خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • با توجه به عدم اقدام فرد واجد شرایط برای خرید انجمن، بالا رفتن هزینه ها و عدم امکان پرداخت، متاسفانه در سال 1404 کنار شما نخواهیم بود. رمان ها دلنوشته ها و سایر اطلاعات موجود در انجمن را ذخیره کنید. چند روز آینده تنها برای ذخیره سازی اطلاعات انجمن فعال است. از همراهی شما تا این لحظه ممنونم. اگر قصد خرید انجمن را دارید به آیدی Zahra_jim80 در تلگرام یا ایتا پیام بدهید. در صورت فروش، انجمن همچنان فعال می ماند. ❤️نکته مهم: سایت taakroman.ir از دسترس خارج نشده و رمان های شما حذف نمی شود. رمان های در حال تایپ خود را هم می توانید در آینده و زمانی که کامل شد، بفرستید تا روی سایت اصلی قرار گیرد.

ساعت تک رمان

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
1001503900.png

عنوان: غایت
ژانر: عاشقانه، تریلر
نویسنده: حوراء
خلاصه:
تو یه بازی مرگبار عشق و دوستی جایی نداره. برای رفاقت ارزش قائل باشی باید قید رقابت رو بزنی و این‌جا اگه بیخیال رقابت شی، به این معنیه که از جونت سیر شدی. این‌جا باید به فکر غایتت باشی، چون فقط یه نفر می‌تونه غایت خوشی داشته باشه. یه بُرد خونی رو برات آرزومندم عزیزم.


پ.ن: درود قشنگ‌ترین‌هام🌱
حالتون خوبه؟
دوست داشتم یه نکته‌ای رو خدمت‌تون عرض کنم. بنده این داستانک رو چند سال پیش، حدودا توی یازده یا دوازده سالگیم نوشتم؛ برای همین هم ممکنه با این‌که من سعی می‌کنم ایرادها رو برطرف کنم، اما باز هم ضعف‌های ریز و درشت زیادی توی قلم دیده شه؛ چون من نمی‌تونم زیاد تغییرش بدم.
در هر حال امیدوارم مورد پسندتون قرار بگیره🍃
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور

کد:
عنوان: غایت
ژانر: عاشقانه، تریلر
نویسنده: حوراء
خلاصه:
تو یه بازی مرگبار عشق و دوستی جایی نداره. برای رفاقت ارزش قائل باشی باید قید رقابت رو بزنی و این‌جا اگه بیخیال رقابت شی، به این معنیه که از جونت سیر شدی. این‌جا باید به فکر غایتت باشی، چون فقط یه نفر می‌تونه غایت خوشی داشته باشه. یه بُرد خونی رو برات آرزومندم عزیزم.


پ.ن: درود قشنگ‌ترین‌هام🌱
حالتون خوبه؟
دوست داشتم یه نکته‌ای رو خدمت‌تون عرض کنم. من این داستانک رو چند سال پیش، حدودا توی یازده یا دوازده سالگیم نوشتم؛ برای همین هم ممکنه با این‌که من سعی می‌کنم ایرادها رو برطرف کنم، اما باز هم ضعف‌های ریز و درشت زیادی توی قلم دیده شه؛ چون من نمی‌تونم زیاد تغییرش بدم.
در هر حال امیدوارم مورد پسندتون قرار بگیره🍃
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
#مهره_سوخته_۱
وضع دستش وخیم و دمای بدنش سرد بود. برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد. تیکه پارچه‌ای که دور دست زخمیش بسته بودم، با کثیف و خاکی بودنش درصد احتمال عفونت زخم رو بالا می‌برد.
آهی کشیدم. باورم نمی‌شه دارم از جون دادن کسی که ازش متنفرم زجر می‌کشم. با این‌که دامپزشکم، نبود امکانات دستم رو برای انجام هر مداوایی، گرچه سطحی،
می‌بست.
حامی، مردی که تو سناریوهای عاشقانه‌ی ذهنم، همیشه نقش اول و قهرمان بود، به دیوار سفت و سرد خونی اتاقک تکیه داده بود و کلافه، با فندک طلایی‌رنگش ور می‌رفت.
با حس شنیدن صدایی غیر از صدای تق‌تق فندک حامی و نفس‌های یکی در میون کتی، متعجب گوش‌هام رو برای بهتر و واضح‌تر شنیدن تیز کردم.
صدای چک‌چک آب میاد؟! آره! صدای چک‌چک آبه.
نگاهی به دور و ور اتاق کردم، هیچ شیر آب یا همچین چیزی وجود نداشت.
یعنی منشأ صدا از کجاست؟ از کنار کتی که بی‌جون و درازبه‌دراز افتاده بود، بلند شدم و سمت دریچه کوچیک گوشه‌ی اتاق رفتم تا ببینم داره بارون میاد یا نه؛ ولی چیزی جز درخت‌های سربه‌فلک کشیده و فراوون کاج به چشم نمی‌خورد.
خواستم کمی جلوتر برم تا شاید چیز بیشتری ببینم که پاهای بر*ه*نه‌ام به یه جسم آهنی برخورد کرد.
به پهپاد درب و داغون زیر پام نگاه کردم و کورسوی امیدی توی دلم روشن شد.
خم شدم. مردد با سرانگشت‌هام جسم سردش رو لمس کردم. از روی زمین بلندش کردم و لبخند محوی از سر ذوق روی ل*ب‌هام نقش بست. پهپاد اون‌قدرها هم داغون نیست. با هیجان سمت کتی میرم. اون از این چیزها سر در میاره. همون‌طور که پهپاد رو توی هوا تکون می‌دادم، آروم اما با لحنی هیجان‌زده تندتند صداش می‌زنم:
- کتی! کتی! این‌جا رو ببین. فکر کنم بتونی درستش کنی!
با دیدن جسم بی‌حرکت کتی، که این‌بار دیگه حتی نفس‌های منقطعش هم حس نمی‌شد خشکم زد. لبخند از ل*ب‌هام فراری شد. به همین راحتی مرد؟ کم‌کم از شوک خارج شدم و پوزخندی روی ل*بم نقش بست. یه هفته بدون آب و غذا موندن باعث شده بود حتی نتونه حرف بزنه، اون‌وقت منه ابله داشتم از درست کردن یه پهپاد درب و داغون حرف می‌زدم؟
اون واقعا سگ‌جون بود که با وجود زخم عمیق و وخیمی که داشت، تا الان تونست دووم بیاره.
صدای حامی زنجیر افکار از هم گسسته و عذاب‌آورم رو پاره کرد و من رو به خودم آورد.
- خب. دوست عزیزت هم مرد‌! حالا بیا سعی کنیم خودمون زنده بمونیم.
نگاه خیره و تمسخرآمیزش رو از کتی گرفت، به من داد و در ادامه‌ی حرفش گفت:
- نظرت چیه؟
چشم‌هام از قسمت اول حرفش درشت شد؛ اما ترجیح دادم جوابش رو ندم. گرچه اون «دوست عزیزت» محکم و کشیده‌ای که گفت بدجور من رو سوزوند. فقط تونستم زمزمه کنم:
- بدون کتی نمی‌تونیم ادامه بدیم.
حامی با شنیدن حرفم چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و کلافه گفت:
- چرت نگو! اگه تا الان نتونستیم نجات پیدا کنیم به‌خاطر دوست جونته.
ل*ب زدم:
- ولی اون مغز متفکر گروهه.
حامی با تمسخر گفت:
- نه این‌طور نیست. ما فقط به روش اون پیش می‌رفتیم، ولی از این به بعد حرف، حرف منه و خلاص.
قسمت جلوی موهای پریشون و مشکی‌رنگم رو پشت گوشم دادم و به گفتن یه «اوکی» خشک و خالی اکتفا کردم.
حامی با قدم‌های مطمئن سمت جنازه کتی رفت، روش هم شد و اول چاقوی جیبیش رو توی جیب شلوار شیش جیب خودش قرار داد و بعد کاپشن تیکه‌پاره، خونی و ارتشی‌رنگ رو از تن کتایون در آورد.
بلند شد و سمت من اومد. کاپشن و روی شونه‌هام گذاشت و خونسرد ل*ب زد:
- تو بیشتر به این نیاز داری.
دمای اتاق واقعا سرد بود؛ ولی پو*ست ما دیگه بی‌حس شده بود و حالا که گرما و نرمی کاپشن رو احساس می‌کردم، تازه می‌فهمیدم که چقدر سردمه.
نگاهی به جنازه کتی کردم. باز هم یه مهره‌ی سوخته‌ی دیگه.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
کد:
#مهره_سوخته_۱
باورم نمی‌شه دارم از جون دادن کسی که ازش متنفرم زجر می‌کشم. دمای بدنش سرد بود. برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد. با این‌که دامپزشکم، نبود امکانات دستم رو برای انجام هر مداوایی، گرچه سطحی، می‌بست. آهی کشیدم. وضع دستش وخیم بود. تیکه پارچه‌ای که دور دست زخمیش بسته بودم، با کثیف و خاکی بودنش درصد احتمال عفونت زخم رو بالا می‌برد.
حامی، مردی که تو سناریوهای عاشقانه‌ی ذهنم، همیشه نقش اول و قهرمان بود، به دیوار سفت و سرد خونی اتاقک تکیه داده بود و کلافه، با فندک طلایی‌رنگش ور می‌رفت.
با حس شنیدن صدایی غیر از صدای تق‌تق فندک حامی و نفس‌های یکی در میون کتی، متعجب گوش‌هام رو برای بهتر و واضح‌تر شنیدن تیز کردم.
صدای چک‌چک آب میاد؟! آره! صدای چک‌چک آبه.
نگاهی به دور و ور اتاق کردم، هیچ شیر آب یا همچین چیزی وجود نداشت.
یعنی منشأ صدا از کجاست؟ از کنار کتی که بی‌جون و درازبه‌دراز افتاده بود، بلند شدم و سمت دریچه کوچیک گوشه‌ی اتاق رفتم تا ببینم داره بارون میاد یا نه؛ ولی چیزی جز درخت‌های سربه‌فلک کشیده و فراوون کاج به چشم نمی‌خورد.
خواستم کمی جلوتر برم تا شاید چیز بیشتری ببینم که پاهای بر*ه*نه‌ام به یه جسم آهنی برخورد کرد.
به پهپاد درب و داغون زیر پام نگاه می‌کنم و کورسوی امیدی توی دلم روشن میشه.
خم میشم و آروم، با سرانگشت‌هام جسم سردش رو لمس می‌کنم و از روی زمین بلندش می‌کنم. لبخند محو از سر ذوقی روی ل*ب‌هام نقش می‌بنده. پهپاد اون‌قدرها هم داغون نیست. با هیجان سمت کتی میرم. اون از این چیزها سر در میاره. همون‌طور که پهپاد رو توی هوا تکون می‌دادم، آروم اما با لحنی هیجان‌زده تندتند صداش می‌زنم:
- کتی! کتی! این‌جا رو ببین. فکر کنم بتونی درستش کنی!
با دیدن جسم بی‌حرکت کتی، که این‌بار دیگه حتی نفس‌های منقطعش هم حس نمی‌شد خشکم زد. لبخند از ل*ب‌هام فراری شد. به همین راحتی مرد؟ کم‌کم از شوک خارج میشم و پوزخندی روی ل*بم نقش بست. یه هفته بدون آب و غذا موندن باعث شده بود حتی نتونه حرف بزنه، اون‌وقت منه ابله داشتم از درست کردن یه پهپاد درب و داغون حرف می‌زدم؟
اون واقعا سگ‌جون بود که با وجود زخم عمیق و وخیمی که داشت، تا الان تونست دووم بیاره.
صدای حامی زنجیر افکار از هم گسسته و عذاب‌آورم رو پاره کرد و من رو به خودم آورد.
- خب. دوست عزیزت هم مرد‌! حالا بیا سعی کنیم خودمون زنده بمونیم.
نگاه خیره و تمسخرآمیزش رو از کتی گرفت، به من داد و در ادامه‌ی حرفش گفت:
- نظرت چیه؟
چشم‌هام از قسمت اول حرفش درشت شد؛ اما ترجیح دادم جوابش رو ندم. گرچه اون «دوست عزیزت» محکم و کشیده‌ای که گفت بدجور من رو سوزوند. فقط تونستم زمزمه کنم:
- بدون کتی نمی‌تونیم ادامه بدیم.
حامی با شنیدن حرفم چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و کلافه گفت:
- چرت نگو. اگه تا الان نتونستیم نجات پیدا کنیم به‌خاطر دوست جونته.
ل*ب زدم:
- ولی اون مغز متفکر گروهه.
حامی با تمسخر گفت:
- نه این‌طور نیست! ما فقط به روش اون پیش می‌رفتیم، ولی از این به بعد حرف، حرف منه و خلاص.
قسمت جلوی موهای پریشون و مشکی‌رنگم رو پشت گوشم دادم و به گفتن یه «اوکی» خشک و خالی اکتفا کردم.
حامی با قدم‌های مطمئن سمت جنازه کتی رفت، روش هم شد و اول چاقوی جیبیش رو توی جیب شلوار شیش جیب خودش قرار داد و بعد کاپشن تیکه‌پاره، خونی و ارتشی‌رنگ رو از تن کتایون در آورد.
بلند شد و سمت من اومد. کاپشن و روی شونه‌هام گذاشت و خونسرد ل*ب زد:
- تو بیشتر به این نیاز داری.
دمای اتاق واقعا سرد بود؛ ولی پو*ست ما دیگه بی‌حس شده بود و حالا که گرما و نرمی کاپشن رو احساس می‌کردم، تازه می‌فهمیدم که چقدر سردمه.
نگاهی به جنازه کتی کردم. باز هم یه مهره‌ی سوخته‌ی دیگه.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
#راه_فرار_۲
یهو علاوه‌بر صدای چک‌چک آب، صدای کوبیدن چیزی به زمین اومد. برگشتم و با تعجب به حامی که روی دوتا زانوهاش نشسته بود و با نفس‌نفس سنگ توی دستش رو به زمین می‌کوبید نگاه کردم. یه قدم بهش نزدیک شدم و متعجب پرسیدم:
- هی! داری چکار می‌کنی؟!
حامی بدون این‌که به من نگاه کنه، همون‌طور که به کارش ادامه می‌داد، توضیح داد:
- این‌جا یه زیرزمین هست، وقتی صدای قطره‌های آب می‌اومد متوجه شدم.
طبق عادت همیشگیم ل*بم رو با زبونم تر کردم و قسمتی از موهای سرکشم رو با انگشت‌هام پشت گوشم دادم؛ اما دوباره ریختن جلوی چشم‌هام. با احتیاط پرسیدم:
- به‌نظرت بهتر نیست به‌جای زیر زمین بریم پشت بوم؟
با لحن قاطع و «نه.» محکمی که گفت دهنم رو بست. نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند دقیقه طاقت نیاوردم؛ این‌بار گفتم:
- ولی ممکنه بقیه بالا باشن.
حامی همون‌طور که هنوز با زمین کلنجار می‌رفت جواب داد:
- مهم نیست.
این‌بار سری تکون دادم و دیگه حرفی نزدم. عرق روی پیشونی حامی سرازیر شده بود. هرچند دقیقه یک‌بار با ساعد دستش موهای مجعدش رو از روی پیشونیش کنار می‌زد. با نفس‌نفس گفت:
- اول من میرم، اگه أمن بود صدات می‌زنم، بیا. اوکی؟
زیر ل*ب «باشه.»ای گفتم. بعد از چند ثانیه طاقت نیاوردم و دوباره ل*ب به اعتراض باز کردم:
- اصلا چطور قراره از این خ*را*ب شده بریم بیرون؟!
با تمسخر ادامه دادم:
- مثلا با قاشق می‌خوای زمین رو بکنی؟
یادمه آبجیم همیشه این جمله رو به من می‌گفت: «تو وقتی حرف نمی‌زنی خیلی جذاب‌تری.»
الان می‌تونستم این حرف رو از چشم‌های خسته و کلافه‌ی حامی بخونم. بی‌حوصله جواب داد:
- اگه لازم باشه این‌کار رو می‌کنم.
به تقلید از عادت مزخرف خودش، در جواب چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم؛ اما حرفی نزدم.
حامی یهو بلند شد و سنگ رو گوشه‌ای انداخت. فکر کردم فهمید نمی‌تونه و نیشخند تمسخر آمیزی زدم.
حامی به سمتی که یه خورده خرت و پرت افتاده بود رفت و در کمال تعجب خم شد و کاسه‌ی زنگ‌زده‌ای رو برداشت. برگشت سر جای اولش و به‌جای سنگ با کاسه به اون قسمت ضربه زد.
دهنم از تعجب نیمه‌باز شده بود. باز هم نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و گفتم:
- زده به سرت؟!
حامی با پوزخند گفت:
- این‌قدر جیغ‌جیغ نکن بذار کارم و بکنم.
کمی لحنم تند شد وقتی گفتم:
- من منتظر نمی‌مونم که این‌جا کشته شم.
حامی با عصبانیت غرید:
- اگه فکر بهتری داری بگو.
هیچ‌جوره از کارش دست نمی‌کشید و با تمام توانش به زمین ضربه می‌زد. دیوونه شده. ل*ب زدم:
- خب با کاسه هم نمی‌شه رفت.
حامی همچنان زمین خاکی رو می‌کند. کاسه خورد به یه چیز سفت و صدای بدی داد. با تعجب و هیجان پرسیدم:
- چی‌شد؟!
نور امیدی توی چشم‌های حامی درخشید. با لبخند یه‌وری گفت:
- هیچی. راه فرار رو پیدا کردم.
با هیجان و خوشحالی خندیدم. حامی دوباره با ساعد دستش عرق پیشونیش رو پاک کرد و هم‌زمان با این حرکت، موهاش رو هم از روی پیشونیش کنار زد.
دویدم سمت اون قسمت که داشت با کاسه بهش ضربه می‌زد. یه در دایره‌ای شکل زیر خاک‌هایی که کنده بود وجود داشت. با همون کنجکاوی و هیجان پرسیدم:
- از کجا می‌دونستی؟!
انگارنه‌انگار من همونی‌ام که تا چند دقیقه پیش به‌خاطر کارش مسخره‌اش می‌کردم، عین دختربچه‌ها ذوق کرده بودم.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
کد:
#راه_فرار_۲
یهو علاوه‌بر صدای چک‌چک آب، صدای کوبیدن چیزی به زمین اومد. برگشتم و با تعجب به حامی که روی دوتا زانوهاش نشسته بود و با نفس‌نفس سنگ توی دستش رو به زمین می‌کوبید نگاه کردم.  یه قدم بهش نزدیک شدم و متعجب پرسیدم:
- هی! داری چکار می‌کنی؟!
حامی بدون این‌که به من نگاه کنه، همون‌طور که به کارش ادامه می‌داد، توضیح داد:
- این‌جا یه زیرزمین هست، وقتی صدای قطره‌های آب می‌اومد متوجه شدم.
طبق عادت همیشگیم ل*بم رو با زبونم تر کردم و قسمتی از موهای سرکشم رو با انگشت‌هام پشت گوشم دادم؛ اما دوباره ریختن جلوی چشم‌هام. با احتیاط پرسیدم:
- به‌نظرت بهتر نیست به‌جای زیر زمین بریم پشت بوم؟
با لحن قاطع و «نه.» محکمی که گفت دهنم رو بست. نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند دقیقه طاقت نیاوردم؛ این‌بار گفتم:
- ولی ممکنه بقیه بالا باشن.
حامی همون‌طور که هنوز با زمین کلنجار می‌رفت جواب داد:
- مهم نیست.
این‌بار سری تکون دادم و دیگه حرفی نزدم. عرق روی پیشونی حامی سرازیر شده بود. هرچند دقیقه یک‌بار با ساعد دستش موهای مجعدش رو از روی پیشونیش کنار می‌زد. با نفس‌نفس گفت:
- اول من میرم، اگه أمن بود صدات می‌زنم، بیا. اوکی؟
زیر ل*ب «باشه.»ای گفتم. بعد از چند ثانیه طاقت نیاوردم و دوباره ل*ب به اعتراض باز کردم:
- اصلا چطور قراره از این خ*را*ب شده بریم بیرون؟!
با تمسخر ادامه دادم:
- مثلا با قاشق می‌خوای زمین رو بکنی؟
یادمه آبجیم همیشه این جمله رو به من می‌گفت: «تو وقتی حرف نمی‌زنی خیلی جذاب‌تری.»
الان می‌تونستم این حرف رو از چشم‌های خسته و کلافه‌ی حامی بخونم. بی‌حوصله جواب داد:
- اگه لازم باشه این‌کار رو می‌کنم.
به تقلید از عادت مزخرف خودش، در جواب چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم؛ اما حرفی نزدم.
حامی یهو بلند شد و سنگ رو گوشه‌ای انداخت. فکر کردم فهمید نمی‌تونه و نیشخند تمسخر آمیزی زدم.
حامی به سمتی که یه خورده خرت و پرت افتاده بود رفت و در کمال تعجب خم شد و کاسه‌ی زنگ‌زده‌ای رو برداشت. برگشت سر جای اولش و به‌جای سنگ با کاسه به اون قسمت ضربه زد.
دهنم از تعجب نیمه‌باز شده بود. باز هم نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و گفتم:
- زده به سرت؟!
حامی با پوزخند گفت:
- این‌قدر جیغ‌جیغ نکن بذار کارم و بکنم.
کمی لحنم تند شد وقتی گفتم:
- من منتظر نمی‌مونم که این‌جا کشته شم.
حامی با عصبانیت غرید:
- اگه فکر بهتری داری بگو.
هیچ‌جوره از کارش دست نمی‌کشید و با تمام توانش به زمین ضربه می‌زد. دیوونه شده. ل*ب زدم:
- خب با کاسه هم نمی‌شه رفت.
حامی همچنان زمین خاکی رو می‌کند. کاسه خورد به یه چیز سفت و صدای بدی داد. با تعجب و هیجان پرسیدم:
- چی‌شد؟!
نور امیدی توی چشم‌های حامی درخشید. با لبخند یه‌وری گفت:
- هیچی. راه فرار رو پیدا کردم.
با هیجان و خوشحالی خندیدم. حامی دوباره با ساعد دستش عرق پیشونیش رو پاک کرد و هم‌زمان با این حرکت، موهاش رو هم از روی پیشونیش کنار زد.
دویدم سمت اون قسمت که داشت با کاسه بهش ضربه می‌زد. یه در دایره‌ای شکل زیر خاک‌هایی که کنده بود وجود داشت. با همون کنجکاوی و هیجان پرسیدم:
- از کجا می‌دونستی؟!
انگارنه‌انگار من همونی‌ام که تا چند دقیقه پیش به‌خاطر کارش مسخره‌اش می‌کردم، عین دختربچه‌ها ذوق کرده بودم.
#انجمن_تک_رمان 
#داستانک_غایت 
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
#پرید!_۳
- اگه بپریم توی این تونل بعید نیست درجا بمیریم.
برای گرفتن جواب نگاهم رو به حامی دادم؛ اما نگاه حامی به تیکه کاغذ کوچیک و چروک توی دستش بود. کمی بهش نزدیک شدم تا بتونم نوشته‌ی توی کاغذ رو بخونم. شبیه یه آدرس بود. اخمی کردم و پرسیدم:
- آدرس کجاست؟!
از نزدیک بودن صدام جا خورد و کمی فاصله گرفت. نگاهش با بهت توی صورتم چرخید؛ اما سریع به خودش اومد و اخمی کرد. کاغذ رو توی دستش مچاله کرد و بعد توی جیب شلوارش چپوند. همون‌طور که جبهه گرفته بود با حرص گفت:
- به تو چه آدرس کجاست! ما رو می‌خوان بکشن، تو داری فکر می‌کنی این آدرس کجاست؟!
این دیگه چیزی نیست که من بخوام در مقابل حامی، به‌خاطر عشق و علاقه‌ای که نسبت بهش دارم ازش کوتاه بیام.
گرچه چوب خطای من همین الآنش هم پر شده؛ اگه سرهنگ از علاقه‌ای که به حامی دارم بویی ببره، دیگه محاله اجازه بده به کارم ادامه بدم؛ اما خوشبختانه حالا برای هم‌کاری با حامی بهونه‌ای دارم و شاید حتی بتونم از حبسی که قراره بخوره نجاتش بدم؛ فقط کافیه کمتر با من لج کنه.
پس با جدیت گفتم:
- یادت نره که این یکی از مأموریت‌های منه، اوکی؟
بی‌تفاوت نسبت به جلزوِلز کردن من شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- ببین خانم پلیسه، به‌قول خودت من این‌جا منتظر نمی‌مونم تا کشته شم.
پشت بند حرفش انگشت اشاره و وسطش رو به هم‌دیگه چسبوند و یه‌بار به نشونه‌ی خداحافظ به شقیقه‌اش ضربه زد و ادامه داد:
- پس بدرود.
هنوز دال رو کامل نگفته بود که پرید. حامی جدی‌جدی پرید! اون هم کجا؟ توی اون تونل که نه چیزی از اولش معلوم بود نه تهش. بدون هیچ ترس و تردیدی پرید.
با ترس و لرز قدمی به تونل نزدیک شدم و سرم رو کمی سمتش خم کردم تا شاید بتونم چیزی از قامت بلند حامی ببینم؛ اما دریغ.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
کد:
#پرید!_۳
- اگه بپریم توی این تونل بعید نیست درجا بمیریم.
برای گرفتن جواب نگاهم رو به حامی دادم؛ اما نگاه حامی به تیکه کاغذ کوچیک و چروک توی دستش بود. کمی بهش نزدیک شدم تا بتونم نوشته‌ی توی کاغذ رو بخونم. شبیه یه آدرس بود. اخمی کردم و پرسیدم:
- آدرس کجاست؟!
از نزدیک بودن صدام جا خورد و کمی فاصله گرفت. نگاهش با بهت توی صورتم چرخید؛ اما سریع به خودش اومد و اخمی کرد. کاغذ رو توی دستش مچاله کرد و بعد توی جیب شلوارش چپوند. همون‌طور که جبهه گرفته بود با حرص گفت:
- به تو چه آدرس کجاست! ما رو می‌خوان بکشن، تو داری فکر می‌کنی این آدرس کجاست؟!
این دیگه چیزی نیست که من بخوام در مقابل حامی، به‌خاطر عشق و علاقه‌ای که نسبت بهش دارم ازش کوتاه بیام.
گرچه چوب خطای من همین الآنش هم پر شده؛ اگه سرهنگ از علاقه‌ای که به حامی دارم بویی ببره، دیگه محاله اجازه بده به کارم ادامه بدم؛ اما خوشبختانه حالا برای هم‌کاری با حامی بهونه‌ای دارم و شاید حتی بتونم از حبسی که قراره بخوره نجاتش بدم؛ فقط کافیه کمتر با من لج کنه.
پس با جدیت گفتم:
- یادت نره که این یکی از مأموریت‌های منه، اوکی؟
بی‌تفاوت نسبت به جلزوِلز کردن من شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- ببین خانم پلیسه، به‌قول خودت من این‌جا منتظر نمی‌مونم تا کشته شم.
پشت بند حرفش انگشت اشاره و وسطش رو به هم‌دیگه چسبوند و یه‌بار به نشونه‌ی خداحافظ به شقیقه‌اش ضربه زد و ادامه داد:
- پس بدرود.
هنوز دال رو کامل نگفته بود که پرید. حامی جدی‌جدی پرید! اون هم کجا؟ توی اون تونل که نه چیزی از اولش معلوم بود نه تهش. بدون هیچ ترس و تردیدی پرید.
با ترس و لرز قدمی به تونل  نزدیک شدم و سرم رو کمی سمتش خم کردم تا شاید بتونم چیزی از قامت بلند حامی ببینم؛ اما دریغ.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
#بازی_۴
هنوز توی شوک بودم که صداش از توی تونل اکو شد:
- من خوبم. بیا.
بپرم؟! اگه سرم شکست چی؟ نیم نگاهی به کتایون بی‌جون انداختم و صورتم درهم شد. من‌که نمی‌تونم با یه جنازه این‌جا تنها بمونم یا حامی رو تنها ول کنم بره. چند تیکه کاغذ و روزنامه از گوشه‌ی اتاق برداشتم و روی جسد بی‌جون کتی انداختم. با این‌که هیچ‌وقت ازش خوشم نمی‌اومد و هیچ‌وقت آب‌مون باهم تو یه جوب نمی‌رفت، اما هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست همچین بلایی سرش بیاد. کمکی که اخیرا برای زنده بودن‌مون کرد، به ناراحتیم دامن می‌زد؛ گرچه هرکاری کرد برای زنده موندن خودش بود.
نگاهم رو از جسد کتی گرفتم و برگشتم سمت تونل. نفس عمیقی کشیدم. باشه. جهنم و ضرر! یا می‌میرم یا زنده می‌مونم. تهش مرگه دیگه.
چشم‌هام رو بستم و بدون این‌که دیگه به چیزی فکر کنم پریدم؛ اما در کمال تعجب روی یه‌چیز نرم فرود اومدم.
در انتهای تونل، روی زمین یه تشک بادی قرار داده بودن که من روی اون فرود اومده بودم. نگاهی به اطراف انداختم. این‌بار توی یه سالن خیلی بزرگ و تاریک بودیم. بوی بدی می‌اومد. مثل بوی تعفن جنازه. با صدای حامی نگاه متعجبم سمت اون برگشت:
- اون‌ها می‌خوان با ما بازی کنن. همین الان دارن از این دوربین‌های کوفتی نگاه‌مون می‌کنن.
رد نگاه حامی رو دنبال گرفتم و به دوربین گوشه‌ی سالن، که تو انتهایی‌ترین نقطه دیوار قرار داشت و به سختی دیده می‌شد رسیدم. هه! لبخند مرموزی زدم و گفتم:
- خب اگه این یه بازیه... ما هم بازیکن‌های خوبی هستیم.
حامی برخلاف من که کاملاََ خونسرد بودم، با حرص گفت:
- من اونی رو که بخواد با من بازی کنه، شهر بازی می‌کنم خانم دکتر.
از نسبت «خانم دکتر»، لبخندی روی ل*بم میشینه. دامپزشک بودنم رو بیشتر از سروان بودنم دوست دارم.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
کد:
#بازی_۴
هنوز توی شوک بودم که صداش از توی تونل اکو شد:
- من خوبم. بیا.
بپرم؟! اگه سرم شکست چی؟ نیم نگاهی به کتایون بی‌جون انداختم و صورتم درهم شد. من‌که نمی‌تونم با یه جنازه این‌جا تنها بمونم یا حامی رو تنها ول کنم بره. چند تیکه کاغذ و روزنامه از گوشه‌ی اتاق برداشتم و روی جسد بی‌جون کتی انداختم. با این‌که هیچ‌وقت ازش خوشم نمی‌اومد و هیچ‌وقت آب‌مون باهم تو یه جوب نمی‌رفت، اما هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست همچین بلایی سرش بیاد. کمکی که اخیرا برای زنده بودن‌مون کرد، به ناراحتیم دامن می‌زد؛ گرچه هرکاری کرد برای زنده موندن خودش بود.
نگاهم رو از جسد کتی گرفتم و برگشتم سمت تونل. نفس عمیقی کشیدم. باشه. جهنم و ضرر! یا می‌میرم یا زنده می‌مونم. تهش مرگه دیگه.
چشم‌هام رو بستم و بدون این‌که دیگه به چیزی فکر کنم پریدم؛ اما در کمال تعجب روی یه‌چیز نرم فرود اومدم.
در انتهای تونل، روی زمین یه تشک بادی قرار داده بودن که من روی اون فرود اومده بودم. نگاهی به اطراف انداختم. این‌بار توی یه سالن خیلی بزرگ و تاریک بودیم. بوی بدی می‌اومد. مثل بوی تعفن جنازه. با صدای حامی نگاه متعجبم سمت اون برگشت:
- اون‌ها می‌خوان با ما بازی کنن. همین الان دارن از این دوربین‌های کوفتی نگاه‌مون می‌کنن.
رد نگاه حامی رو دنبال گرفتم و به دوربین گوشه‌ی سالن، که تو انتهایی‌ترین نقطه دیوار قرار داشت و به سختی دیده می‌شد رسیدم. هه! لبخند مرموزی زدم و گفتم:
- خب اگه این یه بازیه... ما هم بازیکن‌های خوبی هستیم.
حامی برخلاف من که کاملاََ خونسرد بودم، با حرص گفت:
- من اونی رو که بخواد با من بازی کنه، شهر بازی می‌کنم خانم دکتر.
از نسبت «خانم دکتر»، لبخندی روی ل*بم میشینه. دامپزشک بودنم رو بیشتر از سروان بودنم دوست دارم.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
#فوبیا_۵
با خنده جواب دادم:
- این هم فکر خوبیه.
دستور داد:
- راه بیفت.
دنبالش راه افتادم. حالم داشت از بو بهم به‌هم می‌خورد. کلی پارچه و بانداژ سفید یه گوشه روی هم تلنبار شده بود. برای لحظه‌ای به زمین نگاه کردم و با دیدن خون، شوکه سر جام ایستادم. این خون‌ها... ؟
- پاک‌شون کن.
نگاهم سمت حامی چرخید. چشم‌هاش رو محکم بسته بود و یه تیکه پارچه سمتم گرفته بود. یه آن دلم براش سوخت. می‌دونستم فوبیای خون داره. این رو وقتی فهمیدم که خون یکی از هم‌تیمی‌هامون روی صورتش پاشید و بیهوش شد، یا وقتی کتی زخمی شد و اون با بیشترین فاصله و دور از من و کتی نشست.
تیکه پارچه رو ازش گرفتم و خم شدم شروع کردم به پاک کردن خون‌ها از روی زمین. خون‌ها تازه بودن و مشخص بود برای همین الان هستن.
سالن بزرگ بود و نمی‌تونستم کف کل زمین رو بسابم؛ اما اون یه تیکه که خودمون وایساده بودیم رو سرسری پاک کردم. رو به حامی آروم گفتم:
- پاکش کردم.
حامی چشم‌هاش رو باز کرد. نگاه گذرایی به کل سالن انداخت و یهو نگاهش روی کاغذ کوچولو و مستطیل شکلی که از سقف با یه نخ قرمز آویزون بود ثابت موند. قدمی برداشت و دستش رو دراز کرد. کاغذ رو کند و با دقت بهش خیره شد.
با خوندن نوشته‌ی روی کاغذ اهمی کرد و کاغذ رو گذاشت توی جیبش. با اخم و کنجکاوی پرسیدم:
- چی نوشته بود؟
همون‌طور که با نگاه دنبال چیزی می‌گشت، خونسرد جواب داد:
- چیزی نبود که به تو ربط داشته با... .
با صدای ربات مانندی که توی تمام سالن پیچید حرفش نصفه موند.
- خب‌خب‌خب! رسیدیم به مرحله‌ی آخر بازی.
مرحله‌ی آخر؟ یعنی بقیه نجات پیدا کردن؟ یا فقط ما موندیم؟ صدای ربات مانند و مردونه ادامه داد:
- توی این مرحله قراره تک‌تک شکم جنازه‌های خونی رو بگردین تا کلید این در رو پیدا کنید.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
کد:
#فوبیا_۵
با خنده جواب دادم:
- این هم فکر خوبیه.
دستور داد:
- راه بیفت.
دنبالش راه افتادم. حالم داشت از بو بهم به‌هم می‌خورد. کلی پارچه و بانداژ سفید یه گوشه روی هم تلنبار شده بود. برای لحظه‌ای به زمین نگاه کردم و با دیدن خون، شوکه سر جام ایستادم. این خون‌ها... ؟
- پاک‌شون کن.
نگاهم سمت حامی چرخید. چشم‌هاش رو محکم بسته بود و یه تیکه پارچه سمتم گرفته بود. یه آن دلم براش سوخت. می‌دونستم فوبیای خون داره. این رو وقتی فهمیدم که خون یکی از هم‌تیمی‌هامون روی صورتش پاشید و بیهوش شد، یا وقتی کتی زخمی شد و اون با بیشترین فاصله و دور از من و کتی نشست.
تیکه پارچه رو ازش گرفتم و خم شدم شروع کردم به پاک کردن خون‌ها از روی زمین. خون‌ها تازه بودن و مشخص بود برای همین الان هستن.
سالن بزرگ بود و نمی‌تونستم کف کل زمین رو بسابم؛ اما اون یه تیکه که خودمون وایساده بودیم رو سرسری پاک کردم. رو به حامی آروم گفتم:
- پاکش کردم.
حامی چشم‌هاش رو باز کرد. نگاه گذرایی به کل سالن انداخت و یهو نگاهش روی کاغذ کوچولو و مستطیل شکلی که از سقف با یه نخ قرمز آویزون بود ثابت موند. قدمی برداشت و دستش رو دراز کرد. کاغذ رو کند و با دقت بهش خیره شد.
با خوندن نوشته‌ی روی کاغذ اهمی کرد و کاغذ رو گذاشت توی جیبش. با اخم و کنجکاوی پرسیدم:
- چی نوشته بود؟
همون‌طور که با نگاه دنبال چیزی می‌گشت، خونسرد جواب داد:
- چیزی نبود که به تو ربط داشته با... .
با صدای ربات مانندی که توی تمام سالن پیچید حرفش نصفه موند.
- خب‌خب‌خب! رسیدیم به مرحله‌ی آخر بازی.
مرحله‌ی آخر؟ یعنی بقیه نجات پیدا کردن؟ یا فقط ما موندیم؟ صدای ربات مانند و مردونه ادامه داد:
- توی این مرحله قراره تک‌تک شکم جنازه‌های خونی رو بگردین تا کلید این در رو پیدا کنید.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
#سرنخ_۶
چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم. گاوم زایید. حامی که دستش به جایی بند نبود، اختیار زبونش رو از دست داد و شروع کرد به خواهرت فلان، مادرت بهمان کردن. نفس عمیقی کشیدم. من نمی‌تونستم مثل حامی هر پنج دقیقه یه‌بار عصبی شم. باید به خودم مسلط باشم. من نیومدم که ببازم. زیر چشمی به حامی نگاه کردم. گر گرفته بود. می‌تونستم حدس بزنم چه فشاری رو متحمل می‌شه. دلم نمی‌خواد شکست عشقی بخورم، حدأقل الان نه.
با نوک ز*ب*ون، ل*بم رو تر کردم. با احتیاط صداش زدم:
- حامی!
برگشت سمتم و با همون اخم‌های وحشتناک، صورت برافروخته و عجزی که توی چشم‌های قشنگش مشهود بود نگاهم کرد. طبیعی بود دلم حتی برای اخم‌هاش هم ضعف بره؟ وقتی کنارم بود مدام قند توی دلم آب می‌کردن و وقتی نگاهم می‌کرد، دلم می‌خواست همون‌جا پیش‌مرگ چشم‌های جذابش شم. کمی حرف‌هام رو مزه‌مزه کردم که بی‌طاقت غرید:
- میگی یا نه؟
برای این‌که بیشتر از این حالش بد نشه، سریع ل*ب زدم:
- میگم... میگم.
موهام رو پشت گوشم زدم و سعی کردم با جدیت حرف بزنم:
- ما به تمام سرنخ‌ها برای زنده موندن نیاز داریم. من باید بدونم اون کاغذها چی بودن.
کلافه دستی روی صورتش کشید. حدس می‌زدم مربوط به گذشته‌اش باشه. یهو شمارش معکوس توی اتاق پیچید. جا خوردم. فقط ده ثانیه؟
- لعنتی! بیا. فقط سریع برو دنبال کلید بگرد تا نمردیم.
سریع کاغذها رو از دستش چنگ زدم و اولی رو باز کردم. «برای رسیدن به چشمه، باید رد آب رو بگیری.». ابروهام میرن توی هم و توی دلم ادای حامی رو در میارم: «باید خیلی احمق باشی که نفهمی این زیر یه چیزی هست.» ارواح عمه‌ات. من چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم با هوش و درایت خودش فهمیده. تف به ذاتت پسر. کاغذ بعدی رو باز می‌کنم. این‌یکی برای همین الانه. با هیجان نگاهش می‌کنم؛ اما با دیدن تصویر سیاه سه‌تا آدمک ل*ب و لوچه‌ام آویزون میشه و بادم می‌خوابه. خب این الان یعنی چی؟ روی سر آخرین آدمک یه خط قرمز کشیده شده.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور

کد:
#سرنخ_۶
چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم. گاوم زایید! حامی که دستش به جایی بند نبود، اختیار زبونش رو از دست داد و شروع کرد به خواهرت فلان، مادرت بهمان کردن. نفس عمیقی کشیدم. من نمی‌تونستم مثل حامی هر پنج دقیقه یه‌بار عصبی شم. باید به خودم مسلط باشم. من نیومدم که ببازم. زیر چشمی به حامی نگاه کردم. گر گرفته بود. می‌تونستم حدس بزنم چه فشاری رو متحمل می‌شه. دلم نمی‌خواد شکست عشقی بخورم، حدأقل الان نه.
با نوک ز*ب*ون، ل*بم رو تر کردم. با احتیاط صداش زدم:
- حامی!
برگشت سمتم و با همون اخم‌های وحشتناک، صورت برافروخته و عجزی که توی چشم‌های قشنگش مشهود بود نگاهم کرد. طبیعی بود دلم حتی برای اخم‌هاش هم ضعف بره؟ وقتی کنارم بود مدام قند توی دلم آب می‌کردن و وقتی نگاهم می‌کرد، دلم می‌خواست همون‌جا پیش‌مرگ چشم‌های جذابش شم. کمی حرف‌هام رو مزه‌مزه کردم که بی‌طاقت غرید:
- میگی یا نه؟
برای این‌که بیشتر از این حالش بد نشه، سریع ل*ب زدم:
- میگم... میگم.
موهام رو پشت گوشم زدم و سعی کردم با جدیت حرف بزنم:
- ما به تمام سرنخ‌ها برای زنده موندن نیاز داریم. من باید بدونم اون کاغذها چی بودن.
کلافه دستی روی صورتش کشید. حدس می‌زدم مربوط به گذشته‌اش باشه. یهو شمارش معکوس توی اتاق پیچید. جا خوردم. فقط ده ثانیه؟
- لعنتی! بیا. فقط سریع برو دنبال کلید بگرد تا نمردیم.
سریع کاغذها رو از دستش چنگ زدم و اولی رو باز کردم. «برای رسیدن به چشمه، باید رد آب رو بگیری.». ابروهام میرن توی هم و توی دلم ادای حامی رو در میارم: «باید خیلی احمق باشی که نفهمی این زیر یه چیزی هست.» ارواح عمه‌ات. من چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم با هوش و درایت خودش فهمیده. تف به ذاتت پسر. کاغذ بعدی رو باز می‌کنم. این‌یکی برای همین الانه. با هیجان نگاهش می‌کنم؛ اما با دیدن تصویر سیاه سه‌تا آدمک ل*ب و لوچه‌ام آویزون میشه و بادم می‌خوابه. خب این الان یعنی چی؟ روی سر آخرین آدمک یه خط قرمز کشیده شده.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
#کلید_۷
پسره‌ی احمق! شاید اگه از همون اول این کاغذها رو به من نشون می‌داد، الان کتایون زنده بود. وقت نداشتم. ربات به عدد نُه رسیده بود. فقط نه ثانیه برای پیدا کردن کلید وقت داشتم. با سرعت به سمتی که حدس می‌زدم جنازه‌ها باشن دویدم. بوی جنازه‌های متعفن تهوع‌آور شده بود و هر قدم که برمی‌داشتم شدیدتر می‌شد. با بازوم بینی و دهنم رو پوشوندم. نزدیک اولین جنازه شدم. پا نداشت و صورتش اون سمت بود. اشک توی چشم‌هام جمع شد، باید کلید رو پیدا می‌کردم. رفتم اون سمت جنازه تا راحت‌تر بتونم بگردم. شکمش پاره شده بود و لابه‌لای خون چیزهای چندش‌آوری دیده می‌شد. کنارش زانو زدم. برای لحظه‌ای به صورتش نگاه کردم که ناخوداگاه، برای اولین‌بار جیغ بلندی کشیدم. هامون! عقب رفتم. به هق‌هق افتاده بودم. یکی از هم‌تیمی‌هامون بود. درست دیروز بود که داشت به عشقش نسبت به من اعتراف می‌کرد. لُختِ‌لُخت بود. من چطور می‌تونستم جنازه‌ی تیکه و پاره‌ی هامون رو بگردم؟ لعنتی! من کم خون و جنازه ندیده بودم، به‌خاطر پیدا کردن کسی که این بازی رو ساخت و پدرم رو به کام مرگ فرستاد مأمور مخفی شدم و مأموریت‌های زیادی رفتم؛ ولی این‌بار فرق داشت.
با صدای ناله‌ای، نفسم رو حبس کردم. کسی غیر از من و حامی این‌جا بود؟ آروم برگشتم سمت صدا که خشکم زد. حریر! خواهر هامون. رفیق صمیمی من. به سمتش دویدم. صدای ربات روی مخم بود. پنج ثانیه مونده بود. فقط پنج ثانیه. با بغض ل*ب زدم:
- حریر! خوبی آبجی؟ وای! قربونت برم من.
محکم بغلش کردم که صداش از شدت درد بلند شد. صدای حرصی حامی اومد که داد زد: «چه غلطی می‌کنی نیایش؟» اهمیت ندادم. حریر در حالی که با درد نفس می‌کشید، از لای ل*ب‌های زخمیش نالید:
- ز... زنده بم... بمو... .
هنوز حرفش رو کامل نگفته بود که چشم‌هاش رو بست و شروع به بالا آوردن کرد. فقط کف بالا آورد و در کمال ناباوری از دهنش کلید کوچولویی افتاد بیرون. با حیرت فقط نگاه می‌کردم. لعنتی! مشخص بود مسموم شده.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
کد:
#کلید_۷
پسره‌ی احمق! شاید اگه از همون اول این کاغذها رو به من  نشون می‌داد، الان کتایون زنده بود. وقت نداشتم. ربات به عدد نُه رسیده بود. فقط نه ثانیه برای پیدا کردن کلید وقت داشتم. با سرعت به سمتی که حدس می‌زدم جنازه‌ها باشن دویدم. بوی جنازه‌های متعفن تهوع‌آور شده بود و هر قدم که برمی‌داشتم شدیدتر می‌شد. با بازوم بینی و دهنم رو پوشوندم. نزدیک اولین جنازه شدم. پا نداشت و صورتش اون سمت بود. اشک توی چشم‌هام جمع شد، باید کلید رو پیدا می‌کردم. رفتم اون سمت جنازه تا راحت‌تر بتونم بگردم. شکمش پاره شده بود و لابه‌لای خون چیزهای چندش‌آوری دیده می‌شد. کنارش زانو زدم. برای لحظه‌ای به صورتش نگاه کردم که ناخوداگاه، برای اولین‌بار جیغ بلندی کشیدم. هامون! عقب رفتم. به هق‌هق افتاده بودم. یکی از هم‌تیمی‌هامون بود. درست دیروز بود که داشت به عشقش نسبت به من اعتراف می‌کرد. لُختِ‌لُخت بود. من چطور می‌تونستم جنازه‌ی تیکه و پاره‌ی هامون رو بگردم؟ لعنتی! من کم خون و جنازه ندیده بودم، به‌خاطر پیدا کردن کسی که این بازی رو ساخت و پدرم رو به کام مرگ فرستاد مأمور مخفی شدم و مأموریت‌های زیادی رفتم؛ ولی این‌بار فرق داشت.
با صدای ناله‌ای، نفسم رو حبس کردم. کسی غیر از من و حامی این‌جا بود؟ آروم برگشتم سمت صدا که خشکم زد. حریر! خواهر هامون. رفیق صمیمی من. به سمتش دویدم. صدای ربات روی مخم بود. پنج ثانیه مونده بود. فقط پنج ثانیه. با بغض ل*ب زدم:
- حریر! خوبی آبجی؟ وای! قربونت برم من.
محکم بغلش کردم که صداش از شدت درد بلند شد. صدای حرصی حامی اومد که داد زد: «چه غلطی می‌کنی نیایش؟» اهمیت ندادم. حریر در حالی که با درد نفس می‌کشید، از لای ل*ب‌های زخمیش نالید:
- ز... زنده بم... بمو... .
هنوز حرفش رو کامل نگفته بود که چشم‌هاش رو بست و شروع به بالا آوردن کرد. فقط کف بالا آورد و در کمال ناباوری از دهنش کلید کوچولویی افتاد بیرون. با حیرت فقط نگاه می‌کردم. لعنتی! مشخص بود مسموم شده.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_غایت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
#شلیک_۸
- سه ثانیه مونده لعنتی! چرا خشکت زده؟
صدای حامی بود. کلید رو گرفتم. خیس و کثیف بود. اهمیتی نداشت. چشمم سمت صورت حریر کشیده شد. عین گچ بود. انگشت‌های دستش کمی از هم فاصله گرفتن. نگاه گریونم روی دستش ثابت موند. انگار چیزی توی مشتش بود. دستم رو دراز کردم و مشتش رو باز کردم. یه تیکه کاغذ دیگه. اشک‌هام بند نمی‌اومدن.
با کمک دیوار بلند شدم. پاهام رو به‌زور دنبال خودم می‌کشیدم. طولی نکشید که جلوی پاهای حامی افتادم. بی‌توجه به حالم سریع کلید رو از دستم چنگ زد. نگاه من به زمین خیره بود. وقتی اومدم، فکر می‌کردم چیزی برای از دست دادن ندارم. نمی‌دونستم چیزهای زیادی برای از دست دادن پیدا می‌کنم، قدر قلب و احساساتی که حالا به لجن کشیده شده بود رو نمی‌دونستم. از کجا باید می‌دونستم با حامی آشنا میشم، با حریر، هامون یا حتی کتی.
اصلا از کجا می‌دونستم قلبم رو میدم به کسی که هیچ‌کدوم از معیارهای من رو نداره. معیار من یه پسر خوشتیپ و با شخصیت بود. یه پسر منطقی با قلب مهربون و زندگی پاک. یه پسر قد بلند و چهارشونه و دلم رو دادم به یه پسر دله‌دزدی که از شدت لاغر بودن لباس توی تنش زار می‌زنه. یه پسر عصبی و بی‌اخلاق. پسری که قدش بلند نیست، چشم‌هاش رنگی نیست، موهای خوش حالت نداره؛ ولی به چشم من جذاب‌ترینه.
یهو نور قرمزی اتاق رو فرا گرفت.
- بهتون تبریک میگم! شما کلید رو پیدا کردین. حالا فقط سه ثانیه زمان دارید و یه قدم تا برد.
حامی عربده کشید:
- مگه این مرحله‌ی آخر نبود بی‌وجود؟
همون صدای ربات مانند و خونسرد، انگار که اصلا تیکه‌ی آخر حرف حامی رو نشنیده باشه گفت:
- بازی انتخاب هم جزئی از مرحله‌ی آخره. لطفا با دقت گوش کنید. دو بازیکن باقی مانده برای بازی انتخاب حریف هم‌دیگه هستن. توی دست یکی از جنازه‌ها، یه تفنگ هست. بازیکنی که تفنگ رو برمی‌داره، باید به حریف شلیک کنه.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
کد:
#شلیک_۸
- سه ثانیه مونده لعنتی! چرا خشکت زده؟
صدای حامی بود. کلید رو گرفتم. خیس و کثیف بود. اهمیتی نداشت. چشمم سمت صورت حریر کشیده شد. عین گچ بود. انگشت‌های دستش کمی از هم فاصله گرفتن. نگاه گریونم روی دستش ثابت موند. انگار چیزی توی مشتش بود. دستم رو دراز کردم و مشتش رو باز کردم. یه تیکه کاغذ دیگه. اشک‌هام بند نمی‌اومدن.
با کمک دیوار بلند شدم. پاهام رو به‌زور دنبال خودم می‌کشیدم. طولی نکشید که جلوی پاهای حامی افتادم. بی‌توجه به حالم سریع کلید رو از دستم چنگ زد. نگاه من به زمین خیره بود. وقتی اومدم، فکر می‌کردم چیزی برای از دست دادن ندارم. نمی‌دونستم چیزهای زیادی برای از دست دادن پیدا می‌کنم، قدر قلب و احساساتی که حالا به لجن کشیده شده بود رو نمی‌دونستم. از کجا باید می‌دونستم با حامی آشنا میشم، با حریر، هامون یا حتی کتی.
اصلا از کجا می‌دونستم قلبم رو میدم به کسی که هیچ‌کدوم از معیارهای من رو نداره. معیار من یه پسر خوشتیپ و با شخصیت بود. یه پسر منطقی با قلب مهربون و زندگی پاک. یه پسر قد بلند و چهارشونه و دلم رو دادم به یه پسر دله‌دزدی که از شدت لاغر بودن لباس توی تنش زار می‌زنه. یه پسر عصبی و بی‌اخلاق. پسری که قدش بلند نیست، چشم‌هاش رنگی نیست، موهای خوش حالت نداره؛ ولی به چشم من جذاب‌ترینه.
یهو نور قرمزی اتاق رو فرا گرفت.
- بهتون تبریک میگم! شما کلید رو پیدا کردین. حالا فقط سه ثانیه زمان دارید و یه قدم تا برد.
حامی عربده کشید:
- مگه این مرحله‌ی آخر نبود بی‌وجود؟
همون صدای ربات مانند و خونسرد، انگار که اصلا تیکه‌ی آخر حرف حامی رو نشنیده باشه گفت:
- بازی انتخاب هم جزئی از مرحله‌ی آخره. لطفا با دقت گوش کنید. دو بازیکن باقی مانده برای بازی انتخاب حریف هم‌دیگه هستن. توی دست یکی از جنازه‌ها، یه تفنگ هست. بازیکنی که تفنگ رو برمی‌داره، باید به حریف شلیک کنه.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
78
کیف پول من
21,970
Points
117
#انتخاب_۹
بهت زده نگاهم رو بالا کشیدم. حامی هم با بهت به من خیره بود. حامی به‌خاطر فوبیایی که داشت نمی‌تونست بره تفنگ رو برداره. چشم‌هام رو روی هم فشردم. این‌یکی رو از دست نمی‌دم. همه چیزم رو ازم گرفتن؛ ولی این‌یکی رو نمی‌تونن. یاد کاغذی که دست حریر یود افتادم. هیجان زده کاغذ مچاله شده رو باز کردم؛ شاید یه سر نخ دیگه‌اس. کاغذ رو صاف کردم و شروع کردم به خوندن: «توی یه بازی مرگبار دوستی و عشق جایی نداره. برای رفاقت ارزش قائل باشی باید قید رقابت رو بزنی و این‌جا اگه بیخیال رقابت شی، به این معنیه که از جونت سیر شدی. این‌جا باید به فکر غایتت باشی، چون فقط یه نفر می‌تونه غایت خوشی داشته باشه. یه بُرد خونی رو برات آرزومندم عزیزم.»
جیغی از شدت حرص و غم کشیدم. کاغذ رو پرت کردم. خدایا بسمه دیگه. صدای هق‌هقم بلند شد. تمام تنم می‌لرزید.
- بسه! گریه نکن. پاشو تمومش کن. بعد برای خوشبختی تلاش کن. مگه نمی‌خواستی این بازی رو برای همیشه تموم کنی؟ قبلش باید ببری. پاشو! باید خوشبخت شی.
هقی می‌زنم و نگاهش می‌کنم. اولین‌بار بود این‌قدر باهام حرف می‌زد. دوباره شمارش شروع شد. لبخند تلخی روی ل*بم نقش بست. با بغض جواب دادم:
- من خوش‌بختم حامی. مگه خوشبختی چه شکلیه؟ مگه خوشبختی این نیست که جسمت همون‌جایی باشه که دلت گیر کرده؟ من دقیقا همون‌جام. فقط یه قدم فاصله دارم تا خوشبختی. ترجیح میدم اگه قراره بمیرم، توی آ*غ*و*ش خوشبختی بمیرم.
با قدم‌های بلند اومد سمتم و بازوهام رو گرفت تا بلندم کنه. حریصانه خودم رو توی آغوشش انداختم و محکم دست‌هام رو دور تنش حلقه کردم. با عصبانیت غرید:
- چه غلطی می‌کنی؟!
به‌جای جواب، چشم‌هام رو بستم. من بُردی غیر از این نمی‌خوام. با ولع بوی تنش رو به ریه کشیدم.
- یک ثانیه تا پایان بازی.
صدای ربات بود. لبخند از ته دلی روی ل*بم نقش بست. فکر کنم این بهترین یک ثانیه‌ی عمرمه.


«پایان فصل اول»
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
کد:
#انتخاب_۹
بهت زده نگاهم رو بالا کشیدم. حامی هم با بهت به من خیره بود. حامی به‌خاطر فوبیایی که داشت نمی‌تونست بره تفنگ رو برداره. چشم‌هام رو روی هم فشردم. این‌یکی رو از دست نمی‌دم. همه چیزم رو ازم گرفتن؛ ولی این‌یکی رو نمی‌تونن. یاد کاغذی که دست حریر یود افتادم. هیجان زده کاغذ مچاله شده رو باز کردم؛ شاید یه سر نخ دیگه‌اس. کاغذ رو صاف کردم و شروع کردم به خوندن: «توی یه بازی مرگبار دوستی و عشق جایی نداره. برای رفاقت ارزش قائل باشی باید قید رقابت رو بزنی و این‌جا اگه بیخیال رقابت شی، به این معنیه که از جونت سیر شدی. این‌جا باید به فکر غایتت باشی، چون فقط یه نفر می‌تونه غایت خوشی داشته باشه. یه بُرد خونی رو برات آرزومندم عزیزم.»
جیغی از شدت حرص و غم کشیدم. کاغذ رو پرت کردم. خدایا بسمه دیگه. صدای هق‌هقم بلند شد. تمام تنم می‌لرزید.
- بسه! گریه نکن. پاشو تمومش کن. بعد برای خوشبختی تلاش کن. مگه نمی‌خواستی این بازی رو برای همیشه تموم کنی؟ قبلش باید ببری. پاشو! باید خوشبخت شی.
هقی می‌زنم و نگاهش می‌کنم. اولین‌بار بود این‌قدر باهام حرف می‌زد. دوباره شمارش شروع شد. لبخند تلخی روی ل*بم نقش بست. با بغض جواب دادم:
- من خوش‌بختم حامی. مگه خوشبختی چه شکلیه؟ مگه خوشبختی این نیست که جسمت همون‌جایی باشه که دلت گیر کرده؟ من دقیقا همون‌جام. فقط یه قدم فاصله دارم تا خوشبختی. ترجیح میدم اگه قراره بمیرم، توی آ*غ*و*ش خوشبختی بمیرم.
با قدم‌های بلند اومد سمتم و بازوهام رو گرفت تا بلندم کنه. حریصانه خودم رو توی آغوشش انداختم و محکم دست‌هام رو دور تنش حلقه کردم. با عصبانیت غرید:
- چه غلطی می‌کنی؟!
به‌جای جواب، چشم‌هام رو بستم. من بُردی غیر از این نمی‌خوام. با ولع بوی تنش رو به ریه کشیدم.
- یک ثانیه تا پایان بازی.
صدای ربات بود. لبخند از ته دلی روی ل*بم نقش بست. فکر کنم این بهترین یک ثانیه‌ی عمرمه.

«پایان فصل اول»
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا