خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

ساعت تک رمان

حوراء

ناظر آزمایشی رمان
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
9
کیف پول من
314
Points
25
عنوان: غایت
ژانر: عاشقانه، تریلر
نویسنده: حوراء
روند پارت‌گذاری: چون نسخه کامل اثر رو دارم، روزانه حدأقل دو پارت قرار خواهم داد.
خلاصه:
تو یه بازی مرگبار عشق و دوستی جایی نداره. برای رفاقت ارزش قائل باشی باید قید رقابت رو بزنی و این‌جا اگه بیخیال رقابت شی، به این معنیه که از جونت سیر شدی. این‌جا باید به فکر غایتت باشی، چون فقط یه نفر می‌تونه غایت خوشی داشته باشه. یه بُرد خونی رو برات آرزومندم عزیزم.


پ.ن: درود قشنگ‌ترین‌هام🌱
حالتون خوبه؟
دوست داشتم یه نکته‌ای رو خدمت‌تون عرض کنم. من این رمان رو چند سال پیش، حدودا توی یازده یا دوازده سالگیم نوشتم؛ برای همین هم ممکنه با این‌که من سعی می‌کنم ایرادها رو برطرف کنم، اما باز هم ضعف‌های ریز و درشت زیادی توی قلم دیده شه؛ چون من نمی‌تونم زیاد تغییرش بدم. فضاسازی اثر هم ضعیفه که انشالله در ویرایش پایانی درستش می‌کنم.
در هر حال امیدوارم مورد پسندتون قرار بگیره🍃
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور

کد:
عنوان: غایت
ژانر: عاشقانه، تریلر
نویسنده: حوراء
خلاصه:
تو یه بازی مرگبار عشق و دوستی جایی نداره. برای رفاقت ارزش قائل باشی باید قید رقابت رو بزنی و این‌جا اگه بیخیال رقابت شی، به این معنیه که از جونت سیر شدی. این‌جا باید به فکر غایتت باشی، چون فقط یه نفر می‌تونه غایت خوشی داشته باشه. یه بُرد خونی رو برات آرزومندم عزیزم.


پ.ن: درود قشنگ‌ترین‌هام🌱
حالتون خوبه؟
دوست داشتم یه نکته‌ای رو خدمت‌تون عرض کنم. من این رمان رو چند سال پیش، حدودا توی یازده یا دوازده سالگیم نوشتم؛ برای همین هم ممکنه با این‌که من سعی می‌کنم ایرادها رو برطرف کنم، اما باز هم ضعف‌های ریز و درشت زیادی توی قلم دیده شه؛ چون من نمی‌تونم زیاد تغییرش بدم.
در هر حال امیدوارم مورد پسندتون قرار بگیره🍃
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

حوراء

ناظر آزمایشی رمان
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
9
کیف پول من
314
Points
25
#مهره_سوخته_۱
باورم نمی‌شه دارم از جون دادن کسی که ازش متنفرم زجر می‌کشم. دمای بدنش سرد بود. برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد. با این‌که دامپزشکم، نبود امکانات دستم رو برای انجام هر مداوایی، گرچه سطحی، می‌بست. آهی کشیدم. وضع دستش وخیم بود. تیکه پارچه‌ای که دور دست زخمیش بسته بودم، با کثیف و خاکی بودنش درصد احتمال عفونت زخم رو بالا می‌برد.
حامی، مردی که تو سناریوهای عاشقانه‌ی ذهنم، همیشه نقش اول و قهرمان بود، به دیوار سفت و سرد خونی اتاقک تکیه داده بود و کلافه، با فندک طلایی‌رنگش ور می‌رفت.
با حس شنیدن صدایی غیر از صدای تق‌تق فندک حامی و نفس‌های یکی در میون کتی، متعجب گوش‌هام رو برای بهتر و واضح‌تر شنیدن تیز کردم.
صدای چک‌چک آب میاد؟! آره! صدای چک‌چک آبه.
نگاهی به دور و ور اتاق کردم، هیچ شیر آب یا همچین چیزی وجود نداشت.
یعنی منشأ صدا از کجاست؟ از کنار کتی که بی‌جون و درازبه‌دراز افتاده بود، بلند شدم و سمت دریچه کوچیک گوشه‌ی اتاق رفتم تا ببینم داره بارون میاد یا نه؛ ولی چیزی جز درخت‌های سربه‌فلک کشیده و فراوون کاج به چشم نمی‌خورد.
خواستم کمی جلوتر برم تا شاید چیز بیشتری ببینم که پاهای بر*ه*نه‌ام به یه جسم آهنی برخورد کرد.
به پهپاد درب و داغون زیر پام نگاه می‌کنم و کورسوی امیدی توی دلم روشن میشه.
خم میشم و آروم، با سرانگشت‌هام جسم سردش رو لمس می‌کنم و از روی زمین بلندش می‌کنم. لبخند محو از سر ذوقی روی ل*ب‌هام نقش می‌بنده. پهپاد اون‌قدرها هم داغون نیست. با هیجان سمت کتی میرم. اون از این چیزها سر در میاره. همون‌طور که پهپاد رو توی هوا تکون می‌دادم، آروم اما با لحنی هیجان‌زده تندتند صداش می‌زنم:
- کتی! کتی! این‌جا رو ببین. فکر کنم بتونی درستش کنی!
با دیدن جسم بی‌حرکت کتی، که این‌بار دیگه حتی نفس‌های منقطعش هم حس نمی‌شد خشکم زد. لبخند از ل*ب‌هام فراری شد. به همین راحتی مرد؟ کم‌کم از شوک خارج میشم و پوزخندی روی ل*بم نقش بست. یه هفته بدون آب و غذا موندن باعث شده بود حتی نتونه حرف بزنه، اون‌وقت منه ابله داشتم از درست کردن یه پهپاد درب و داغون حرف می‌زدم؟
اون واقعا سگ‌جون بود که با وجود زخم عمیق و وخیمی که داشت، تا الان تونست دووم بیاره.
صدای حامی زنجیر افکار از هم گسسته و عذاب‌آورم رو پاره کرد و من رو به خودم آورد.
- خب. دوست عزیزت هم مرد‌! حالا بیا سعی کنیم خودمون زنده بمونیم.
نگاه خیره و تمسخرآمیزش رو از کتی گرفت، به من داد و در ادامه‌ی حرفش گفت:
- نظرت چیه؟
چشم‌هام از قسمت اول حرفش درشت شد؛ اما ترجیح دادم جوابش رو ندم. گرچه اون «دوست عزیزت» محکم و کشیده‌ای که گفت بدجور من رو سوزوند. فقط تونستم زمزمه کنم:
- بدون کتی نمی‌تونیم ادامه بدیم.
حامی با شنیدن حرفم چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و کلافه گفت:
- چرت نگو. اگه تا الان نتونستیم نجات پیدا کنیم به‌خاطر دوست جونته.
ل*ب زدم:
- ولی اون مغز متفکر گروهه.
حامی با تمسخر گفت:
- نه این‌طور نیست. ما فقط به روش اون پیش می‌رفتیم، ولی از این به بعد حرف، حرف منه و خلاص.
قسمت جلوی موهای پریشون و مشکی‌رنگم رو پشت گوشم دادم و به گفتن یه «اوکی» خشک و خالی اکتفا کردم.
حامی با قدم‌های مطمئن سمت جنازه کتی رفت، روش هم شد و اول چاقوی جیبیش رو توی جیب شلوار شیش جیب خودش قرار داد و بعد کاپشن تیکه‌پاره، خونی و ارتشی‌رنگ رو از تن کتایون در آورد.
بلند شد و سمت من اومد. کاپشن و روی شونه‌هام گذاشت و خونسرد ل*ب زد:
- تو بیشتر به این نیاز داری.
دمای اتاق واقعا سرد بود؛ ولی پو*ست ما دیگه بی‌حس شده بود و حالا که گرما و نرمی کاپشن رو احساس می‌کردم، تازه می‌فهمیدم که چقدر سردمه.
نگاهی به جنازه کتی کردم. باز هم یه مهره‌ی سوخته‌ی دیگه.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
کد:
#مهره_سوخته_۱
باورم نمی‌شه دارم از جون دادن کسی که ازش متنفرم زجر می‌کشم. دمای بدنش سرد بود. برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد. با این‌که دامپزشکم، نبود امکانات دستم رو برای انجام هر مداوایی، گرچه سطحی، می‌بست. آهی کشیدم. وضع دستش وخیم بود. تیکه پارچه‌ای که دور دست زخمیش بسته بودم، با کثیف و خاکی بودنش درصد احتمال عفونت زخم رو بالا می‌برد.
حامی، مردی که تو سناریوهای عاشقانه‌ی ذهنم، همیشه نقش اول و قهرمان بود، به دیوار سفت و سرد خونی اتاقک تکیه داده بود و کلافه، با فندک طلایی‌رنگش ور می‌رفت.
با حس شنیدن صدایی غیر از صدای تق‌تق فندک حامی و نفس‌های یکی در میون کتی، متعجب گوش‌هام رو برای بهتر و واضح‌تر شنیدن تیز کردم.
صدای چک‌چک آب میاد؟! آره! صدای چک‌چک آبه.
نگاهی به دور و ور اتاق کردم، هیچ شیر آب یا همچین چیزی وجود نداشت.
یعنی منشأ صدا از کجاست؟ از کنار کتی که بی‌جون و درازبه‌دراز افتاده بود، بلند شدم و سمت دریچه کوچیک گوشه‌ی اتاق رفتم تا ببینم داره بارون میاد یا نه؛ ولی چیزی جز درخت‌های سربه‌فلک کشیده و فراوون کاج به چشم نمی‌خورد.
خواستم کمی جلوتر برم تا شاید چیز بیشتری ببینم که پاهای بر*ه*نه‌ام به یه جسم آهنی برخورد کرد.
به پهپاد درب و داغون زیر پام نگاه می‌کنم و کورسوی امیدی توی دلم روشن میشه.
خم میشم و آروم، با سرانگشت‌هام جسم سردش رو لمس می‌کنم و از روی زمین بلندش می‌کنم. لبخند محو از سر ذوقی روی ل*ب‌هام نقش می‌بنده. پهپاد اون‌قدرها هم داغون نیست. با هیجان سمت کتی میرم. اون از این چیزها سر در میاره. همون‌طور که پهپاد رو توی هوا تکون می‌دادم، آروم اما با لحنی هیجان‌زده تندتند صداش می‌زنم:
- کتی! کتی! این‌جا رو ببین. فکر کنم بتونی درستش کنی!
با دیدن جسم بی‌حرکت کتی، که این‌بار دیگه حتی نفس‌های منقطعش هم حس نمی‌شد خشکم زد. لبخند از ل*ب‌هام فراری شد. به همین راحتی مرد؟ کم‌کم از شوک خارج میشم و پوزخندی روی ل*بم نقش بست. یه هفته بدون آب و غذا موندن باعث شده بود حتی نتونه حرف بزنه، اون‌وقت منه ابله داشتم از درست کردن یه پهپاد درب و داغون حرف می‌زدم؟
اون واقعا سگ‌جون بود که با وجود زخم عمیق و وخیمی که داشت، تا الان تونست دووم بیاره.
صدای حامی زنجیر افکار از هم گسسته و عذاب‌آورم رو پاره کرد و من رو به خودم آورد.
- خب. دوست عزیزت هم مرد‌! حالا بیا سعی کنیم خودمون زنده بمونیم.
نگاه خیره و تمسخرآمیزش رو از کتی گرفت، به من داد و در ادامه‌ی حرفش گفت:
- نظرت چیه؟
چشم‌هام از قسمت اول حرفش درشت شد؛ اما ترجیح دادم جوابش رو ندم. گرچه اون «دوست عزیزت» محکم و کشیده‌ای که گفت بدجور من رو سوزوند. فقط تونستم زمزمه کنم:
- بدون کتی نمی‌تونیم ادامه بدیم.
حامی با شنیدن حرفم چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و کلافه گفت:
- چرت نگو. اگه تا الان نتونستیم نجات پیدا کنیم به‌خاطر دوست جونته.
ل*ب زدم:
- ولی اون مغز متفکر گروهه.
حامی با تمسخر گفت:
- نه این‌طور نیست! ما فقط به روش اون پیش می‌رفتیم، ولی از این به بعد حرف، حرف منه و خلاص.
قسمت جلوی موهای پریشون و مشکی‌رنگم رو پشت گوشم دادم و به گفتن یه «اوکی» خشک و خالی اکتفا کردم.
حامی با قدم‌های مطمئن سمت جنازه کتی رفت، روش هم شد و اول چاقوی جیبیش رو توی جیب شلوار شیش جیب خودش قرار داد و بعد کاپشن تیکه‌پاره، خونی و ارتشی‌رنگ رو از تن کتایون در آورد.
بلند شد و سمت من اومد. کاپشن و روی شونه‌هام گذاشت و خونسرد ل*ب زد:
- تو بیشتر به این نیاز داری.
دمای اتاق واقعا سرد بود؛ ولی پو*ست ما دیگه بی‌حس شده بود و حالا که گرما و نرمی کاپشن رو احساس می‌کردم، تازه می‌فهمیدم که چقدر سردمه.
نگاهی به جنازه کتی کردم. باز هم یه مهره‌ی سوخته‌ی دیگه.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

حوراء

ناظر آزمایشی رمان
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
9
کیف پول من
314
Points
25
#راه_فرار_۲
یهو علاوه‌بر صدای چک‌چک آب، صدای کوبیدن چیزی به زمین اومد. برگشتم و با تعجب به حامی که روی دوتا زانوهاش نشسته بود و با نفس‌نفس سنگ توی دستش رو به زمین می‌کوبید نگاه کردم. یه قدم بهش نزدیک شدم و متعجب پرسیدم:
- هی! داری چکار می‌کنی؟!
حامی بدون این‌که به من نگاه کنه، همون‌طور که به کارش ادامه می‌داد، توضیح داد:
- این‌جا یه زیرزمین هست، وقتی صدای قطره‌های آب می‌اومد متوجه شدم.
طبق عادت همیشگیم ل*بم رو با زبونم تر کردم و قسمتی از موهای سرکشم رو با انگشت‌هام پشت گوشم دادم؛ اما دوباره ریختن جلوی چشم‌هام. با احتیاط پرسیدم:
- به‌نظرت بهتر نیست به‌جای زیر زمین بریم پشت بوم؟
با لحن قاطع و «نه.» محکمی که گفت دهنم رو بست. نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند دقیقه طاقت نیاوردم؛ این‌بار گفتم:
- ولی ممکنه بقیه بالا باشن.
حامی همون‌طور که هنوز با زمین کلنجار می‌رفت جواب داد:
- مهم نیست.
این‌بار سری تکون دادم و دیگه حرفی نزدم. عرق روی پیشونی حامی سرازیر شده بود. هرچند دقیقه یک‌بار با ساعد دستش موهای مجعدش رو از روی پیشونیش کنار می‌زد. با نفس‌نفس گفت:
- اول من میرم، اگه أمن بود صدات می‌زنم، بیا. اوکی؟
زیر ل*ب «باشه.»ای گفتم. بعد از چند ثانیه طاقت نیاوردم و دوباره ل*ب به اعتراض باز کردم:
- اصلا چطور قراره از این خ*را*ب شده بریم بیرون؟!
با تمسخر ادامه دادم:
- مثلا با قاشق می‌خوای زمین رو بکنی؟
یادمه آبجیم همیشه این جمله رو به من می‌گفت: «تو وقتی حرف نمی‌زنی خیلی جذاب‌تری.»
الان می‌تونستم این حرف رو از چشم‌های خسته و کلافه‌ی حامی بخونم. بی‌حوصله جواب داد:
- اگه لازم باشه این‌کار رو می‌کنم.
به تقلید از عادت مزخرف خودش، در جواب چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم؛ اما حرفی نزدم.
حامی یهو بلند شد و سنگ رو گوشه‌ای انداخت. فکر کردم فهمید نمی‌تونه و نیشخند تمسخر آمیزی زدم.
حامی به سمتی که یه خورده خرت و پرت افتاده بود رفت و در کمال تعجب خم شد و کاسه‌ی زنگ‌زده‌ای رو برداشت. برگشت سر جای اولش و به‌جای سنگ با کاسه به اون قسمت ضربه زد.
دهنم از تعجب نیمه‌باز شده بود. باز هم نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و گفتم:
- زده به سرت؟!
حامی با پوزخند گفت:
- این‌قدر جیغ‌جیغ نکن بذار کارم و بکنم.
کمی لحنم تند شد وقتی گفتم:
- من منتظر نمی‌مونم که این‌جا کشته شم.
حامی با عصبانیت غرید:
- اگه فکر بهتری داری بگو.
هیچ‌جوره از کارش دست نمی‌کشید و با تمام توانش به زمین ضربه می‌زد. دیوونه شده. ل*ب زدم:
- خب با کاسه هم نمی‌شه رفت.
حامی همچنان زمین خاکی رو می‌کند. کاسه خورد به یه چیز سفت و صدای بدی داد. با تعجب و هیجان پرسیدم:
- چی‌شد؟!
نور امیدی توی چشم‌های حامی درخشید. با لبخند یه‌وری گفت:
- هیچی. راه فرار رو پیدا کردم.
با هیجان و خوشحالی خندیدم. حامی دوباره با ساعد دستش عرق پیشونیش رو پاک کرد و هم‌زمان با این حرکت، موهاش رو هم از روی پیشونیش کنار زد.
دویدم سمت اون قسمت که داشت با کاسه بهش ضربه می‌زد. یه در دایره‌ای شکل زیر خاک‌هایی که کنده بود وجود داشت. با همون کنجکاوی و هیجان پرسیدم:
- از کجا می‌دونستی؟!
انگارنه‌انگار من همونی‌ام که تا چند دقیقه پیش به‌خاطر کارش مسخره‌اش می‌کردم، عین دختربچه‌ها ذوق کرده بودم.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_غایت
#حوراء_تقی_پور
کد:
#راه_فرار_۲
یهو علاوه‌بر صدای چک‌چک آب، صدای کوبیدن چیزی به زمین اومد. برگشتم و با تعجب به حامی که روی دوتا زانوهاش نشسته بود و با نفس‌نفس سنگ توی دستش رو به زمین می‌کوبید نگاه کردم.  یه قدم بهش نزدیک شدم و متعجب پرسیدم:
- هی! داری چکار می‌کنی؟!
حامی بدون این‌که به من نگاه کنه، همون‌طور که به کارش ادامه می‌داد، توضیح داد:
- این‌جا یه زیرزمین هست، وقتی صدای قطره‌های آب می‌اومد متوجه شدم.
طبق عادت همیشگیم ل*بم رو با زبونم تر کردم و قسمتی از موهای سرکشم رو با انگشت‌هام پشت گوشم دادم؛ اما دوباره ریختن جلوی چشم‌هام. با احتیاط پرسیدم:
- به‌نظرت بهتر نیست به‌جای زیر زمین بریم پشت بوم؟
با لحن قاطع و «نه.» محکمی که گفت دهنم رو بست. نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند دقیقه طاقت نیاوردم؛ این‌بار گفتم:
- ولی ممکنه بقیه بالا باشن.
حامی همون‌طور که هنوز با زمین کلنجار می‌رفت جواب داد:
- مهم نیست.
این‌بار سری تکون دادم و دیگه حرفی نزدم. عرق روی پیشونی حامی سرازیر شده بود. هرچند دقیقه یک‌بار با ساعد دستش موهای مجعدش رو از روی پیشونیش کنار می‌زد. با نفس‌نفس گفت:
- اول من میرم، اگه أمن بود صدات می‌زنم، بیا. اوکی؟
زیر ل*ب «باشه.»ای گفتم. بعد از چند ثانیه طاقت نیاوردم و دوباره ل*ب به اعتراض باز کردم:
- اصلا چطور قراره از این خ*را*ب شده بریم بیرون؟!
با تمسخر ادامه دادم:
- مثلا با قاشق می‌خوای زمین رو بکنی؟
یادمه آبجیم همیشه این جمله رو به من می‌گفت: «تو وقتی حرف نمی‌زنی خیلی جذاب‌تری.»
الان می‌تونستم این حرف رو از چشم‌های خسته و کلافه‌ی حامی بخونم. بی‌حوصله جواب داد:
- اگه لازم باشه این‌کار رو می‌کنم.
به تقلید از عادت مزخرف خودش، در جواب چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم؛ اما حرفی نزدم.
حامی یهو بلند شد و سنگ رو گوشه‌ای انداخت. فکر کردم فهمید نمی‌تونه و نیشخند تمسخر آمیزی زدم.
حامی به سمتی که یه خورده خرت و پرت افتاده بود رفت و در کمال تعجب خم شد و کاسه‌ی زنگ‌زده‌ای رو برداشت. برگشت سر جای اولش و به‌جای سنگ با کاسه به اون قسمت ضربه زد.
دهنم از تعجب نیمه‌باز شده بود. باز هم نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و گفتم:
- زده به سرت؟!
حامی با پوزخند گفت:
- این‌قدر جیغ‌جیغ نکن بذار کارم و بکنم.
کمی لحنم تند شد وقتی گفتم:
- من منتظر نمی‌مونم که این‌جا کشته شم.
حامی با عصبانیت غرید:
- اگه فکر بهتری داری بگو.
هیچ‌جوره از کارش دست نمی‌کشید و با تمام توانش به زمین ضربه می‌زد. دیوونه شده. ل*ب زدم:
- خب با کاسه هم نمی‌شه رفت.
حامی همچنان زمین خاکی رو می‌کند. کاسه خورد به یه چیز سفت و صدای بدی داد. با تعجب و هیجان پرسیدم:
- چی‌شد؟!
نور امیدی توی چشم‌های حامی درخشید. با لبخند یه‌وری گفت:
- هیچی. راه فرار رو پیدا کردم.
با هیجان و خوشحالی خندیدم. حامی دوباره با ساعد دستش عرق پیشونیش رو پاک کرد و هم‌زمان با این حرکت، موهاش رو هم از روی پیشونیش کنار زد.
دویدم سمت اون قسمت که داشت با کاسه بهش ضربه می‌زد. یه در دایره‌ای شکل زیر خاک‌هایی که کنده بود وجود داشت. با همون کنجکاوی و هیجان پرسیدم:
- از کجا می‌دونستی؟!
انگارنه‌انگار من همونی‌ام که تا چند دقیقه پیش به‌خاطر کارش مسخره‌اش می‌کردم، عین دختربچه‌ها ذوق کرده بودم.
#انجمن_تک_رمان 
#داستانک_غایت 
#حوراء_تقی_پور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا