خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • چاپ کتاب های رمان، شعر و دلنوشته به مدت محدود کلیک کنید

درحال تایپ رمان دختر چشم جنگلی | سارابهار کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

S.NAJM

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
35
کیف پول من
2,120
Points
57
عنوان: دختر چشم جنگلی
ژانر: فانتزی، معمایی
نویسنده: سارابهار
ناظر: .Sarina.

خلاصه:
مولی بعد از چاپ کتابش درگیر ماجراهایی می‌شود که در باورش هم نمی‌گنجند.
ماجراهایی مبنی بر واقعی شدن تک‌تک قتل‌های زنجیره‌ای کتاب چاپ شده‌اش و ورود موجوداتی تاریک به زندگی‌اش، موجوداتی که کمترین چیزی‌که از مولی می‌گیرند ثانیه‌ای خوابِ راحت است.
ولی آیا همه چیز فقط به کتابش ربط دارد... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,260
کیف پول من
319,862
Points
70,000,685
IMG_20250116_195249_929.jpg
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S.NAJM

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
35
کیف پول من
2,120
Points
57
مقدمه:
تاریکی همیشه در تعقیبش بود. همیشه در هر کجا احساسش می‌کرد؛ اما هیچ‌گاه با تاریکی رو در رو نشده بود. ناگهان دنیایش چرخید، دور سرش چرخید، آن‌قدر چرخید که آسمان شکافته شد، ستاره‌های آسمان سیاه شدند و ماه به زمین افتاد. زمین را خونی رقیق در برگرفت.
خونی که از ماه چکه می‌کرد.
ماه در خون خود غرق گشت و جهان را تاریکی در برگرفت. این‌ بار خودش چشم‌ بست، ندانست و مانند دخترکی گمشده در جنگل، از ترس تاریکی به سمت تاریکی قدم برداشت، تاریکی را یافت در آغوشش گرفت چون؛ تصور می‌کرد دنیای بیرون از تاریکی، خطرناک و پلید است؛ اما حقیقت این بود که دنیای بیرون، هرچه که بود امن‌تر از تاریکی بود.
و او از خودِ تاریکی به تاریکی پناه آورد بود... .
کد:
مقدمه:
تاریکی همیشه در تعقیبش بود. همیشه در هر کجا احساسش می‌کرد؛ اما هیچ‌گاه با تاریکی رو در رو نشده بود. ناگهان دنیایش چرخید، دور سرش چرخید، آن‌قدر چرخید که آسمان شکافته شد، ستاره‌های آسمان سیاه شدند و ماه به زمین افتاد. زمین را خونی رقیق در برگرفت.
خونی که از ماه چکه می‌کرد.
ماه در خون خود غرق گشت و جهان را تاریکی در برگرفت. این‌ بار خودش چشم‌ بست، ندانست و مانند دخترکی گمشده در جنگل، از ترس تاریکی به سمت تاریکی قدم برداشت، تاریکی را یافت در آغوشش گرفت چون؛ تصور می‌کرد دنیای بیرون از تاریکی، خطرناک و پلید است؛ اما حقیقت این بود که دنیای بیرون، هرچه که بود امن‌تر از تاریکی بود.
و او از خودِ تاریکی به تاریکی پناه آورد بود... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S.NAJM

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
35
کیف پول من
2,120
Points
57
لوکیشن: «قاره‌ی ایکس_کشور آیشلند»
(1 فوریه 2045)
***
«مولی سانچز»
با ذوق و شوقی که از سر تا پایم می‌بارید، از درب شیشه‌ایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون می‌روم.
با افتخار قدم برمی‌داشتم. صدای کوبش پاشنه‌های نیم‌بوت‌های دوست‌ داشتنی‌ام بیش‌ از پیش، سرخوشم می‌کرد.
کتاب رمانِ جنائی‌ام چاپ شده بود و این به نوعی بهترین اتفاق بیست‌و‌دو سال عمرم بود.
باید به خانواده‌ام و از همه مهم‌تر به ماریان و تریسی خبر می‌دادم، آن دو نفر برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که دارم همیشه بیشتر از خانواده‌ام تشویق و حمایتم کرده اند.
از خیابان که رد می‌شوم تا خود را برسانم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ و استایلی سرتاپا شیرکاکائویی دارد و پیراهن بلند زیبایش قشنگیِ چشمانش را بیشتر کرده است با یک کالسکه بچه از مقابلم رد می‌شود. به هم لبخند می‌زنیم و من لحظه‌ای هم خودم را و هم آن مادر و بچه را متوقف می‌کنم و به سمت نی‌نیِ درون کالسکه می‌روم.
یک بچه‌ی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یک تکه پنبه نرم.
علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم خصوصاً بچه‌ها، طبیعت و حیوان‌ها.
با اجازه مادرش، با پنبه‌ی نرمالو سلفی می‌گیرم تا بعداً در اینستاگرامم پستش کنم.
سپس با لبخند از آن‌ها دور می‌شوم و خودم را روی صندلی ماشینم پرت می‌کنم.
کیف چرمِ قهوه‌ای‌فامم که بیشتر شبیه کوله‌ است را طبق عادت، می‌گذارم روی صندلی عقب و همان‌طور که استارت می‌زنم، به صفحه موبایل دبل اپلم که برای تولد بیست‌ودو سالگی‌ام پدر و مادرم بهم هدیه داده بودند و من هم خیلی دوستش دارم، خیره می‌شوم و سریع برمی‌دارمش و بی‌هیچ صبری، عکس‌های پنبه‌ای که دیده بودم را در صفحه اینستاگرامم پست می‌کنم.
چشم‌های کهربایی‌اش با تی‌شرت سفید و شلوارک مشکی‌ که تنش داشت باهم هارمونی قشنگی ایجاد کرده بودند خصوصاً با پو*ست سفید و برفی‌اش، با هشتگ «نی‌نی برفی» پستش می‌کنم و سریع از اینستاگرام خارج می‌شوم تا حواسم پی پیام‌های دایرکت و استوری‌ها نرود.
شماره ماریان را می‌گیرم.
چشمم به جاده مقابلم است و دست راستم روی فرمان و دست چپم با گوشی روی گوشم.
باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتاب او چه پاسخی داده است.
امیدوار بودم او هم رمانش چاپ شده باشد تا باهم جشن بگیریم، آن هم چه جشنی!
یک بوق، دو بوق، سه بوق.
قطع می‌کنم و دوباره تماس می‌گیرم.
چند لحظه منتظر می‌مانم و باز هم چند بوق، بدونِ هیچ پاسخی.
ماری همیشه آنلاین و در دسترس هست به‌جز وقت‌هایی که من کارش دارم.
گندت بزنند دخترک مخ گچی!
بهتر است بروم خانه‌اش، البته اگر این وقت روز خانه باشد.
گرچه بهتر است خانه باشد وگرنه خونش حلال است آن‌قدر که مرا معطل می‌کند.
کد:
لوکیشن: «قاره‌ی ایکس_کشور آیشلند»
(1 فوریه 2045)
***
«مولی سانچز»
با ذوق و شوقی که از سر تا پایم می‌بارید، از درب شیشه‌ایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون می‌روم.
با افتخار قدم برمی‌داشتم. صدای کوبش پاشنه‌های نیم‌بوت‌های دوست‌ داشتنی‌ام بیش‌ از پیش، سرخوشم می‌کرد.
کتاب رمانِ جنائی‌ام چاپ شده بود و این به نوعی بهترین اتفاق بیست‌و‌دو سال عمرم بود.
باید به خانواده‌ام و از همه مهم‌تر به ماریان و تریسی خبر می‌دادم، آن دو نفر برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که دارم همیشه بیشتر از خانواده‌ام تشویق و حمایتم کرده اند.
از خیابان که رد می‌شوم تا خود را برسانم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ و استایلی سرتاپا شیرکاکائویی دارد و پیراهن بلند زیبایش قشنگیِ چشمانش را بیشتر کرده است با یک کالسکه بچه از مقابلم رد می‌شود. به هم لبخند می‌زنیم و من لحظه‌ای هم خودم را و هم آن مادر و بچه را متوقف می‌کنم و به سمت نی‌نیِ درون کالسکه می‌روم.
یک بچه‌ی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یک تکه پنبه نرم.
علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم خصوصاً بچه‌ها، طبیعت و حیوان‌ها.
با اجازه مادرش، با پنبه‌ی نرمالو سلفی می‌گیرم تا بعداً در اینستاگرامم پستش کنم.
سپس با لبخند از آن‌ها دور می‌شوم و خودم را روی صندلی ماشینم پرت می‌کنم.
کیف چرمِ قهوه‌ای‌فامم که بیشتر شبیه کوله‌ است را طبق عادت، می‌گذارم روی صندلی عقب و همان‌طور که استارت می‌زنم، به صفحه موبایل دبل اپلم که برای تولد بیست‌ودو سالگی‌ام پدر و مادرم بهم هدیه داده بودند و من هم خیلی دوستش دارم، خیره می‌شوم و سریع برمی‌دارمش و بی‌هیچ صبری، عکس‌های پنبه‌ای که دیده بودم را در صفحه اینستاگرامم پست می‌کنم.
چشم‌های کهربایی‌اش با تی‌شرت سفید و شلوارک مشکی‌ که تنش داشت باهم هارمونی قشنگی ایجاد کرده بودند خصوصاً با پو*ست سفید و برفی‌اش، با هشتگ «نی‌نی برفی» پستش می‌کنم و سریع از اینستاگرام خارج می‌شوم تا حواسم پی پیام‌های دایرکت و استوری‌ها نرود.
شماره ماریان را می‌گیرم.
چشمم به جاده مقابلم است و دست راستم روی فرمان و دست چپم با گوشی روی گوشم.
باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتاب او چه پاسخی داده است.
امیدوار بودم او هم رمانش چاپ شده باشد تا باهم جشن بگیریم، آن هم چه جشنی!
یک بوق، دو بوق، سه بوق.
قطع می‌کنم و دوباره تماس می‌گیرم.
چند لحظه منتظر می‌مانم و باز هم چند بوق، بدونِ هیچ پاسخی.
ماری همیشه آنلاین و در دسترس هست به‌جز وقت‌هایی که من کارش دارم.
گندت بزنند دخترک مخ گچی!
بهتر است بروم خانه‌اش، البته اگر این وقت روز خانه باشد.
گرچه بهتر است خانه باشد وگرنه خونش حلال است آن‌قدر که مرا معطل می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S.NAJM

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
35
کیف پول من
2,120
Points
57
سرعتم را بیشتر می‌کنم به طرف خانه ماری.
باید باهم حرف بزنیم و برای جشن موفقیتِ دوتایی‌مان هماهنگ کنیم.
به چراغ زرد می‌رسم و منتظر می‌مانم طلایی شود.
به طرف راستم نگاه می‌کنم با یک ماشین بوگاتی که یک آقا پسر مو سیخ‌سیخی از آن‌هایی که گویا دچار برق گرفتگی شدید شده هست و موهایش به این شکل در آمده، مواجه می‌شوم که با لبخند نگاهم می‌کند.
متین لبخند می‌زنم و رویم را برمی‌گردانم چشمم به چراغ طلایی می‌افتد.
ذوق زده پایم را می‌گذارم روی گ*از.
خیابان‌‌های آیشلند جان می‌دهند برای مسابقه رالی! آن‌قدر که من عاشق خطرم و اوج همیشه خطر کردنم رالی خیا*با*نی‌ است که از دیدگاه خودم دهن اژدها است.
هربار هم لامبورگینی مشکی‌ام فکش پایین می‌آید ولی مگر من بیخیال می‌شوم؟
همان‌طور که به علاقه شدیدم به تنها هیجان و خطر زندگی‌ام فکر می‌کردم دوباره شماره ماریان را گرفتم.
بازهم بدون پاسخ.
آخر این دختر امروز کجاست؟
فکری در ذهنم جرقه می‌زند.
شاید تریسی از او خبر داشته باشد؛ بلافاصله فکرم را عملی می‌کنم و با تریسی تماس می‌گیرم.
یک دقیقه پشت خط منتظر ماندم و بعد فقط بوق‌های پی‌در‌پی و بی پاسخ، ثمره‌اش بود.
امروز آن دو مخ گچی می‌خواهند مرا با جواب ندادن دیوانه کنند.
نکند قبل من باخبر شدند کتابم چاپ می‌شود و می‌خواهند برایم جشن بگیرند و سورپرایزم کنند؟
با این فکر، لبخند عمیقی صورتم را می‌پوشاند.
در همین حین، گوشی‌ام می‌لرزد و صدایش بلند می‌شود. به صفحه گوشی خیره می‌شوم. شماره و عکس تریسی روی صفحه گوشی‌ام خودنمایی می‌کنند.
مغزم می‌گفت حالا من جواب ندهم تا بفهمند رئیس کی هست!
قربانت شوم مغز، چه دیالوگ کلیشه‌ای گفتی آخه دلقک!
سرخوشانه تماس را متصل کردم و گوشی را نگه‌داشتم دم گوشم و منتظر بودم صدای همیشه شادابش در گوشم بپیچد تا من هم چندتا لیچار بارش کنم که صدای پر از بغضش مهمانِ گوشم شد:
- الو مولی!
درحالی‌که از مغزم می‌گذشت: «احتمالا با بغض و گریه می‌خواهند مرا بکشانند جایی و برایم جشن بگیرند»
گفتم:
- جانم تریسی؟
یک‌آن بغضش تبدیل به گریه شد و من متعجب از صدای گریه دردناکش، نگران پرسیدم:
- هی تریس! خوبی؟ چی‌شده؟
صدایی از آن سمت خط نمی‌آمد به‌جز صدای گریه‌اش. هرچه صدایش می‌زدم به‌جای این‌که جواب مرا بدهد مُدام گریه می‌کرد.
خدای من!
چی به سرش آمده بود مگر؟ فرمان را لحظه‌ای رها کردم و کلافه دستم را لای موهایم بردم و غریدم:
- تریسی، یا قطع کن و گریه کن، یا با من حـرف بزن!
صدای هق‌هقش بلند شد.
- مولی بیا، بیمارستان... .
یک لحظه وحشت تمام وجودم را گرفت.
نکند برایش اتفاقی افتاده و یا نکند برای خانواده‌ام اتفاقی افتاده هست؟
کد:
سرعتم را بیشتر می‌کنم به طرف خانه ماری.
 باید باهم حرف بزنیم و برای جشن موفقیتِ دوتایی‌مان هماهنگ کنیم.
به چراغ زرد می‌رسم و منتظر می‌مانم طلایی شود.
به طرف راستم نگاه می‌کنم با یک ماشین بوگاتی که یک آقا پسر مو سیخ‌سیخی از آن‌هایی که گویا دچار برق گرفتگی شدید شده هست و موهایش به این شکل در آمده، مواجه می‌شوم که با لبخند نگاهم می‌کند.
متین لبخند می‌زنم و رویم را برمی‌گردانم چشمم به چراغ طلایی می‌افتد.
ذوق زده پایم را می‌گذارم روی گ*از.
خیابان‌‌های آیشلند جان می‌دهند برای مسابقه رالی! آن‌قدر که من عاشق خطرم و اوج همیشه خطر کردنم رالی خیا*با*نی‌ است که از دیدگاه خودم دهن اژدها است.
هربار هم لامبورگینی مشکی‌ام فکش پایین می‌آید ولی مگر من بیخیال می‌شوم؟
همان‌طور که به علاقه شدیدم به تنها هیجان و خطر زندگی‌ام فکر می‌کردم دوباره شماره ماریان را گرفتم.
بازهم بدون پاسخ.
 آخر این دختر امروز کجاست؟
فکری در ذهنم جرقه می‌زند.
شاید تریسی از او خبر داشته باشد؛ بلافاصله فکرم را عملی می‌کنم و با تریسی تماس می‌گیرم.
یک دقیقه پشت خط منتظر ماندم و بعد فقط بوق‌های پی‌در‌پی و بی پاسخ، ثمره‌اش بود.
 امروز آن دو مخ گچی می‌خواهند مرا با جواب ندادن دیوانه کنند.
نکند قبل من باخبر شدند کتابم چاپ می‌شود و می‌خواهند برایم جشن بگیرند و سورپرایزم کنند؟
با این فکر، لبخند عمیقی صورتم را می‌پوشاند.
در همین حین، گوشی‌ام می‌لرزد و صدایش بلند می‌شود. به صفحه گوشی خیره می‌شوم. شماره و عکس تریسی روی صفحه گوشی‌ام خودنمایی می‌کنند.
مغزم می‌گفت حالا من جواب ندهم تا بفهمند رئیس کی هست!
قربانت شوم مغز، چه دیالوگ کلیشه‌ای گفتی آخه دلقک!
سرخوشانه تماس را متصل کردم و گوشی را نگه‌داشتم دم گوشم و منتظر بودم صدای همیشه شادابش در گوشم بپیچد تا من هم چندتا لیچار بارش کنم که صدای پر از بغضش مهمانِ گوشم شد:
- الو مولی!
درحالی‌که از مغزم می‌گذشت: «احتمالا با بغض و گریه می‌خواهند مرا بکشانند جایی و برایم جشن بگیرند»
گفتم:
- جانم تریسی؟
یک‌آن بغضش تبدیل به گریه شد و من متعجب از صدای گریه دردناکش، نگران پرسیدم:
- هی تریس! خوبی؟ چی‌شده؟
صدایی از آن سمت خط نمی‌آمد به‌جز صدای گریه‌اش. هرچه صدایش می‌زدم به‌جای این‌که جواب مرا بدهد مُدام گریه می‌کرد.
خدای من!
 چی به سرش آمده بود مگر؟ فرمان را لحظه‌ای رها کردم و کلافه دستم را لای موهایم بردم و غریدم:
- تریسی، یا قطع کن و گریه کن، یا با من حـرف بزن!
صدای هق‌هقش بلند شد.
- مولی بیا، بیمارستان... .
یک لحظه وحشت تمام وجودم را گرفت.
نکند برایش اتفاقی افتاده و یا نکند برای خانواده‌ام اتفاقی افتاده هست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا