را پیدا میکردند، دیگر جایی برای فرار نبود.
- باید جایی قایم بشیم.
اطرافشان را نگاه کرد. خرابهها، ساختمانهای فروریخته، خیابانهای ترکخورده. هیچ جایی برای پنهان شدن نبود؛ اما چند متر جلوتر، چیزی شبیه به یک تونل کوچک میان آوارها دیده میشد.
- بیا، از اینجا.
بدون لحظهای تردید، مهرانا را به سمت آن کشید. فضای داخل تنگ بود؛ اما کافی بود تا از دید پنهان بمانند. صدای زوزهها نزدیکتر شد. قلب رادین به شدت میکوبید. او دست مهرانا را فشار داد.
- آروم باش، تکون نخور!
مهرانا چشمان بستهاش را روی هم فشرد. تاریکی برای او چیز جدیدی نبود؛ اما این سکوت مرگبار با هر لحظه سنگینتر میشد. صدای پنجههایی که روی زمین کشیده میشد، گوششان را پر کرد. سگها بو میکشیدند، دور خرابهها میچرخیدند. یکی از آنها درست بیرون تونل ایستاده بود.
- اگه پیدامون کنن چی؟
رادین جوابی نداد. نمیخواست حتی با نفس کشیدن، کوچکترین صدایی ایجاد کند؛ اما سگها صبور بودند. یکی از آنها شروع به غرش کرد. ناگهان، صدای شلیک گلولهای در فضا پیچید. سگها جیغ کشیدند و چند لحظه بعد، با سرعت از آنجا دور شدند. مهرانا سرش را بلند کرد.
- اون چی بود؟
رادین به آرامی از میان شکاف تونل بیرون را نگاه کرد. در تاریکی، یک مرد ایستاده بود؛ همان مردی که آنها را تعقیب کرده بود. در یک دستش تفنگی که دود از آن بلند میشد و در دست دیگرش، چاقویی که زیر نور ماه برق میزد. رادین زیر ل*ب زمزمه کرد.
- هنوزم اینجاست.
مرد چند لحظه به اطراف نگاه کرد، بعد آرام سرش را پایین انداخت و چیزی گفت که رادین نتوانست بشنود. سپس بدون اینکه سمت آنها بیاید، چاقویش را در غلافش گذاشت و در تاریکی ناپدید شد.
رادین هنوز نمیتوانست تکان بخورد. چرا مرد آنها را تحویل سگها نداد؟ چرا همانجا شلیک نکرد؟
- رفت؟
رادین نفس عمیقی کشید.
-آره، فکر کنم.
چند دقیقهای صبر کردند، بعد آرام از مخفیگاه بیرون آمدند. هوا هنوز سنگین بود. انگار شهر نفسهایش را در س*ی*نه حبس کرده بود.
- باید سریعتر حرکت کنیم.
- ولی چرا اون مرد کمکمون کرد؟
رادین جوابی نداشت. این دنیا پر از آدمهایی بود که برای زنده ماندن دست به هر کاری میزدند؛ اما شاید هنوز کسانی هم بودند که برای نابودی دیگران، تردید میکردند. آنها دوباره به راه افتادند، در مسیری که هیچ تضمینی برای رسیدن به امید نداشت. #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #خاکستر_های_امید #انجمن_تک_رمان
کد:
پارت پنجم:
شب هنوز سنگین بود. تاریکی همهجا را پوشانده بود و تنها صدایی که شنیده میشد، نفسهای بریدهی رادین و مهرانا بود. هنوز از آن مرد دور نشده بودند که ناگهان، صدای زوزهی سگهای وحشی در دوردست بلند شد.
- لعنتی، سگها!
رادین دست مهرانا را محکمتر گرفت. اگر سگها مسیرشان را پیدا میکردند، دیگر جایی برای فرار نبود.
- باید جایی قایم بشیم.
اطرافشان را نگاه کرد. خرابهها، ساختمانهای فروریخته، خیابانهای ترکخورده. هیچ جایی برای پنهان شدن نبود؛ اما چند متر جلوتر، چیزی شبیه به یک تونل کوچک میان آوارها دیده میشد.
- بیا، از اینجا.
بدون لحظهای تردید، مهرانا را به سمت آن کشید. فضای داخل تنگ بود؛ اما کافی بود تا از دید پنهان بمانند. صدای زوزهها نزدیکتر شد. قلب رادین به شدت میکوبید. او دست مهرانا را فشار داد.
- آروم باش، تکون نخور!
مهرانا چشمان بستهاش را روی هم فشرد. تاریکی برای او چیز جدیدی نبود؛ اما این سکوت مرگبار با هر لحظه سنگینتر میشد. صدای پنجههایی که روی زمین کشیده میشد، گوششان را پر کرد. سگها بو میکشیدند، دور خرابهها میچرخیدند. یکی از آنها درست بیرون تونل ایستاده بود.
- اگه پیدامون کنن چی؟
رادین جوابی نداد. نمیخواست حتی با نفس کشیدن، کوچکترین صدایی ایجاد کند؛ اما سگها صبور بودند. یکی از آنها شروع به غرش کرد. ناگهان، صدای شلیک گلولهای در فضا پیچید. سگها جیغ کشیدند و چند لحظه بعد، با سرعت از آنجا دور شدند. مهرانا سرش را بلند کرد.
- اون چی بود؟
رادین به آرامی از میان شکاف تونل بیرون را نگاه کرد. در تاریکی، یک مرد ایستاده بود؛ همان مردی که آنها را تعقیب کرده بود. در یک دستش تفنگی که دود از آن بلند میشد و در دست دیگرش، چاقویی که زیر نور ماه برق میزد. رادین زیر ل*ب زمزمه کرد.
- هنوزم اینجاست.
مرد چند لحظه به اطراف نگاه کرد، بعد آرام سرش را پایین انداخت و چیزی گفت که رادین نتوانست بشنود. سپس بدون اینکه سمت آنها بیاید، چاقویش را در غلافش گذاشت و در تاریکی ناپدید شد.
رادین هنوز نمیتوانست تکان بخورد. چرا مرد آنها را تحویل سگها نداد؟ چرا همانجا شلیک نکرد؟
- رفت؟
رادین نفس عمیقی کشید.
-آره، فکر کنم.
چند دقیقهای صبر کردند، بعد آرام از مخفیگاه بیرون آمدند. هوا هنوز سنگین بود. انگار شهر نفسهایش را در س*ی*نه حبس کرده بود.
- باید سریعتر حرکت کنیم.
- ولی چرا اون مرد کمکمون کرد؟
رادین جوابی نداشت. این دنیا پر از آدمهایی بود که برای زنده ماندن دست به هر کاری میزدند؛ اما شاید هنوز کسانی هم بودند که برای نابودی دیگران، تردید میکردند. آنها دوباره به راه افتادند، در مسیری که هیچ تضمینی برای رسیدن به امید نداشت.