خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • با توجه به عدم اقدام فرد واجد شرایط برای خرید انجمن، بالا رفتن هزینه ها و عدم امکان پرداخت، متاسفانه در سال 1404 کنار شما نخواهیم بود. رمان ها دلنوشته ها و سایر اطلاعات موجود در انجمن را ذخیره کنید. چند روز آینده تنها برای ذخیره سازی اطلاعات انجمن فعال است. از همراهی شما تا این لحظه ممنونم. اگر قصد خرید انجمن را دارید به آیدی Zahra_jim80 در تلگرام یا ایتا پیام بدهید. در صورت فروش، انجمن همچنان فعال می ماند. ❤️نکته مهم: سایت taakroman.ir از دسترس خارج نشده و رمان های شما حذف نمی شود. رمان های در حال تایپ خود را هم می توانید در آینده و زمانی که کامل شد، بفرستید تا روی سایت اصلی قرار گیرد.

ساعت تک رمان

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
1001504420.jpg
عنوان: سگدونی
ژانر: عاشقانه، تخیلی، طنز
نویسنده: حوراء
خلاصه:
من همیشه عاشق افسانه‌ها و دنیای تخیل بودم؛ ولی زندگی توی سگدونی و سختی‌های زندگی، مجال فکر کردن به این چیزها رو به من نمی‌داد. مجال رویاپردازی‌های دخترونه و... رو نداشتم؛ ولی به لطف یه موجود نارنجی و ناشناخته، بالاخره من هم زندگی توی قصر، با یه موجود افسانه‌ای رو تجربه کردم.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_سگدونی
#حوراء_تقی_پور
کد:
عنوان: سگدونی

ژانر: عاشقانه، تخیلی، طنز
نویسنده: حوراء
خلاصه:
من همیشه عاشق افسانه‌ها و دنیای تخیل بودم؛ ولی زندگی توی سگدونی و سختی‌های زندگی، مجال فکر کردن به این چیزها رو به من نمی‌داد. مجال رویاپردازی‌های دخترونه و... رو نداشتم؛ ولی به لطف یه موجود نارنجی و ناشناخته، بالاخره من هم زندگی توی قصر، با یه موجود افسانه‌ای رو تجربه کردم.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_سگدونی
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
#آغوش_سنگی_۱
احساس خفگی می‌کردم. با هر نفسی که می‌کشیدم، حجم عظیمی از دود وارد ریه‌هایم می‌شد. تنها چیزی که به چشم می‌خورد، آتشی بود که مشتاقانه پیشروی می‌کرد، تا در آغوشم بگیرد. نای تکان خوردن یا داد و فریاد راه انداختن را نداشتم. دستانم را با طنابی کلفت، پشت ستون بسته بودند و عرق از سر و رویم می‌ریخت. تاپ سفیدرنگی که بندهایش دور گردنم حلقه شده بود، به تنم چسبیده و حالم را بدتر می‌ساخت.
چشمانم سیاهی می‌رفتند. نه! نباید هوشیاری‌ام را از دست دهم. می‌خواهم با چشمان باز به آ*غ*و*ش مرگ روم.
از ورای دود و آتشی که همه جا را در بر گرفته بود، هیبت ترسناکی می‌دیدم. نکند ندانسته وارد فیلم ترسناک، تراژدی چیزی شده‌ام؟ همه چیز غیر واقعی، اما ملموس به‌نظر می‌آمد. نه می‌توانستم وقایع پیش آمده را هضم کنم و نه آنچه را که می‌بینم.
آن هیبت ترسناک نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. خونسرد است و با طمأنینه راه می‌رود. انگارنه‌انگار آتش هر لحظه شعله‌ورتر از پیش می‌شود.
به حدی قدرتمند به نظر می‌رسید که احساس می‌کردم جزئی از آن آتش است.
نفهمیدم چه شد؛ اما در عرض یک ثانیه، آن هیبت ترسناک چنان سرعتی به قدم‌هایش داد که شوکه شدم. صدای شکستن چیزی آمد و به دنبال صدا، نگاهم بالا کشیده شد. تکه‌ای از سقف قصد داشت، درست بر سر من سقوط کند. تکه‌ی سقف جدا شد و همان لحظه در آغوشی سنگی و أمن فرو رفتم.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_سگدونی
#حوراء_تقی_پور
کد:
#آغوش_سنگی_۱
احساس خفگی می‌کردم. با هر نفسی که می‌کشیدم، دود عظیمی وارد ریه‌هایم می‌شد. تنها چیزی که به چشم می‌خورد، آتشی بود که مشتاقانه پیشروی می‌کرد، تا در آغوشم بگیرد. نای تکان خوردن یا داد و فریاد راه انداختن را نداشتم. دستانم را با طنابی کلفت، پشت ستون بسته بودند و عرق از سر و رویم می‌ریخت. تاپ سفیدرنگی که بندهایش دور گردنم حلقه شده بود، به تنم چسبیده و حالم را بدتر می‌ساخت.
چشمانم سیاهی می‌رفتند. نه! نباید هوشیاری‌ام را از دست دهم. می‌خواهم با چشمان باز به آ*غ*و*ش مرگ روم.
از ورای دود و آتشی که همه جا را در بر گرفته بود، هیبت ترسناکی می‌دیدم. نکند ندانسته وارد فیلم ترسناک، تراژدی چیزی شده‌ام؟ همه چیز غیر واقعی، اما ملموس به‌نظر می‌آمد. نه می‌توانستم وقایع پیش آمده را هضم کنم و نه آنچه را که می‌بینم.
آن هیبت ترسناک نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. خونسرد است و با طمأنینه راه می‌رود. انگارنه‌انگار آتش هر لحظه شعله‌ورتر از پیش می‌شود.
به حدی قدرتمند به نظر می‌رسید که احساس می‌کردم جزئی از آن آتش است.
نفهمیدم چه شد؛ اما در عرض یک ثانیه، آن هیبت ترسناک چنان سرعتی به قدم‌هایش داد که شوکه شدم. صدای شکستن چیزی آمد و به دنبال صدا، نگاهم بالا کشیده شد. تکه‌ای از سقف قصد داشت، درست بر سر من سقوط کند. تکه‌ی سقف جدا شد و همان لحظه در آغوشی سنگی و أمن فرو رفتم.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_سگدونی
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
#چشمان_نارنجی_۲
صدای برخورد تکه سقف با جسمی سخت آمد و هیبت ترسناک نفس عمیقی کشید. من این نوع نفس کشیدن را می‌شناسم. این نوع نفس کشیدن از شدت درد است. قلبم برای هیبت ترسناکی که حال، چندان به‌نظرم ترسناک نمی‌آمد به درد آمد.
با نگرانی سر بلند کردم. چشمانی که به طور غیر طبیعی درشت و براق بودند. چقدر موهای آشفته و مجعدی که آن چشمان نارنجی را قاب گرفته بودند، به نظرم جذاب می‌آمدند!
اشتباه نمی‌کردم. آن چشمان عجیب، جزئی از آتش بودند و گویی قصد داشتند مرا ذره‌ذره آب کنند.
چشمانم نیمه‌باز بودند و هوشیاری‌ام کم. حتی نا نداشتم از دیده‌هایم متحیر شوم.
دلم می‌خواست در آن آ*غ*و*ش سنگی بمیرم. حال، در آ*غ*و*ش آتش مردن بی‌نهایت برایم ل*ذت‌بخش به‌نظر می‌آمد. آتش اگر آن‌قدر جذاب باشد، حاضرم هر لحظه میان دستان قدرتمندش جان دهم.
چشمانم بسته شدند و در عالم بی‌خبری فرو رفتم. آخرین چیزی که در حافظه تصویری‌ام به‌جا ماند چشمانی نارنجی‌رنگ و آخرین چیزی که حس کردم دست‌های قدرتمندی بود که تن ظریف مرا اسیر آغوشی أمن کردند.

***

چشمانم را که گشودم، اولین چیزی که احساس کردم نرمی تختی بود که بر آن خوابیده بودم. من بر یک تخت خوابیدم؟ مرا هرجا ول می‌کردی، فردایش باید از سگدونی جمع می‌کردی، حال بر تخت خوابیده بودم؟ پس سگ‌های نازنینی که هر شب کنارشان چشم می‌گشودم کجا هستند؟
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_سگدونی
#حوراء_تقی_پور
کد:
#چشمان_نارنجی_۲
صدای برخورد تکه سقف با جسمی سخت آمد و هیبت ترسناک نفس عمیقی کشید. من این نوع نفس کشیدن را می‌شناسم. این نوع نفس کشیدن از شدت درد است. قلبم برای هیبت ترسناکی که حال، چندان به‌نظرم ترسناک نمی‌آمد به درد آمد.
با نگرانی سر بلند کردم. چشمانی که به طور غیر طبیعی درشت و براق بودند. چقدر موهای آشفته و مجعدی که آن چشمان نارنجی را قاب گرفته بودند، به نظرم جذاب می‌آمدند!
اشتباه نمی‌کردم. آن چشمان عجیب، جزئی از آتش بودند و گویی قصد داشتند مرا ذره‌ذره آب کنند.
چشمانم نیمه‌باز بودند و هوشیاری‌ام کم. حتی نا نداشتم از دیده‌هایم متحیر شوم.
دلم می‌خواست در آن آ*غ*و*ش سنگی بمیرم. حال، در آ*غ*و*ش آتش مردن بی‌نهایت برایم ل*ذت‌بخش به‌نظر می‌آمد. آتش اگر آن‌قدر جذاب باشد، حاضرم هر لحظه میان دستان قدرتمندش جان دهم.
چشمانم بسته شدند و در عالم بی‌خبری فرو رفتم. آخرین چیزی که در حافظه تصویری‌ام به‌جا ماند چشمانی نارنجی‌رنگ و آخرین چیزی که حس کردم دست‌های قدرتمندی بود که تن ظریف مرا اسیر آغوشی أمن کردند.

***

چشمانم را که گشودم، اولین چیزی که احساس کردم نرمی تختی بود که بر آن خوابیده بودم. من بر یک تخت خوابیدم؟ مرا هرجا ول می‌کردی، فردایش باید از سگدونی جمع می‌کردی، حال بر تخت خوابیده بودم؟ پس سگ‌های نازنینی که هر شب کنارشان چشم می‌گشودم کجا هستند؟
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_سگدونی
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
#خوش_اومدی_۳
من جنبه‌ی ملکه‌وار خوابیدن را ندارم، مرا به همان سگدونی خفقان‌آور برگردانید. با صح*نه‌هایی که به یاد می‌آورم، نفسم بند می‌رود. آتش!‌ شوکه سر جایم نشستم. من زنده‌ام!
نگاهم را درون اتاق چرخاندم. چرا همه چیز نارنجی و مشکی‌ست؟
با احتیاط از روی تخت بلند می‌شوم. جز دردی جزئی که در مچ دست‌هایم احساس می‌کنم، دگر خبری نیست. آن درد هم به‌خاطر طناب‌های کلفتی‌ست که آن ع*و*ضی دست‌های مرا با آن‌ها به ستون بست. خشم تمام وجودم را در بر می‌گیرد. تقاص لحظات زجرآوری که متحمل شدم را از آن بی‌شرف می‌گیرم. قسم می‌خورم.
با تردید، مجددا نگاهی به ملافه‌ و بالشت‌های مشکی و تخت نارنجی‌رنگ می‌کنم. چطور دلشان می‌آمد روی این نازنازی بخوابند؟ چقدر هم بزرگ است.
با صدای باز شدن دری، دل از نگاه کردن به تخت می‌کنم و با حیرت به او خیره می‌شوم. گمان می‌کردم توهم زدم؛ اما آن هیبت ترسناک واقعی بود. حال که او را در روشنایی می‌بینم، به هیچ‌وجه جذاب نیست. تنها چیزی که در وصف او، می‌توانم بگویم، ترسناک است. هیکلی دیو مانند و غیر طبیعی، با نگاهی بی‌انعطاف و خشن.
بهت در نگاهم رنگ می‌بازد و جای خودش را به ترس می‌دهد. چرا مرا نجات داد؟ مسلما هیچ گربه‌ای محض رضای خدا گوشت نمی‌گیرد.
- خوش اومدی.
صدای بسیار زمخت و لحنی نسبتا نرم دارد. حرفم را پس می‌گیرم. چقدر این مرد گوگولی است. چشمان دریده‌ام، چشمان نارنجی‌رنگش را نشانه می‌گیرند. تند می‌پرسم:
- کی هستی؟ چرا من رو آوردی این‌جا؟
ابرویی بالا می‌اندازد. کمی نزدیک‌تر می‌شود و با آن قد بلندش، از بالا دقیق نگاهم می‌کند. چشمانش حالت مرموزی به خود گرفته‌اند و لحنش کمی مرا می‌ترساند:
- کجا می‌بردم؟
آب دهانم را قورت می‌دهم. شرط می‌بندم، با یک انگشت می‌تواند مرا ناک اوت کند؛ اصلا انگشت را بیخیال، او با نگاهش می‌تواند هزاران بار مرا بکشد و زنده کند. لعنتی! در حالی که آن همه جرعت، دود شده و به هوا رفته بود، با صدایی آرام و لحنی خواهشمندانه ل*ب زدم:
- می‌خوام برم.
دستانش را از پشت به یک‌دیگر گره زد و کمی کنار رفت. با سری که بالا گرفته بود، کوتاه ل*ب زد:
- بفرما.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_سگدونی
#حوراء_تقی_پور
کد:
#خوش_اومدی_۳
من جنبه‌ی ملکه‌وار خوابیدن را ندارم، مرا به همان سگدونی خفقان‌آور برگردانید. با صح*نه‌هایی که به یاد می‌آورم، نفسم بند می‌رود. آتش!‌ شوکه سر جایم نشستم. من زنده‌ام!
نگاهم را درون اتاق چرخاندم. چرا همه چیز نارنجی و مشکی‌ست؟
با احتیاط از روی تخت بلند می‌شوم. جز دردی جزئی که در مچ دست‌هایم احساس می‌کنم، دگر خبری نیست. آن درد هم به‌خاطر طناب‌های کلفتی‌ست که آن ع*و*ضی دست‌های مرا با آن‌ها به ستون بست. خشم تمام وجودم را در بر می‌گیرد. تقاص لحظات زجرآوری که متحمل شدم را از آن بی‌شرف می‌گیرم. قسم می‌خورم.
با تردید، مجددا نگاهی به ملافه‌ و بالشت‌های مشکی و تخت نارنجی‌رنگ می‌کنم. چطور دلشان می‌آمد روی این نازنازی بخوابند؟ چقدر هم بزرگ است.
با صدای باز شدن دری، دل از نگاه کردن به تخت می‌کنم و با حیرت به او خیره می‌شوم. گمان می‌کردم توهم زدم؛ اما آن هیبت ترسناک واقعی بود. حال که او را در روشنایی می‌بینم، به هیچ‌وجه جذاب نیست. تنها چیزی که در وصف او، می‌توانم بگویم، ترسناک است. هیکلی دیو مانند و غیر طبیعی، با نگاهی بی‌انعطاف و خشن.
بهت در نگاهم رنگ می‌بازد و جای خودش را به ترس می‌دهد. چرا مرا نجات داد؟ مسلما هیچ گربه‌ای محض رضای خدا گوشت نمی‌گیرد.
- خوش اومدی.
صدای بسیار زمخت و لحنی نسبتا نرم دارد. حرفم را پس می‌گیرم. چقدر این مرد گوگولی است. چشمان دریده‌ام، چشمان نارنجی‌رنگش را نشانه می‌گیرند. تند می‌پرسم:
- کی هستی؟ چرا من رو آوردی این‌جا؟
ابرویی بالا می‌ندازد. کمی نزدیک‌تر می‌شود و با آن قد بلندش، از بالا دقیق نگاهم می‌کند. چشمانش حالت مرموزی به خود گرفته‌اند و لحنش کمی مرا می‌ترساند:
- کجا می‌بردم؟
آب دهانم را قورت می‌دهم. شرط می‌بندم، با یک انگشت می‌تواند مرا ناک اوت کند؛ اصلا انگشت را بیخیال، او با نگاهش می‌تواند هزاران بار مرا بکشد و زنده کند. لعنتی! در حالی که آن همه جرعت، دود شده و به هوا رفته بود، با صدایی آرام و لحنی خواهشمندانه ل*ب زدم:
- می‌خوام برم.
دستانش را از پشت به یک‌دیگر گره زد و کمی کنار رفت. با سری که بالا گرفته بود، کوتاه ل*ب زد:
- بفرما.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_سگدونی
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
#تغییر_۴
نگاهی به در و نگاهی به او انداختم. بروم؟ به همین راحتی اجازه داد بروم؟! مجددا آب دهانم را قورت دادم. با قدم‌های کوتاه به‌سمت در رفتم و هر سه قدم که برمی‌داشتم، برمی‌گشتم و او را نگاه می‌کردم. همان‌طور ایستاده و با نگاهش بدرقه‌ام می‌کند.
کنار در که می‌ایستم دوباره نگاهش می‌کنم و همچنان مصمم و جدی ایستاده. احساس می‌کردم در نگاهش کمی تفریح می‌بینم؛ اما احساسم را نادیده گرفته و سمت در برگشتم. دستم روی دستگیره‌ی در مشکی‌رنگ نشست.
- اگه می‌خوای، می‌تونی بمونی.
بمانم؟ بمانم که چه کنم مثلا؟ برگشتم و پرسشی نگاهش کردم. خونسرد به سمت تخت می‌رود و روی آن دراز می‌کشد. دست‌هایش را زیر سرش می‌برد و همان‌طور که پا روی پا می‌اندازد، ل*ب می‌زند:
- به یکی نیاز دارم که من رو کمی تغییر بده. پول خوبی میدم.
مردک اسکلی چیزی‌ست؟ مگر من خدایی چیزی هستم؟ الله اکبر.
نگاه عاقل اندر سفیه‌ام را که می‌بیند، ل*ب می‌زند:
- منظورم اینه می‌خوام یه مرد جذاب شم. می‌دونی چی میگم؟ می‌خوام شبیه انسان‌ها شم.
خنده‌ام می‌گیرد. شبیه انسان‌ها؟ مگر انسان نیست؟ برای لحظه‌ای خشکم می‌زند. اصلا کدام انسانی چشمان نارنجی‌رنگ به آن درشتی دارد؟ من چقدر خوش خیالم. با کمی ترس و صدایی لرزان پرسیدم:
- مگه انسان نیستی؟‌
خیره‌خیره نگاهم می‌کند. در نگاهش یک «نه.» قاطع موج می‌زند. رنگ از رخسارم می‌پرد. باز هم یک ورطه و مصیبتی جدید.
خیلی خب. گفت پول می‌دهد. فقط کافی‌ست کمی شکل آدمی‌زادش کنم. بعد برمی‌گردم به سگدونی و زندگی سگی عزیزم.
با احتیاط نزدیکش می‌شوم و درحالی که سعی می‌کردم جوری حرف نزنم که به او بر بخورد گفتم:
- اول باید بری حموم.
ابرویی بالا می‌اندازد و متعجب می‌پرسد:
- حموم چی‌چیه؟
چشمانم درشت می‌شوند. نکند شپش داشته باشد؟ خدایا کرمت را شکر. فقط برای آن‌که نمی‌رم یا مرا نخورد جواب دادم:
- یعنی این‌که باید خودت رو بشوری تا مریض نشی و خوشگل و سرحال بمونی.
احساس می‌کردم به یک پسربچه زبان نفهم دارم رعایت بهداشت فردی را می‌آموزم. مرد با شنیدن توضیحم بلند آهانی می‌گوید؛ سپس ناگهان نیمه خیز می‌شود که از ترس، قدمی به عقب برمی‌دارم. بی‌توجه می‌گوید:
- همیشه بچه‌ها من رو می‌شورن، آخه من رئیس پاگنده‌هام. خیلی هوام رو دارن.
چهره‌ام در هم می‌رود. تن رئیس نمی‌دانم چی‌چی را دیگران می‌شورند. چه با افتخار هم می‌گوید. اَه! نه به هیبت ترسناکش و نه به خود سوسولش. خدایا توبه. آرام گفتم:
- بهت نمی‌خوره جدیدا حموم رفته باشی.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_سگدونی
#حوراء_تقی_پور
کد:
#تغییر_۴
نگاهی به در و نگاهی به او انداختم. بروم؟ به همین راحتی اجازه داد بروم؟! مجددا آب دهانم را قورت دادم. با قدم‌های کوتاه به‌سمت در رفتم و هر سه قدم که برمی‌داشتم، برمی‌گشتم و او را نگاه می‌کردم. همان‌طور ایستاده و با نگاهش بدرقه‌ام می‌کند.
کنار در که می‌ایستم دوباره نگاهش می‌کنم و همچنان مصمم و جدی ایستاده. احساس می‌کردم در نگاهش کمی تفریح می‌بینم؛ اما احساسم را نادیده گرفته و سمت در برگشتم. دستم روی دستگیره‌ی در مشکی‌رنگ نشست.
- اگه می‌خوای، می‌تونی بمونی.
بمانم؟ بمانم که چه کنم مثلا؟ برگشتم و پرسشی نگاهش کردم. خونسرد به سمت تخت می‌رود و روی آن دراز می‌کشد. دست‌هایش را زیر سرش می‌برد و همان‌طور که پا روی پا می‌اندازد، ل*ب می‌زند:
- به یکی نیاز دارم که من رو کمی تغییر بده. پول خوبی میدم.
مردک اسکلی چیزی‌ست؟ مگر من خدایی چیزی هستم؟ الله اکبر.
نگاه عاقل اندر سفیه‌ام را که می‌بیند، ل*ب می‌زند:
- منظورم اینه می‌خوام یه مرد جذاب شم. می‌دونی چی میگم؟ می‌خوام شبیه انسان‌ها شم.
خنده‌ام می‌گیرد. شبیه انسان‌ها؟ مگر انسان نیست؟ برای لحظه‌ای خشکم می‌زند. اصلا کدام انسانی چشمان نارنجی‌رنگ به آن درشتی دارد؟ من چقدر خوش خیالم. با کمی ترس و صدایی لرزان پرسیدم:
- مگه انسان نیستی؟‌
خیره‌خیره نگاهم می‌کند. در نگاهش یک «نه.» قاطع موج می‌زند. رنگ از رخسارم می‌پرد. باز هم یک ورطه و مصیبتی جدید.
خیلی خب. گفت پول می‌دهد. فقط کافی‌ست کمی شکل آدمی‌زادش کنم. بعد برمی‌گردم به سگدونی و زندگی سگی عزیزم.
با احتیاط نزدیکش می‌شوم و درحالی که سعی می‌کردم جوری حرف نزنم که به او بر بخورد گفتم:
- اول باید بری حموم.
ابرویی بالا می‌اندازد و متعجب می‌پرسد:
- حموم چی‌چیه؟
چشمانم درشت می‌شوند. نکند شپش داشته باشد؟ خدایا کرمت را شکر. فقط برای آن‌که نمی‌رم یا مرا نخورد جواب دادم:
- یعنی این‌که باید خودت رو بشوری تا مریض نشی و خوشگل و سرحال بمونی.
احساس می‌کردم به یک پسربچه زبان نفهم دارم رعایت بهداشت فردی را می‌آموزم. مرد با شنیدن توضیحم بلند آهانی می‌گوید؛ سپس ناگهان نیمه خیز می‌شود که از ترس، قدمی به عقب برمی‌دارم. بی‌توجه می‌گوید:
- همیشه بچه‌ها من رو می‌شورن، آخه من رئیس پاگنده‌هام. خیلی هوام رو دارن.
چهره‌ام در هم می‌رود. تن رئیس نمی‌دانم چی‌چی را دیگران می‌شورند. چه با افتخار هم می‌گوید. اَه! نه به هیبت ترسناکش و نه به خود سوسولش. خدایا توبه. آرام گفتم:
- بهت نمی‌خوره جدیدا حموم رفته باشی.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_سگدونی
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
#مستر_نارنجی_۵
سری تکان می‌دهد و بیخیال می‌گوید:
- نه زیاد نشده. یک ماه پیش خودم رو شستم.
ناخوداگاه جیغ خفه‌ای کشیدم. مردک می‌گوید زیاد نشده. دلم می‌خواهد همین الان بروم و پشت سرم را نگاه نکنم؛ اما تصویر یک عالمه پول در ذهنم جان می‌گیرد.

***

دست به کمر ایستاده بودم تا حضرت آقا خودش را در رودخانه بشورد. نسیم ملایمی می‌وزید و فضا را زیباتر می‌ساخت. این قسمت از جنگل، به زیبایی یک نقاشی فانتزی بود. مستر نارنجی برگشت و با دیدن حالت ایستادنم اخمی کرد. با جدیت دستور داد:
- بیا من و بشور.
چشمانم درشت می‌شوند. مردک بی‌حیای سوسول. به خودم آمدم و با چشم غره گفتم:
- شرم کن. همسن مادرتم.
چشمتان روز بد نبیند، ناگهان زد زیر خنده. اصلا صح*نه‌ی جالبی نبود. با آن هیکل و ابهت و پشم و سیبیل، مانند پسربچه‌ها قاه‌قاه می‌خندید. چهره‌ام درهم رفت. این مرد پتانسیل این را داشت، تصور مرا از هرچه سبیل کلفت است به‌هم بریزد. با حرفی که زد، رسما پشم‌هایم مانند برگ‌های پاییزی به ریزش افتاد:
- من ۱۳۶ سالمه خانم کوچولو.
دود از سرم بلند شد و رنگ پو*ست تیره‌ام تیره‌تر گشت. تا به حال، این چنین از شدت تعجب بنفش نشده بودم. کم مانده بود سنگکوپ کنم.
مرا دست می‌نداخت مردک؟ ۱۳۶ سال؟ اصلا کی به کی‌ست. من هم سفید برفی‌ام! منتها پوستم تیره است. نیشخندی می‌زنم و با تمسخر می‌گویم:
- آها. باشه.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_سگدونی
#حوراء_تقی_پور
کد:
#مستر_نارنجی_۵
سری تکان می‌دهد و بیخیال می‌گوید:
- نه زیاد نشده. یک ماه پیش خودم رو شستم.
ناخوداگاه جیغ خفه‌ای کشیدم. مردک می‌گوید زیاد نشده. دلم می‌خواهد همین الان بروم و پشت سرم را نگاه نکنم؛ اما تصویر یک عالمه پول در ذهنم جان می‌گیرد.

***

دست به کمر ایستاده بودم تا حضرت آقا خودش را در رودخانه بشورد. نسیم ملایمی می‌وزید و فضا را زیباتر می‌ساخت. این قسمت از جنگل، به زیبایی یک نقاشی فانتزی بود. مستر نارنجی برگشت و با دیدن حالت ایستادنم اخمی کرد. با جدیت دستور داد:
- بیا من و بشور.
چشمانم درشت می‌شوند. مردک بی‌حیای سوسول. به خودم آمدم و با چشم غره گفتم:
- شرم کن. همسن مادرتم.
چشمتان روز بد نبیند، ناگهان زد زیر خنده. اصلا صح*نه‌ی جالبی نبود. با آن هیکل و ابهت و پشم و سیبیل، مانند پسربچه‌ها قاه‌قاه می‌خندید. چهره‌ام درهم رفت. این مرد پتانسیل این را داشت، تصور مرا از هرچه سبیل کلفت است به‌هم بریزد. با حرفی که زد، رسما پشم‌هایم مانند برگ‌های پاییزی به ریزش افتاد:
- من ۱۳۶ سالمه خانم کوچولو.
 دود از سرم بلند شد و رنگ پو*ست تیره‌ام تیره‌تر گشت. تا به حال، این چنین از شدت تعجب بنفش نشده بودم. کم مانده بود سنگکوپ کنم.
مرا دست می‌نداخت مردک؟ ۱۳۶ سال؟ اصلا کی به کی‌ست. من هم سفید برفی‌ام! منتها پوستم تیره است. نیشخندی می‌زنم و با تمسخر می‌گویم:
- آها. باشه.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_سگدونی
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
#سه_ماه_۶
دلم می‌خواست بگویم: «بزنم به تخته، خوب موندی ماشاالله.» اما جلوی زبانم را گرفتم تا به تمسخر نهفته در کلامم پی نبرد.

***

سه ماه از آن شب می‌گذرد. دیو ساشا نام، که یک سالیوان نارنجی‌‌رنگ به تمام معنا است، اکنون به مردی جذاب تبدیل شده که هر بار به او نگاه می‌کنم، قند در دلم آب می‌شود. پشم‌هایش را زده، موهایش را مرتب کرده، لباس‌های مردانه پوشیده و سه ماه تمام ورزش کرده که حاصل آن، هیکلی پدر دل در آر و دخترکش شده است. با افتخار به حاصل سه ماه زحمتم خیره می‌شوم. آخ دست و پنجول‌هایم درد نکند. عجب چیزی ساختم! به او که در آینه به خود نگاه می‌کند و فیض می‌برد نگاه می‌کنم. شیشه ادکلن را برمی‌دارد و دوش می‌گیرد. چهره‌ام درهم می‌رود و سرفه می‌کنم. مردک دیو ندیدبدید. سر بلند می‌کنم و حق به جانب دستم را به نشونه‌ی بده دراز می‌کنم.
- سریع باش تا من و نکشتی پولم رو بده برم پی زندگی سگی و نازنینم.
نیم نگاهی کرد و بیخیال شانه‌ای بالا انداخت. با خونسردی و صدایی که سه ماه بر آن کار کرده بودیم تا آن‌قدر جذاب شود گفت:
- پولم کجا بود؟ پول که ندارم. ولی می‌تونم بگیرمت بریم باهم تو سگدونی زندگی کنیم و بچه‌دار شیم.
جیغ زدم:
- چی؟!
از همان اول باید حدس می‌زدم برای سگدونی نازنینم تور پهن کرده است. مردک قصر به آن بزرگی کفافش را نمی‌دهد.

«پایان فصل اول سگدونی»
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_سگدونی
#حوراء_تقی_پور
کد:
#سه_ماه_۶
دلم می‌خواست بگویم: «بزنم به تخته، خوب موندی ماشاالله.» اما جلوی زبانم را گرفتم تا به تمسخر نهفته در کلامم پی نبرد.

***

سه ماه از آن شب می‌گذرد. دیو ساشا نام، که یک سالیوان نارنجی‌‌رنگ به تمام معنا است، اکنون به مردی جذاب تبدیل شده که هر بار به او نگاه می‌کنم، قند در دلم آب می‌شود. پشم‌هایش را زده، موهایش را مرتب کرده، لباس‌های مردانه پوشیده و سه ماه تمام ورزش کرده که حاصل آن، هیکلی پدر دل در آر و دخترکش شده است. با افتخار به حاصل سه ماه زحمتم خیره می‌شوم. آخ دست و پنجول‌هایم درد نکند. عجب چیزی ساختم! به او که در آینه به خود نگاه می‌کند و فیض می‌برد نگاه می‌کنم. شیشه ادکلن را برمی‌دارد و دوش می‌گیرد. چهره‌ام درهم می‌رود و سرفه می‌کنم. مردک دیو ندیدبدید. سر بلند می‌کنم و حق به جانب دستم را به نشونه‌ی بده دراز می‌کنم.
- سریع باش تا من و نکشتی پولم رو بده برم پی زندگی سگی و نازنینم.
نیم نگاهی کرد و بیخیال شانه‌ای بالا انداخت. با خونسردی و صدایی که سه ماه بر آن کار کرده بودیم تا آن‌قدر جذاب شود گفت:
- پولم کجا بود؟ پول که ندارم. ولی می‌تونم بگیرمت بریم باهم تو سگدونی زندگی کنیم و بچه‌دار شیم.
جیغ زدم:
- چی؟!
از همان اول باید حدس می‌زدم برای سگدونی نازنینم تور پهن کرده است. مردک قصر به آن بزرگی کفافش را نمی‌دهد.

«پایان فصل اول سگدونی»
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_سگدونی
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,297
کیف پول من
328,139
Points
70,000,741
بالا