خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

دلنوشته پورپیتا | فاطمه رسولی کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع Aygunu
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 5
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
57
کیف پول من
3,294
Points
90
دلنوشته: پورپیتا
نویسنده: فاطمه رسولی
ژانر: اجتماعی، تراژدی
ناظر: .Anastasia.
مقدمه: کودکی یازده ساله، با پاهای بر*ه*نه بر روی شن‌های د*اغ و سوزان می‌دوید. دنبال مزاری برای دفن کردن قلب کوچک خود می‌گشت. با چاقو س*ی*نه‌ی خود را درید. قلبش را درآورد و زیر سنگ ریزهای گودال تاریک دفن کرد.
برگشت به مکانی که به آن می‌گفت زادگاه پورپیتا، مکانی که تصور می‌کرد برای بقا در آن، نیازی به قلب ندارد.
*پورپیتا: گونه‌‌ی عروس دریایی
کد:
دلنوشته: پورپیتا

نویسنده: فاطمه رسولی

ژانر: اجتماعی، تراژدی

مقدمه: کودکی یازده ساله، با پاهای بر*ه*نه بر روی شن‌های د*اغ و سوزان می‌دوید. دنبال مزاری برای دفن کردن قلب کوچک خود می‌گشت. با چاقو س*ی*نه‌ی خود را درید. قلبش را درآورد و زیر سنگ ریزهای گودال تاریک دفن کرد.

برگشت به مکانی که به آن می‌گفت زادگاه پورپیتا، مکانی که تصور می‌کرد برای بقا در آن، نیازی به قلب ندارد.

*پورپیتا: گونه‌‌ی عروس دریایی
#دل_نوشته‌ی_پورپیتا
#فاطمه_رسولی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Anastasia.

مدیریت تالار ادبیات + مشاور تحصیلی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر تایید
مشاور انجمن
نقاش انجمن
دلنویس انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
خبرنگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-23
نوشته‌ها
1,274
کیف پول من
256,150
Points
2,422
49298

خواهشمند است قبل از تایپ شعر و دلنوشته به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ شعر و دلنوشته:
قوانین تایپ شعر و دلنوشته | تک رمان

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ شعر و دلنوشته:
| تاپیک جامع درخواست تگ شعر و دلنوشته |

اعلام پایان شعر و دلنوشته:
تاپیک جامع اعلام پایان شعر و دلنوشته

موفق باشید.✨
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
57
کیف پول من
3,294
Points
90
فصل اول
سرگذشت من
متن سردی از ریسمان زرد و آبی خاطرات بر روی کاغذ به نمایش درآمد. آن نگاه‌های قهرآلود و باریک همیشه نمایان‌گر انزجار و بیزاری نبود. او صحبت می‌کرد و به مخاطب خود می‌گفت که تنهاست و نیاز به تنهایی دارد.
ترجیح داده تا تنها باشد. تنهایی زیباتر از ر*اب*طه‌های فیک و زودگذر است.
با این‌حال، کسی دوست ندارد که تنها باشد؛ ولی آدم‌ها گاهی آن قدر جام پر از زهر تو را پر می‌کنند که آن کوچه‌ی تاریک و پر از سکوت را ترجیح می‌دهی.
شاید نوشته‌هایم دست و پا در بیاورند و بپرسند تو چه‌گونه آدمی هستی؟
- آدمی که می‌تواند بنویسد؛ ولی نمی‌تواند صحبت کند. کسی که می‌خندد؛ ولی زخم‌های پنهان دلش نمایان نیست. یک کشتی شکسته‌ی غرق شده که دریا شده است. ابری که می‌بارد یا خروشان می‌شود. خنجری که تیز است؛ ولی می‌تواند از تو محافظت کند. کاغذ سفیدی که به رنگ خاکستری درآمده یا ماهی که در پشت ابر پنهان می‌شود.
گاهی نگاه بر روی کاغذ سفید سرنوشت می‌کنی و می‌بینی وقتی داشتی تلاش برای تغییر دادن او می‌کردی، تو را طوری تغییر داده است که اگر خود گذشته‌ات را ملاقات کنی او تو را نمی‌شناسد.
شوق و ذوقی که کور شده و احساساتی که مردن را به زندگی بیهوده ترجیح داده‌اند. آن‌ها خواستند که مثل تکه سنگی در بیابان تنها باشی، شاید کسی نتواند بشکند.
سرنوشت، این دنیایی است که تو ساختی... .
اعتماد مانند ذغالی د*اغ بر روی دست‌هایت است. اگر آن را در دست بگیری، شاهد سوختن دست‌هایت می‌شوی و اگر آن را نگه داری دردناک است.
گفتم شاید یادت بماند سایه‌ای که تو را دنبال می‌کند، نزدیک‌تر از هر فرد دیگری به تو است.
پس تنها باش، مانند تنها بازمانده‌ی خاطراتت از کودکی، که وقتی به خودت می‌آیی متوجه می‌شوی تنها خودت هستی و خودت.
دختر بچه‌ی برون‌گرا و احساساتی الان سال‌هاست که مرده است.
۱۶ بهمن1403
#دل_نوشته‌ی_پورپیتا
#انجمن_تک_رمان
#فاطمه_رسولی
کد:
فصل اول
سرگذشت من
متن سردی از ریسمان زرد و آبی خاطرات بر روی کاغذ به نمایش درآمد. آن نگاه‌های قهرآلود و باریک همیشه نمایان‌گر انزجار و بیزاری نبود. او صحبت می‌کرد و به مخاطب خود می‌گفت که تنهاست و نیاز به تنهایی دارد.
ترجیح داده تا تنها باشد. تنهایی زیباتر از ر*اب*طه‌های فیک و زودگذر است.
با این‌حال، کسی دوست ندارد که تنها باشد؛ ولی آدم‌ها گاهی آن قدر جام پر از زهر تو را پر می‌کنند که آن کوچه‌ی تاریک و پر از سکوت را ترجیح می‌دهی.
شاید نوشته‌هایم دست و پا در بیاورند و بپرسند تو چه‌گونه آدمی هستی؟
- آدمی که می‌تواند بنویسد؛ ولی نمی‌تواند صحبت کند. کسی که می‌خندد؛ ولی زخم‌های پنهان دلش نمایان نیست. یک کشتی شکسته‌ی غرق شده که دریا شده است. ابری که می‌بارد یا خروشان می‌شود. خنجری که تیز است؛ ولی می‌تواند از تو محافظت کند. کاغذ سفیدی که به رنگ خاکستری درآمده یا ماهی که در پشت ابر پنهان می‌شود.
گاهی نگاه بر روی کاغذ سفید سرنوشت می‌کنی و می‌بینی وقتی داشتی تلاش برای تغییر دادن او می‌کردی، تو را طوری تغییر داده است که اگر خود گذشته‌ات را ملاقات کنی او تو را نمی‌شناسد.
شوق و ذوقی که کور شده و احساساتی که مردن را به زندگی بیهوده ترجیح داده‌اند. آن‌ها خواستند که مثل تکه سنگی در بیابان تنها باشی، شاید کسی نتواند بشکند.
سرنوشت، این دنیایی است که تو ساختی... .
اعتماد مانند ذغالی د*اغ بر روی دست‌هایت است. اگر آن را در دست بگیری، شاهد سوختن دست‌هایت می‌شوی و اگر آن را نگه داری دردناک است.
گفتم شاید یادت بماند سایه‌ای که تو را دنبال می‌کند، نزدیک‌تر از هر فرد دیگری به تو است.
پس تنها باش، مانند تنها بازمانده‌ی خاطراتت از کودکی، که وقتی به خودت می‌آیی متوجه می‌شوی تنها خودت هستی و خودت.
دختر بچه‌ی برون‌گرا و احساساتی الان سال‌هاست که مرده است.
۱۶ بهمن1403
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
57
کیف پول من
3,294
Points
90
ویرانه‌های هنرمند
بعد از یک سکوت سنگین، نفس عمیقی کشید و به سمت گلخانه دوید. گل‌های آن‌جا گزینه‌ی خوبی برای غنچه زدن روی بوم خالی آن نبودن.
هنرمندی مثل اون توی کنج گلخانه نشسته و افسوس می‌خورد.
قیمت رنج کجاست؟ سکوت لاله‌ها را دیده‌ای؟ لاله‌های نقش بسته در بوم رنگی یا سکوت پس بالا آوردن کلماتی همچون چرا هنر؟!
هنر!... علاقه، استعداد چیزی نیست که وارد گلخانه شود. ما آن‌ها را به ویرانه‌های خودمان می‌بریم.
ویرانه‌ها کجاست؟ همان‌جایی که دردهایمان نقش بسته است. یک کوله پشتی که از آن خلاقیت‌های پنهان شده پشت دردهایمان را به سمت بوم خالی پرت می‌کنیم.
روی بوم دیدن پیرمردی که با دست‌های چروکیده نقاشی می‌کشد، نشان می‌دهد که هنر با تو تا روز مرگ زندگی خواهد کرد. همچنان که بعد از تو به خاطره‌ها خواهد پیوست.
صحبت کردن موسیقی با تو پی جان دادن عاشقانه ل*ذت بخش است...! اما جان دادن دردی است که موسیقی برایت زیبا می‌کند.
شعر تازه‌ی نفس یا نوشته‌ها... آری نوشته‌ها، داستان یک گلوله که وقتی شلیک می‌شود، نمی‌دادند به کجا برخورد خواهد کرد! شاید تو هم گلوله باشی هدفت از قبل مشخص است، اما سرنوشت نه!
بوم خالی می‌تواند تا ابد خالی بماند و یا تبدیل به یک تابلوی گران قیمت در موزه شود.
برای عذاب‌هایمان نام گذاشتیم و برای سردی یادی جز برف سفید زمستان، برفی که تو را از عذاب دور می‌کند مناسب نمی‌باشد.
تخیل ماشین قوی‌ای که می‌تواند تو را به آرزوهایت برساند! یا فقط رویای پوچ که در ویرانه‌هایت نقش بسته شده‌ به یادگار بماند.
مانند برگ‌های خزان پاییز، گاهی باید ایده‌های قدیمی را دور ریخت تا ایده‌های جدید متولد شوند.
اشتباه نکن! من درمورد اثر هنری صحبت نمی‌کنم. زندگی‌ای را که خودت مانند یک بوم رنگ می‌کنی را می‌گویم.
خودت تصمیم می‌گیری که بوم خالی را رنگ کنی، خودت تصمیم می‌گیری چه نقشی بر روی آن نگاره کنی.
همه‌ی ما انتخاب داریم؛ ولی تصمیم گرفتیم جاده‌ی برفی را انتخاب نکنیم؛ اما همان جاده‌ی برفی ما را به سمت کاخ بلوری می‌برد.
شاهنامه را باید خواند. البته که شاهنامه، آخرش خوش نیست. پایان همه‌ی ما مرگ بوده و هست.
اگر دفتر نقاشی به پایان خود رسید، دلت می‌خواهد بر ورق آخر دفتر نقاشی چه نقشی به یادگار بماند؟
صدای قلم باعث میشد که داندان‌هایش را فشار دهد و عصبانی شود؛ ولی همچنان به دنبال نتیجه‌ی اثر خود بود.
به تاریخ چشم بدوز، تاریخ تکرار خواهد شد، تاریخ پنهان نمی‌ماند.
بجنگ، برای خودت بجنگ و با چیزی به اسم نمی‌توانم بجنگ... رنگ غم، سرو سبز و در شهر کوچک ایمان‌های خورد شده، عادلانه نیست که بوم تو به‌اندازه‌ی بوم همسایه مرغوب و جوهرت تنوع نداشته باشد. می‌توانی با سختی یک اثری زیباتر از آن بسازی.
البته که ناعادلانه است، مگر گرمایی که خاک آفریقا را می‌سوزاند با سرمای سیبری یکسان است؟
مگر شعر با بافت یکسان است؟ هنوز هم تو‌ می‌توانی مسیر خودت را ادامه دهی.
شاید کتاب داستانی که می‌خوانی عاشقانه نباشد؛ ولی می تواند جذاب تر از اثری عاشقانه باشد.
#دل_نوشته‌ی_پورپیتا
#فاطمه_رسولی
#انجمن_تک_رمان
کد:
ویرانه‌های هنرمند
بعد از یک سکوت سنگین، نفس عمیقی کشید و به سمت گلخانه دوید. گل‌های آن‌جا گزینه‌ی خوبی برای غنچه زدن روی بوم خالی آن نبودن.
هنرمندی مثل اون توی کنج گلخانه نشسته و افسوس می‌خورد.
قیمت رنج کجاست؟ سکوت لاله‌ها را دیده‌ای؟ لاله‌های نقش بسته در بوم رنگی یا سکوت پس بالا آوردن کلماتی همچون چرا هنر؟!
هنر!... علاقه، استعداد چیزی نیست که وارد گلخانه شود. ما آن‌ها را به ویرانه‌های خودمان می‌بریم.
ویرانه‌ها کجاست؟ همان‌جایی که دردهایمان نقش بسته است. یک کوله پشتی که از آن خلاقیت‌های پنهان شده پشت دردهایمان را به سمت بوم خالی پرت می‌کنیم.
روی بوم دیدن پیرمردی که با دست‌های چروکیده نقاشی می‌کشد، نشان می‌دهد که هنر با تو تا روز مرگ زندگی خواهد کرد. همچنان که بعد از تو به خاطره‌ها خواهد پیوست.
صحبت کردن موسیقی با تو پی جان دادن عاشقانه ل*ذت بخش است...! اما جان دادن دردی است که موسیقی برایت زیبا می‌کند.
شعر تازه‌ی نفس یا نوشته‌ها... آری نوشته‌ها، داستان یک گلوله که وقتی شلیک می‌شود، نمی‌دادند به کجا برخورد خواهد کرد! شاید تو هم گلوله باشی هدفت از قبل مشخص است، اما سرنوشت نه!
بوم خالی می‌تواند تا ابد خالی بماند و یا تبدیل به یک تابلوی گران قیمت در موزه شود.
برای عذاب‌هایمان نام گذاشتیم و برای سردی یادی جز برف سفید زمستان، برفی که تو را از عذاب دور می‌کند مناسب نمی‌باشد.
تخیل ماشین قوی‌ای که می‌تواند تو را به آرزوهایت برساند! یا فقط رویای پوچ که در ویرانه‌هایت نقش بسته شده‌ به یادگار بماند.
مانند برگ‌های خزان پاییز، گاهی باید ایده‌های قدیمی را دور ریخت تا ایده‌های جدید متولد شوند.
اشتباه نکن! من درمورد اثر هنری صحبت نمی‌کنم. زندگی‌ای را که خودت مانند یک بوم رنگ می‌کنی را می‌گویم.
خودت تصمیم می‌گیری که بوم خالی را رنگ کنی، خودت تصمیم می‌گیری چه نقشی بر روی آن نگاره کنی.
همه‌ی ما انتخاب داریم؛ ولی تصمیم گرفتیم جاده‌ی برفی را انتخاب نکنیم؛ اما همان جاده‌ی برفی ما را به سمت کاخ بلوری می‌برد.
شاهنامه را باید خواند. البته که شاهنامه، آخرش خوش نیست. پایان همه‌ی ما مرگ بوده و هست.
اگر دفتر نقاشی به پایان خود رسید، دلت می‌خواهد بر ورق آخر دفتر نقاشی چه نقشی به یادگار بماند؟
صدای قلم باعث میشد که داندان‌هایش را فشار دهد و عصبانی شود؛ ولی همچنان به دنبال نتیجه‌ی اثر خود بود.
به تاریخ چشم بدوز، تاریخ تکرار خواهد شد، تاریخ پنهان نمی‌ماند.
بجنگ، برای خودت بجنگ و با چیزی به اسم نمی‌توانم بجنگ... رنگ غم، سرو سبز و در شهر کوچک ایمان‌های خورد شده، عادلانه نیست که بوم تو به‌اندازه‌ی بوم همسایه مرغوب و جوهرت تنوع نداشته باشد. می‌توانی با سختی یک اثری زیباتر از آن بسازی.
البته که ناعادلانه است، مگر گرمایی که خاک آفریقا را می‌سوزاند با سرمای سیبری یکسان است؟
مگر شعر با بافت یکسان است؟ هنوز هم تو‌ می‌توانی مسیر خودت را ادامه دهی.
شاید کتاب داستانی که می‌خوانی عاشقانه نباشد؛ ولی می تواند جذاب تر از اثری عاشقانه باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
57
کیف پول من
3,294
Points
90
احساسات می‌میرند
شاید یک تکه سنگ بود یا شیشه‌ی خورد شده؛ ولی یاد گرفته بود به کسی اعتماد نکند.
دنیا آن‌قدر بی‌رحم بود که وقتی نگاهی به گذشته‌ی خودش می‌کرد نقاب‌ها را، عذاب‌ها را، دروغ، رنج و کینه به یاد می‌آورد. تمام زبان‌ها پر شده از جملات فیک و توخالی، جملاتی که هنوز هم نمیشد باورشان کرد.
صدای انعکاس فریاد گلوی خشک و پر از درد در تمام خانه‌ی قدیمی که یک چهاردیواری بیش نبود، شنیده میشد.
آتش قلب خالی از هر گونه عشق را می‌سوزاند. قلبی که دیگر از جستجو خسته شده بود و مجبور بود حقیقت را بپذیرد.
حقیقت بال‌های بریده شده توسط والدینش و عشق‌های تو خالی اطرافیان، حقیقت خنجر مخفی رفیق‌هایش و خیانت و دردی که تنها عشقش بر جای گذاشت، حقیقت این بود. آدم‌های دوروبرش، نه! بهتره بگویم مارهای زیرآستینش، نه به آن‌ها اعتماد داشت و نه ذره‌ای دوستشان داشت؛ ولی مجبور بود با آن‌ها زندگی کند. البته که زندگی نبود، اسمش «تحمل» بود.
تحمل کفتارها که لاشه‌ی بی‌جان طبیعت را به دندان گرفته بودند و حقیقت که همیشه طوری بود که پشت فریب پنهان شده بود و سحرگاه، جایی بود که باید آغاز می‌کرد روزی را که به آن می‌گفت کاش هیچ وقت از خواب بیدار نمی‌شدم.
قلبش جام خالی بود که از عشق پر نشده بود و به عشق نیازی نداشت. یخ زده بود و در این سرما کلماتی با بخار خارج میشد.
- انسان‌ها رو هر چه‌قدر به آن‌ها بها دهی، همان‌قدر از تو می‌خواهند.
گاهی تن بی‌جانش را بر س*ی*نه‌ی سخت زمین می‌کوبید و به دردهایش فکر می‌کرد.
مثلی گلی که به نور خورشید نیاز دارد، دنبال عشق بود؛ ولی عشق وجود نداشت. پس سال‌ها بود که خشک شده بود.
گل خشک شده و مرده است. هیچ نوری نمی‌تواند آن را به زندگی برگرداند.
27 بهمن 1403
کد:
احساسات می‌میرند
شاید یک تکه سنگ بود یا شیشه‌ی خورد شده؛ ولی یاد گرفته بود به کسی اعتماد نکند.
 دنیا آن‌قدر بی‌رحم بود که وقتی نگاهی به گذشته‌ی خودش می‌کرد نقاب‌ها را، عذاب‌ها را، دروغ، رنج و کینه به یاد می‌آورد. تمام زبان‌ها پر شده از جملات فیک و توخالی، جملاتی که هنوز هم نمیشد باورشان کرد.
صدای انعکاس فریاد گلوی خشک و پر از درد در تمام خانه‌ی قدیمی که یک چهاردیواری بیش نبود، شنیده میشد.
آتش قلب خالی از هر گونه عشق را می‌سوزاند. قلبی که دیگر از جستجو خسته شده بود و مجبور بود حقیقت را بپذیرد.
حقیقت بال‌های بریده شده توسط والدینش و عشق‌های تو خالی اطرافیان، حقیقت خنجر مخفی رفیق‌هایش و خیانت و دردی که تنها عشقش بر جای گذاشت، حقیقت این بود. آدم‌های دوروبرش، نه! بهتره بگویم مارهای زیرآستینش، نه به آن‌ها اعتماد داشت و نه ذره‌ای دوستشان داشت؛ ولی مجبور بود با آن‌ها زندگی کند. البته که زندگی نبود، اسمش «تحمل» بود.
تحمل کفتارها که لاشه‌ی بی‌جان طبیعت را به دندان گرفته بودند و حقیقت که همیشه طوری بود که پشت فریب پنهان شده بود و سحرگاه، جایی بود که باید آغاز می‌کرد روزی را که به آن می‌گفت کاش هیچ وقت از خواب بیدار نمی‌شدم.
قلبش جام خالی بود که از عشق پر نشده بود و به عشق نیازی نداشت. یخ زده بود و در این سرما کلماتی با بخار خارج میشد.
- انسان‌ها رو هر چه‌قدر به آن‌ها بها دهی، همان‌قدر از تو می‌خواهند.
گاهی تن بی‌جانش را بر س*ی*نه‌ی سخت زمین می‌کوبید و به دردهایش فکر می‌کرد.
مثلی گلی که به نور خورشید نیاز دارد، دنبال عشق بود؛ ولی عشق وجود نداشت. پس سال‌ها بود که خشک شده بود.
گل خشک شده و مرده است. هیچ نوری نمی‌تواند آن را به زندگی برگرداند.
27 بهمن 1403
#دل_نوشته‌ی_پورپیتا
#فاطمه_رسولی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا